مریتا: از بقلش اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم بهم نگاه کردو گفت خوبی؟ گفتم آره آره ، اومم یه سوال گفت بپرس گفتم تو واقا واقا منو دوست داری گفت آره معلومه (سرد گفت) گفتم پس چرا این چند روز انقدر بد باهام رفتار کردی تازه تو که میگی طاقت اشکامو نداری ولی من اون همه گریه کردم گفت میشه دیگه از این بحص بگذریم هیچی نگفتم و سرمو تکیه دادم به تخت گفت الان چرا اینو پرسیدی گفتم خب تو میگی منو دوست داری ولی چرا چشمات اینو نمیگه گفت اگه چشمام اینو نمیگه ولی قلبم میگه که من عاشقتم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
سلام آجی 💜💜💜💜
خیلی داستانت باحاله من اهل داستان خوندن نیستم ولی این داستان فوقالعاده است ببخشید یه مدت نبودم آخه واکسن زدم کلا اصلا وقت ندارم خیلی سرم شلوغه ببخشید
سلام آجی خیلی ممنونم عزیزم (◍•ᴗ•◍) ❤
عه به سلامتی (๑♡⌓♡๑) نه عزیزم هیچ اشکالی نداره به هرحال سر توهم شلوغه ♥😍
مجنون😍😍😍😍
خیلی عالیه داستانت پارت بعدی پیلیز
باشه حتما پارت بعدی هم میزارم
پترت بعد هم گذاشتم
تنکیو 🙂🥺💝
عالییییییی منتظر پارت بعدی هستم
عالی منتظر پارت بعدی هستم ✨🌷
ممنونم
پارت بعد هم گذاشتم