رمان: من کی هستم؟

روز تازه بود و مرینت کارش رو به عنوان گاردین شروع کرده بود... تیکی: مرینت امروز میخوای ماکارون درست کنیم؟ مرینت: نمیدونم تیکی فکر بدی نیست! می خوام یه ماکارون رنگین کمانی درست کنم

تیکی: وااااای عاشقشم😍 مرینت:😊 تتتتتتتترررررررررخخخخخخخخخقققققققخخخخخخخ تیکی: یا خدا این دیگه چی بود؟ مرینت: نمیدونم ولی فکر کنم آکوماییه تیکی: پس منتظر چی هستی؟ مرینت: تیکی دختر کفشدوزکی آماده!

لیدی. خب بزار ببینم این گربه سیاه کجاست؟ کت. من رو صدا کردید بانوی من لیدی. عااااااا آدم اینجوری میاد؟ کت. ببخشید 😅 لیدی. خب این شرور ه رو میشناسی؟ کت. نه لیدی. خیلی خب...آماده ای؟ کت.من همیشه آمادم

در حال جنگیدن.... و پایان جنگ لیدی. کفشدوزک معجزه آسا بزن قدش کت. آآآآآمممم بانوی من؟ لیدی. بله؟ کت. میگم امشب حدودای ساعت ۶ وقت داری با هم...........یه لیدی. قرار بزاریم؟ کت.😸 آره لیدی. ببین گربه خیلی دوست داشتم ولی یه دنیا کار دارم. آآآآآمممم نظرت برای فردا شب چطوره؟ کت نوار که یکم ناراحت شد گفت: اگه کار برات پیش اومد چی؟ لیدی. کاری نداره که کنسل می کنم🙂 کت. وا...واقا؟ یعنی چیزه خب این عالیه ام طعطیله😃 لیدی. آره تا نصف شب با هم وقت میگذرونیم. خدافظ پیشی کت. یا جل الخالق ☺ تا نصف شب....این خیلی فوق العاده است وای😊😊😊🥰🥰

در خانه مرینت... تیکی. خب تعریف کن ببینم چی شد مرینت قضایا رو تعریف کرد تیکی. جدی میگی؟ خب حالا کاری ندارم بگو ببینم کارت چیه؟ مرینت. منظورت چیه؟ تیکی. آخه به گربه سیاه گفتی که کار داری مرینت. تیکی جون اون یه کوه ظرف رو نمیبینی روی کابینت؟ تیکی. یا خدا😵 مرینت. بیا تیکی اگه بهم کمک کنی تا شب تموم میشه (آخه شب مهمون داشتن یه علمه. من باشم سکته می کردم مرینت چطور میره اونارو بشوره من نمیدونم 😶) مرینت. آآآآآمممم ظرف ها از اونیم که فکر می کردم بیشتر بود🤯 گوینده(مرینت کمک می خوای عزیزم؟ خیلی زیاد به نظر میرسه!) مرینت. نه ممنون گوینده جان خیالت راحت. (باشه) خب به ظرم تا اینجا کافیه😊 امیدوارم خوشتون اومده فعلا من رفتم😁😘