
+:کاملا میفهمم چی دارم میگم...ازت بدم میاد ازت متنفرم...برو اونور بعد منو زد کنارو داشت میرفت که یهو افتاد رو زمین دوییدم سمتش رفتم کنارش صداش کردم تکونش دادم.. ا/ت؟.. خوبی؟..ببینمت چت شد یهو؟...نگاهش کردم چشماش بسته بود بیهوش بود...ا/ت چشماتو باز...م..منو ببین ا/ت..بلند شو..بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین روی صندلی جلو توراه همش نگاهش میکردم صداش میکردم بعد از چندقیقه رسیدیم بیمارستان((چند دقیقه بعد))..دکتر از اتاقی که ا/ت توش بود اومد بیرون رفتم پیش دکتر تهیونگ:«دکتر..ح..حالش چطوره؟»دکتر:«چیزی نیست ضعف کردن انگار باشکم خالی از اون چیزا خوردن:|برای همین هم از حال رفتن میتونین وقتی سرمشون تموم شد ببرینشون فعلا»بعد رفت رفتم تو اتاق کنار تخت ا/ت نشستم هنوز چشماش بسته بود موهاش تو صورتش بود با دستم موهاشو آروم دادم پشت گوشش و آروم لپش رو بوسیدم...ولی اون حرفای توی کافه اش فکرمو بد جوری درگیر کرده بود یعنی چی؟...یعنی اون منو دوست نداره؟...نه شاید بخاطر م.ست بودنش این حرفارو زده آره..حالا وقتی بیدار شد ازش میپرسم....همش داشتم دلمو با حرفای امیدوار کننده خوش میکردم یهو متوجه شدم که ا/ت بیدار شد...+اه..م..من کجام عه تهیونگ تویی؟...اینجا چیکار میکنی؟..×:تو...تو بیمارستانی..حالت بد شد جلو کافه آوردمت بیمارستان یادت اومد..+آها..ی..یه چیزایی داره یادم میاد...بعد دستشو گذاشت رو صورتش دیگه طاقت نیاوردمو گفتم ×:ا/ت یه سوال اون حرفایی که تو کافه گفتی ح..حرفای خودت بود؟..نگاهم کرد هیچ جوابی نداد انگار داشت فکر میکرد خوشحال شدم زوغ کردمو ادامه دادم ×..میدونستم حرفای خودت نبوده داشتم میمردم از ترس اینکه از دستت دادم...اوف خیالم راحت شد..لطفا دیگه اینکارو با خودت نکن حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت:«حرفام همونایی بود که اونموقع زدم!...»با این حرفش لبخندی که روی لبم بود پاک شد 💔..×:«ی..یعنی چی؟..چرا؟»+:«ببین من فکر میکنم که...فکر میکنم که»×:چی بگو؟»سرشو انداخت پایین و گفت:«اینکه ما بدرد هم نمیخوریم...ر..راحت بگم دوستت ندارم..فکر میکنم که چند روز دیگه..چند روز دیگه دلتو میزنم!..منو ولم میکنی ومیری...ب..بخاطر همین فکنم دیگه کات کنیم باهم بهتره..»با این حرفش قلبم به درد اومد 💔ی..یعنی چی این حرفا؟..مگه میشه یه شبه نظرش عوض شه؟..اصلا انگار منو نشناخته هنو..بغضش کرده بود کاملا مشخص بود اما جلو خودشو نگه داشته بود و سرش پایین بود گفتم:«ا/ت..داری اشتباه میکنی!..
م..مگه تو نگفتی منو دوست داری مگه من اینو بهت نگفتم؟.. یعنی هنوز تو منو نشناختی؟...بزار ببینمت تو واقعاً خودتی؟ همون ا/تی که عاشقش بودم؟....همون دختری که بهم گفته بود هیچ وقت ولت نمیکنم؟..تا ابد باهات میمونم؟..چی شده ا/ت؟..چ..چرا اینطوری شدی؟»دولا شدم کنارشو اومدم به صورتش دست بزنم که دستمو زد کنارو با عصبانیت گفت:«همینکه گفتم ما بدرد هم نمیخوریم اونموقع هم اشتباه کردم ف... فکن که دلمو زدی!...بهتره یکی دیگه رو واسه خودت پیدا کنی.م..من اون دختری که دنبالش میگردی نیستم..ف..فکن مجبور شدم به اینکار!..»بعد بلند شد سرم رو از تو دستش در آورد رفت درو باز کردو با بغض و گریه گفت:«ا..از الان به بعد منو تو مثل همون اولی که همو دیدیم باهم قریبه ایم آقای کیم!... در زمن ممنون بابت بیمارستان آوردنم..»بعد رفت بیرون و درو بست...درو که بست قلبم خورد شد...صدای گریش پشت در می اومد 💔...صدای گریش بیشتر از صدای قدم برداشتناش و دور شدناش آزارم میداد..افتادم رو تخت و با بغضی که تو گلوم بود به سقف خیره شدم×:«یعنی این حرفای همون ا/ت همیشگی بود؟..»یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد بلند شدمو با دستم پاکش گردمو گفتم:«یعنی یه این زودیا دلشو زدم؟. چه زود:)..»((از زبون ا/ت))از اتاق اومدم بیرونو درو بستم دیگه تاقط نیاوردمو زدم زیر گریه سعی کردم سریع تر از اونجا دور شم از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سمت خونه ام حالم اصلا خوب نبود...یعنی من کار درستیو کردم؟...چه..چطورتونستم؟..نه نه باید برم بهش دلیلش رو بگم...اومدم بر گردم که گفتم..نه ولکن ندونه بهتره...با خودم در گیر بودم بلاخره رسیدم خونه لباسامو عوض کردم و رفتم رو مبل دراز کشیدمو به حرفای تهوینگ فکر کردم..((از زبون مین هو)):..بعد از اینکه دانشگاه تعطیل شد برگشتم خونه تو راه همش داشتم به این فکر میکردم که واقعا امکان داره چنین اتفاقی؟...یعنی ا/ت همون....باید به بابا این قضیه رو بگم رسیدم خونه و لباسام رو عوض کردم رفتم تو آشپزخونه همینطور که داشتم از تو یخچال بطری آب رو برمیداشتم گفتم...پدر میشه یه سوال بپرسم؟.._بپرس فقط سریع بپرس که خیلی کار دارم (داشت با لب تابش ورمیرفت) &ام میخواستم بپرسم که خواهرم...همونی که گفتین مرده اون روی دست چپش انگشت دومش یه خال کوچیک نداشت؟.._آ..آره یکی فکر میکن.. چمیدونم حالا اینارو برای چی میپرسی؟..&آخه تو دانشگاه مون یکی هست که خیلی شبیه خواهرمه دقیقاً همون عکسی که بهم نشون دادید..روی انگشتشم خال داشت...ی..یعنی اون زنده هست؟:)..سرشو از تو لب تابش آورد بیرون و با عصبانیت گفت:«.کیون سوک مگه من بهت نگفتم خواهر مادر تو توی اون تصادف مردن!..مگه نگفتم؟..»&:«چ..چرا گفتین ولی..»_..ولی و اما و چرا نداره خواهر تو فقط و فقط مین سو هست...&:«اما..اما مادرو خواهر واقعیم چی میشن؟!..»_سه بار جواب این سوالتو دادم ۱۰۰۰بارم بپرسی دوباره همینو میگم مادرو خواهر واقعیت مردن!..بفهم مادرو خواهرت الان اون مین سو بیچاره با مادرت که کشتنش هستن فهمیدی خوانواده تو پس همین دونفر+من هستن...پس نگو نمیدونم فکر میکنم خواهرم زنده هستو یکی مثل اون هستو اینا اون مرده بفهم...با این حرفش حرصم در اومد از آشپز خونه اومدم بیرونو رفتم تو اتاقمو درو بستم...درسته که اون باور نکرد اما من باور دارم که اون خواهرمه...همون خواهری که سال هاست تو خلوت هام باهاش حرف
میزنم همون که وقتی مامانه مین سو میزدتم میرفتم یه گوشه و باهاش حرف میزدم تا آروم شم (بچم رداده:|)..سرم گیج رفت افتادم رو تخت هر موقع به این روزا فکر میکنم سرگیجه میگیرم حالم بد میشه...اما من مطمئنم اون..اون خواهر واقعیمه...ولی اگر نبود چی؟..اه چه گیری کردیم..بعد سرمو کردم تو بالشت(۳روز بعد) از زبون ا/ت:..با اینکه حالم زیاد خوب نبود توی این چند روز ولی باید امروز رو دیگه میرفتم دانشگاه بلند شدم لباسمو عوض کردم صبحونه خوردم و رفتم...تو راه دانشگاه بودم که دکتر بهم زنگ زد..+الو سلام بله؟ _سلام امشب بیا کمپانی از امروز دیگه مثل قبل باید بیای در ضمن امروز کنسرت داریم باید یه ساعت زودتر بیای..+اوکی.. بعد قطع کرد...رسیدم دانشگاه و رفتم سرکلاس زود اومده بودم چند نفری+جولیا بیشتر سر کلاس نبودن...بعد از اینکه کیفمو گذاشتم سر جام رفتم کنار میز جولیا تا بهش بگم..جولیا روشو اونور کرد رفتم کنارش دولا شدمو گفتم..محض اطلاعت باید بگم که من عمرا اگه شمارو تنها بزارم:)..به خاله هم بگو..اومدم برم که یهو جولیا دستمو گرفت و با خوشحالی گفت:«واقعا:)) «.هورا.. حتماً به خاله میگم..پس امروز ناهار خونه ما :)..»چه سخته که ناراحتی از یه موضوع ولی باید تضاهر به خوشحال بودن سر همون موضوع کنی:)..لبخند زدمو رفتم سر جام نشستم چندقیقه بعد مین هو هم اومد و کنارم نشست &سلام ا/ت بیا اینم جزوت..+ممنون:).. &انگار حالت دیروز زیاد خوب نبود..چیزی شده بود؟..+ن..نه یعنی آره..بهم زدم باهاش..تا اینو گفتم لبخند زدو اومد جلو و کنار گوشم گفت:«مطمئن باش انتخاب درستی کردی:)..»بعد لپمو بوسید لبخند زدمو سرمو انداختم پایین بعد از اینکه دانشگاه تعطیل شد از مین هو خداحافظی کردمو با جولیا رفتیم خونه خاله اونم وقتی فهمید من چه تصمیمی گرفتم خوشحال شد ولی انگار یه چیزی همش عذیتش میکرد که نمیتونست بگه!...ناهار رو خوردیمو باهم یکیم حرف زدیم خوشحالم که دوباره زندگیم داره مثل قبل میشه:)...خاله راست میگفت چند روز بعد هم اون منو فراموش میکنه هم من اونو...انقدر سر گرم حرف زدن بودم کنسرتو یادم رفته بود یهو به ساعت نگاه کردم..+:«..وای نه...داره دیرم میشه.. ..کنسرتتت..»سریع بلند شدمو لباسمو پوشیدموخداحافظی کردمو دوییدم سمت کمپانی چند دقیقه بعد رسیدم..نگاه کردم دیدم هنوز ماشین نرفته معذرت خواهی کردمو کارتمو نشون داد مو رفتم سوار ماشین شدم چند دقیقه بعد رسیدیم به محل برگزاری کنسرت از ماشین پیاده شدمو با بقیه رفتیم تو...
واوو چقدر بزرگه اینجا رفتم پشت صحنه یهو دکتر منو دید با عصبانیت اومد سمتمو گفت:«چند دقیقه دیر کردی معلوم هست کجایی؟😠..» +:«ب..بخشید دیگه تکرار نمیشه..»_:«دفعه دیگه تکرار شه هااا خودت میدونی😠..خیلی خب بیا اینجا ببینم باید چند تا نکته رو بهت بگم در مورد کنسرت هاو..((نیم ساعت بعد))از زبون ا/ت:حسابی شلوغ شده بود صدا به صدا نمیرسید گروه اومدن و داشتن میرفتن بالا سن که یهو نگاهم به تهوینگ افتاد..داشت با ناراحتی نگاهم میکرد:)💔...حالشو درک میکنم..ولی..انتخاب دیگه ای نداشتم...رفت بالا با روی سن رفتن شون سروصدای جمعیت بیشتر شد.((۲ساعت بعد))..خب من حالا باید چه کنم یهو دیدم یه دست اومد بازومو فشار دادو کشوندم کنار دیوار...نگاه کردم دیدم دکتر که باعصبانیت داره نگاهم میکنه_:«مگه بهت نمیگم این پشت بمون چرا داری میری کنار صحنه؟😠..واقعا که..»+:«آخ ببخشید دسته خودم نبود آخه خیلی دوست دارم برم تو کنسرتشون شرکت کنم😅اخمش بیشتر شد دقیقا معلومه که الان میخواد سرم داد بزنه یهو یکی از کارمندای کمپانی اومد @:«دکتر لطفاً سریع بیاین»بعد رفت و دکتر هم همراهش داشت میرفت منم باهاشون رفتم ببینم چی شده...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
😘😍😍
عالی بود منتظر پارت بعد هستم🖤⛓
😍😍😘♥️✨❤️
انیو🍩
ما گروح C BLUE هصتیم🌸💕
این گروح از دو عضو کارا و لیا تشکیل شدح🤍💞
اصم فندوم مون پیکصی هصت🧚♀️🎀
ما تازح دبیو کردیم و بح حمایت نیاز داریم🥺🍭
خوشحال میشیم تا بح خانوادمون بپیوندی و ما رو توی این صفر همراهی کنی🧸🧁
راستی کیوتا پارت بعدو ۳روز دیگه آپ میکنم ❤️
😂😂فردا میزارمش
😂😂آقا اصلا الان میزارمش 😂😂😐