
سلام خب بریم ببینیم اریک چه بلایی سر آرولا آورده.اگه رمان تخیلی قشنگی میشناسید حتما معرفی کنید.تخیلی باشه ها.
شروع به توظیح کردم:سه روز اول که اینجا بودیم مثل مهمون خیلی مودب و خوب رفتار میکرد ولی نمیدونی این چهار روز اخیر چه کارا که کرده.اول از همه اریک و آریستا عادت کردن با ریختن آب یخ زده منو از خواب بیدار کنند.امروز از ترس اونا زود تر از همیشه یعنی ساعت چهار صبح بیدار شدم.با تمام شدن حرفم صدای خنده ی گیدئون بلند شد.اخمی کردم اخه کجاش خنده دار بود.
گفتم:اصلا خنده نداره.اگه تو هم جای من بودی دلت میخواست به حسابشون برسی.گیدئون گفت:ببخشید.نمیخواستم ناراحتت کنم. حالا ادامه اش را بگو.گفتم:خب در ادامه یک بار وقتی حواسم نبود اریک یک رتیل بی خطر روی شانه ام گذاشت.گیدئون در حالی که به سختی جلوی خودشو گرفته بود که نخنده گفت:خب عکس العمل تو چی بود؟با یاد آوری آن روز چهره ام درهم رفت.
گفتم:من همیشه به شدت از عنکبوت میترسم.رتیل که جای خود را دارد.اون موقع من فقط جیغ میزدم و گریه میکردم.گیدئون گفت: خب این دیگه خیلی بد بود.نباید این کار را میکرد ولی اگه میبردت توی جنگل تار ها فکر کنم سکته میکردی.با تعجب گفتم:جنگل تارها؟اونجا دیگه کجاست؟گفت:اونجا پر از رتیل و عنکبوته و درختاش خشک شده.نسبتا جای ترسناکیه ولی شاید فقط افسانه باشه چون هیچ کس نمیدونه اونجا کجاست
در دلم آرزو کردم ای کاش چنین جایی وجود نداشته باشد و اگر هم وجود داشته باشد هرگز پایم را درآنجا نگذارم.در افکارم غوطه ور بودم که ادامه داد:خب دیگه چه بلاهایی سرت آورده.گفتم:همین دیروز که کنار رودخانه بودیم منو توی آب پرت کرد ولی خب به هر حال نمیدانست که من شنا بلد نیستم.نزدیک بود خفه بشوم.وقتی از آب بیرون آمدم پر از جلبک بودم.امروز صبح بعد صبحانه هم با یک تله حرفه ای یک ماده چسبنده روی سرم ریخت.
با تعجب گفت:واقعا.چه بلایی سر موهات آمد؟گفتم:فکر کنم قشنگ سه چهار ساعت توی حمام بودم تا موهایم به حالت عادی در آمد. دیگه فعلا بلایی سرم نیاورده ولی باید حواسم را خیلی جمع کنم. فکری به ذهنم رسید و قبل از اینکه گیدئون حرفی بزند سریع گفتم: دلم میخواهد به حساب اریک برسم تو پیشنهادی داری.گیدئون گفت:فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه ولی اگه فکر خوبی به ذهنم رسید حتما بهت میگویم.
خواستم بلند بشم که متوجه اریک و اریستا شدم که داشتند با هم حرف میزدند.گیدئون گفت:چی شده؟گفتم:هیس صدات را میشنون. گیدئون با خنده گفت:فقط تو صدام را میشنوی پس نگران نباش بعد با شیطنت پرسید:داری مخفیانه حرف کی را گوش میدهی. گفتم:صبر کن ببینم اریک و آریستا چی میگویند بعد دوباره باهات حرف میزنم.یکم صبر کن.گفت:خیلی خب باشه و بعد دیگه چیزی نگفت.
من پشت همان درخت بزرگ بودم به همین دلیل آنها من را نمیدیدند.همان طور که حرف میزدند من چشم هایم از تعجب بیشتر گرد میشد.وقتی که رفتند همچنان مات و مبهوت داشتم به جای خالیشان نگاه می کرد و حرف هایشان را در ذهنم تحلیل میکردم.خیلی تعجب کرده بودم.صدای بی حوصله گیدئون را شنیدن که گفت:چی شد؟داشتند چی میگفتند؟
با ناباوری گفتم:گیدئون اول بگو من خوابم.گفت:نه نیستی کاملا بیداری.گفتم:حداقل بگو اشتباه شنیدم.با کنجکاوی گفت:من که نمیدونم چی گفتند.حالا چرا تو دیگه انقدر تعجب کردی؟جواب دادم:شاید باورت نشه ولی اریک به آریستا گفت عاشقشه و قصد ازدواج با اونو داره و آریستا هم قبول کرده.گیدئون با تعجب گفت: چی؟مطنئنی آرولا؟پاسخ دادم:تا به حال انقدر مطمئن نبودم.
گیدئون با خوشحالی گفت:چه عالی پس قراره دوتا عروسی داشته باشیم.متعجب گفتم:دو تا؟چرا دو تا؟جواب داد:خب قراره اوستا و ساکورا با هم ازدواج کنند.با شنیدن این خبر ناگهان با ذوق گفتم:این عالیه.ناگهان گیدئون با استرس گفت:وای نه تا خواهر عزیزم و دوستای خوبت منو نکشتند بهتره برم.منم به آسمان نگاه کردم هوا کامل تاریک شده بود.با نگرانی ادامه داد:مراقب خودت باش.منم گفتم:تو هم همین طور.بعد سریع به قصر برگشتم.دیگه کم کم داشت دیرم میشد.
این از این پارت.نظر فراموش نشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم پارت بعد قهر کرده😁😝
چرا نمیاد پسسسسسس😠😠😠🙈🙉
راستی ارا جونم میشه عاجی شیم؟
ارا جون من خیلی وقته دنبالت میکنم خیلی زیبا مینویسی من نمیدونم اینا از کجا در میاد
و توی نویسنده ی کاملی
داستان منم دوست داشتی بخون
ممنون عزیزم😍
عالیییییی بودددددد مثل همیشه❤❤❤❤❤❤❤🧡🧡🧡🧡🧡💛💛💛💛💛💛💚💚💚💚💚💚💙💙💙💙💙💙💜💜💜💜💜💜💜🖤🖤🖤🖤🖤🖤
من اول ۱۳ رو خوندم بعد دوازده😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♂️🤦🏻♂️
ممنون
پس فکر کنم گیج شدی😅
اوه اره اولش که تو این پارت نوشته بودی شروع کردم به توضیح دادن تعجب کردم که چیو توضیح داد😆😁😅
عالیییییییییییییییییییییییییییییی و محشررررررررررررررررررررررر
ممنون
عالی بود چه بلاهایی سر آرولا اوردند😂
ممنون
😂😅
مثل همیشه فوق العاده❤️✨
درمورد کتاب من مجموعه کتاب های همیشگی رو خیلی دوست دارم همین طور مجموعه کتاب های خوب های بد بد های خوب البته اینو هنوز نخوندم ولی خیلی تعریف شنیدم ازش یه کتاب هم هست اسمش قرنطینه است در واقع اتفاقاتی که توش افتاده اصلا اتفاق نیفتاده و خیالیه ولی داستانش یه جوری روایت شده که انگار واقعیه ولی کتاب خیلی خیلی خیلییییییی فوق العادیه یه کتاب هم هست اسمش جنگی که نجاتم داد و جنگی که بالاخره نجاتم داده مطمئن نیستم که داستانش واقعا اتفاق افتاده یا نه ولی من که دارم میخونمش خیلی قشنگه یه کتاب هم اسمش وسط ناکجا آباده فکر کنم واقعا ماجراش اتفاق افتاده و اینکه واقعا احساسی و قشنگ و گریه رو بعضی جاها واقعا در میاره😢
ممنون عزیزم
خب راستش من تعریف همه این کتاب هارا شنیدم ولی فعلا که نتونستم تهوشون کنم😧