
@:«دکتر لطفاً سریع بیاین»بعد رفت و دکتر هم همراهش داشت میرفت منم باهاشون رفتم ببینم چی شده چند لحظه بعد رسیدیم توی یه اتاق بزرگ چند نفر هم از کارمندای کمپانی همش میرفتن می اومدن نگاه کردم ببینم کی حالش بد شده دیدم تهیونگ روی زمینه دکتر بالا سر اونه...انگار اختیاراتمو ازم گرفتن دستوپام ماله خودم نبود سریع رفتم کنارش دوزانو نشستم دکتر همین طور که داشت معاینش میکرد دست کرد تو کیفی که کنارش بودو یه ماسکی در آوردو گفت:بجنب اینو بزار رو دهن دماغش ... سریع ازش گرفتمو گذاشتم ناخداگاه نگاهم به چشماش افتاد که داشت با بیحال منو نگاه میکرد یه لبخند کوچیک هم زده بود..سعی کردم یه طرف دیگه رو نگاه کنم اما نشد..((چند دقیقه بعد))+:«چیشد دکتر؟».._:«الان حالش خوب میشه بعد رو کرد از تهیونگ پرسید..انگار اصلا نخوابیدی پای چشمات گود افتاده بیحالی هیچ وقت اینجوری نبودی چیزی شده؟..»تهیونگ منو نگاه کرد بعد دکتر رو نگاه کردو گفت:«نه چیزی نشده..»_:«خب...تا چندقیقه دیگه حالت خوب میشه میتونی بر گردی رو سن..»تهیونگ هم سرشو به نشونه باشه تکون داد دکتر پاشد رفت..نگاهش کردم چشماشو بسته بود همینطور که ماسک رو براش نگه داشته بودم گفتم:«خوبید؟..» چشماشو باز کرد نگاهم کردو گفت:«نه تا وقتی که تو ازم جدا باشی...»سرمو انداختم پایین ادامه داد:«اون روز تو بیمارستان چت شده بود؟اون حرفا چی بود که چند روزه خواب و خوراکم رو ازم گرفته؟ هر موقع میخواستم بهت زنگ بزنم یا پیام بدم بپرسم ازت ...میترسیدم ناراحت بشی.جوابمو ندی..»بعد بلند شد نشست ماسک رو گرفتم گذاشتم تو کیف و همینطور که زمین و نگاه میکردم میخواستم پاشم برم بیرون که دستمو گرفت و گفت:«چرا همون اول نگفتی؟...دوست داری آدمو بازی بدی؟... واقعا ازت انتظار نداشتم... فقط دوست دارم بدونی که من عاشقت بودم نمی دونم کی در مورد من چی بهت گفته یا چی شنیدی ولی اینو بدون که من هیچ وقت کسی که عاشقش شم رو ول نمیکنم هیچ وقت...دوست داری ولم کنی؟... دلتو زدم؟ برو آزادی ...
چون انقدر دوستت دارم که دوست ندارم آزارت بدم ولی اینو بدون رفتنت بی منطق بود... حداقل میگفتی برای چی ازم سیر شدی بعد میرفتی..»مونده بودم چی بگم فقط سکوت کرده بودمو بغضمو قورت میدادم سرم پایین بود و کنار در وایساده بودمو گوش میدادم بلند شد اومد سمت و گفت: «باشه...اگر میدونستم انقدر ازم بدت میاد اصلا از همون اول باهات حرف نمیزدم که الان باهام اینجوری کنی...بغضش رو قورت دادو نگاهم کردو گفت:..رفتی باشه..ولی بعضی موقع ها پشت سرتم نگاه کن شاید منی که هنوز پشت سرت هستم دلم برای نگاهت تنگ شده باشه.. امیدوارم با اونیکی هستی خوش باشی:)...»گریش گرفت و رفت...افتادم زمین حسم درست بود این آرامش زیاد موندگار نبود چه زود تموم شد..حق هم داشت منم جاش بودم همینارو میگفتم شایدم بدتر از این میگفتم...و..ولی نه..باید توی یه موقعیت مناسب بهش دلیلش رو بگم..اشکامو پاک کردم بلند شدم رفتم بیرون اتاق..از زبون تهیونگ..بلاخره حرفایی که میخواستم توی این ۴روز بهش بزنم رو زدم البته همش رو نه...اشکامو پاک کردم از روی صورتم رفتم تو اتاق که لباسمو عوض کنم (کنسرت تموم شده بود)..لباسمو در آوردمو یه لباس آزاد تر پوشیدم داشتم دکمه های لباسمو می بستم که یهو در زدن تهیونگ:«بله؟بفرمایید»در باز شد جیمین اومد تو و دروبست اومد کنارم نشست و بهم نگاه کردو گفت:«حالت خوبه؟..اوه راستی ا/ت..دیدم با دکتر اومد تو اتاق..چیشد؟..چی گفت؟» تهیونگ:«خوبم..هیچی» جیمین:«گریه کردی؟یعنی چی هیچی؟»نگاهش کردم گفتم:«یعنی اینکه گریش گرفته بود نمیتونست حرف بزنه...بهش حرفامو زدم...هیچی نگفت..»همینطور که نشسته بودم رو صندلی دولا شدم سرمو با دستام گرفتم جیمین اومد نزدیک تر و بغلم کرد و گفت:«ناراحت نباش حالا..ش..شاید یه دلیلی داشته اینطوری کرده..چه می دونم یه مشکلی براش پیش اومده یا مجبور به اینکارش کردن..امم..ببینم الان شما چند وقته همو میشناسید همو دیدید؟..»با بیحالی نگاهش کردمو گفتم:«۶ماهو نیم خب که چی؟» با خوشحالی گفت:«هیچی دیگه پس درست میشه غصه نخور...یعنی اون تو این ۳ماهو نیمه تورو هنوز نشناخته؟..همون حتماً یه مشکلی براش پیش اومده بهش یکم وقت بده.. درست میشه غصه نخور بیا بریم وَن اومده منتظره.»دستمو گرفت و بلندم کرد بعدم بغلم کردو باهم رفتیم بیرون تو ون نشستیم پیش بقیه اعضا..((۱ماه بعد))از زبون ا/ت:..تو این ۱ماهه موقع میرفتم کمپانی سعی میکردم که با تهیونگ رو برو نشم اگرم میشدم یا باهاش حرف نمیزدم یا اینکه باهاش رسمی و خیلی سرد حرف میزدمو رفتار میکردم این بیشتر از همه عذابم میداد💔... هر موقع باهاش رو برو میشدم حرفای اون شب کنسرت و حرفایی که بهش تو بیمارستان زدم تو گوشم تکرار می شد...اصلا موقعیت مناسبی پیدا نکردم که بهش دلیل این رفتار مو بگم..هر وقت هم پیدا میکردم اصلا نمی تونستم بهش بگم...
از اون طرف هم با مین هو خیلی صمیمی شده بودم کم کم انگار داشتم بهش یه حسی پیدا میکردم...حاضر شدم رفتم بیرون قدم بزنم همین طور که داشتم قدم میزدم گوشیم زنگ خورد گوشی مو برداشتم مین هو بود الو سلام:) &:«الو سلام کجایی؟» +:«بیرون تو پارکه کنار دانشگاه تو کجایی؟»..&:«او یس خب منم دارم میام اونجا فعلا..»از زبون مین هو:بابا بهم گفت که یا امروز یا چند روز دیگه خواسته خودشو و ریسش رو یه جوری به ا/ت بگم که هم خواسته رئیسش عمل شه هم اون ولی من به اینکار راضی نبود اما مجبور بودم اگر انجام نمیدادم خیلی خوب میدونستم سرم چه بلایی میارن!...به اصرار بابا البته بابا که چه عرض کنم:| زور گوی قاتل!! قبول کردمو زنگ زدم به ا/ت تا ببینم کجاست که برم پیشش بعدش حاضر شدم بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...شک ندارم..شک که چه عرض کنم مطمنم مادر واقعیم هم همین بابام کشته...تو اون تصادف ل.عنتی...که بقول خودش خواهرمو مادرم توش مردن و فقط تونسته منو نجات بده..بعضی وقتا غیر قابل تحمل میشه دروغ هاش..کاشکی منم میمردم...مثل مادرم... رسیدم به همون پارک یکم گشتم ا/ت رو پیدا کردم بهم زنگ زد همینطور که داشتم میرفتم سمت ا/ت جوابشو دادم:_رسیدی؟..&اوهوم دارم میرم کنارش.._خوبه..ببین الان نمیخواد بهش بگی...یه چند روز دیگه بگو الان وقتش نیس رئیس زنگ زد گفت:«یه مهمون داره میاد سمتتون میخوام دلشو بسوزونی احتمالا الان هاس که برسه..فعلا» بعد قطع کرد..خیلی الان دوست داشتم گوشیو موقع حرف زدنش قطع کنم حیف که..اه رسیدم به ا/ت خودمو خوشحال و شاد نشون دادم..لب خند شیطونی زدمو گفتم:«سلاااام خانم خوشگله چطوری؟..میبینم که اومدی بیرون:)..»بعد رفتم کنارشو دستشو گرفتمو نگاهش کردم نگاهم کردو گفت:«سلام خوبم ممنون تو چطوری..هعی دلم گرفته بود فکرم مشغول بود اومده بودم بیرون..»با این حرفش برگشتم رو بروش وایسادمو گفتم:«اوه یس پس فکر دوشیزه ا/ت مشغول بوده آره؟..حتما به من داشتید فکر میکردید هوم؟..منکه همش به شما فکر میکنم دوشیزه خانم..»خندید با خندیدنش احساس خوبی بهم میداد:))...دوست داشتم ادامه بدم با نمک بازیا مو که یهو دیدم یه نفر پیاده خیلی آروم داره راه میره ماسک زده بود سرشم پایین بود..از تیپش و مدل راه رفتنش فهمیدم کیه.. احتمالا همون پسره هست که چند بار تو اتاق بابا دیدمش..گمون نکنم این همون مهمونی بود که اون گفت...رو کردم به ا/ت که همینطور که داشت میخندید گفتم:«اگر با من باشی قول میدم همیشه بخندونمت:)...فرشته ی من..عاشقتم بعدم بغلش کردمو لبشو ب.وسیدم اون همینطور داشت نگاهم میکردو تعجب کرده بود خنده از روی لبش محو شده بود...از زبون تهیونگ:..اون روز اصلا حالم خوب نبود تو خونه هم بند نمی شدم حوصلم سر رفته بود دیگه تاقطم از صبر کردن طاق شده بود لباسمو عوض کردم که
برم بیرون پیاده روی یه بادی به کلم بخوره شاید حالم خوب شه رفتم بیرون.. همینطور که داشتم راه میرفتم واسه خودمو سرم پایینی بود تو فکر ا/ت بودم یعنی اون چرا یهو گذاشت رفت؟..1ماه گذشت چرا نیومد چیزی بگه؟.. همینطور که داشتم به این سوالا فکر میکردم یهو انگار صدای خنده های ا/ت رو شنیدم..همون خنده هایی که وقتی باهم میرفتیم بیرون باهم حرف میزدیم میکرد اما نه فکنم خیالاتی شدم با ناامیدی یه نگاهی کردم به سمت صدا دیدم نه خود ا/ته با صحنه ای که دیدم قلبم به درد اومد ترک خورد...کاشکی ک..کاشکی این واقعیت نداشته باشه کاشکی...اشک جلوی چشمامو گرفته بود اون صحنه همش تو ذهنم پلی میشد مدامم همش صدای خنده هاشو اون صحنه می اومد تو ذهنمو میرفتم...ن...نه..پس برای همین منو ترک کرد...سعی کردم صورت پسره رو ببینم..اشکام جلو دیدمو گرفته بودن با دستم پاکشون کردمو یکمی دقیق تر نگاه کردم..اینکه..اینکه همونه...این پسره دکتره..یعنی چی...آخه..{آنچه خواهید خواند=ب..باورکن میخواستم بهت بگم...هیسسس هیچی نگو....برو نمیخوام ببینمت...بهش بگو وقتشه!....دیروز به اندازه کافی اون صحنه همه چیو برام توضیح داد...یهو بغلم کردو گفت....} لایک و کامنت یادت نره کیوتی ❤ راستی این داستان ۲۰پارتی هست پارت ۲۰آخریشه بعد یه داستانه دیگه میزارم..️ لایک ها بیشتر از ۱۰تا نشه ادمشو نمیزارم•-•....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ای خدااا یکی پیدا شده اینو لایک کنه
۱۰ تا شد بزاریااااا اگه نزاری ️ ️تو خوابتم کابوسمو میبینم ️ ️ ️ ️
منم میام باهم بریم😹✌
😐😐😐چشم الان میزارمم
عالیییییییی🖤
عاجی پارت بعدو کی میزاری؟
عاشق داستانت شدم🖤
مرسی آجی ♥️❤️😘
پارت بعدو وقتی ۱۰تا لایک خورد میزارم 😗
میسییی😍😍😍💕🐥
عالی بود💜
مرسی 😘😍❤️♥️
عالی بود اجی😻💕
میسییی نفسمممم 😍😘
عالییییییی منتظر پارت بعدی هستم
میسی عشقم ♥️❤️