
سلام ، سلام به دستای گلم اینم پارت چهارم از داستان من از اینجا به بعد داستانم بهتر میشه🌹🌺🌹🌺 راستی پارت ها رو زود زود میزارم تا شما بتونید بخونید.... کامنت و نظر فراموش نشه⭐💫⭐
اول از همه بگم لطفا همه پارت ها رو ببینید تا خوب داستان رو متوجه بشید💐🥰 بچه ها ، بچه ها این چیزی که میگم مهمه پس گوش کنید😇😇😇 سحر تو دنیا فقط یه پسر دایی به اسم متین داره😇😇 این رو یادتون باشه در پارت های دیگه باهاش کار داریم😏😏😏 خب پارت قبلی تا جایی بود که من و توسیکو به خونه ی اون رفتیم🏰 و قرار شد من تا روزی که زهرا میاد اونجا بمونم (چه خوبه😊) اما متاسفانه چون اتاق ها بزرگ بود من احساس تنهایی میکردم😣 شب بخاطر همین بلند شدم و رفتم سراغ یخچال که قرص بخورم💊 بریم تو داستان......
از اتاقم که بیرون اومدم رفتم سراغ یخچال یه قرصی اونجا بود که هم شکلش هم اسمش شبیه قرص خواب آور بود💫 سه تا ازش خوردم ( آخه کار من با یه دونه راه نمی افتاد ) داشتم میرفتم سمت اتاقم که دیدم یهو چراغ های پذیرایی روشن شد💡💡💡💡💡 منم تا جایی که تونستم جیغ زدم بعد یکی دهنم رو گرفت منم محکم گازش گرفتم یهو گفت : آخخخخ دستم😖 همون موقع فهمیدم توسیکو بوده واییییییییییی عجب کاری کردم بهم گفت چته دختر دیوونه دستم و نابود کردی😠 خیلی ازش معذرت خواهی کردم گفت راستی تو اینجا چکار میکردی؟ گفتم از تنهایی میترسم واسه همین قرص خواب آور خوردم😊😊 توسیکو..... تو چی خوردی من که تو خونه قرص خواب آور ندارم. بسته قرصی که خورده بودم رو نشونش دادم......
با یکی از انگشتاش زد تو سرم گفت : این که یکی از قرص های آرام بخش خدمتکارا سحر...... حالا چی میشه🤔؟ توسیکو.....من شنیدم هر کی از این قرص ها بخوره توهم میزنه و واسه یک ساعت همش چرت و پرت میگه تو چند تا خوردی؟ سحر..... ۳ تا 😔 توسیکو....... دختر مگه دیوونه شدی؟ فعلا کاری نمیشه کرد بمون ببینم فردا چی میشه😑😒
کلا من از فردای اون روز چیزای زیادی یادم نمیومد ولی میدونم تا سه یا چهار ساعت همش چرت و پرت میگفتم🤣 بعد اینکه بهتر شدم با هم رفتیم به هتل.رفتیم توی آسانسور که احساس سنگینی نگاهی رو خودم کردم نگاه توسیکو کردم دیدم داره نگام میکنه تا نگاهش کردم نگاش رو ازم گرفت🤭 امروز توی هتل زیاد کار داشتم اما نمیخوام خسته تون کنم😣 ولی باید اینو بگم که مهمون ویژه یا همون هیمانا خیلی دور و بر توسیکو میره و میاد. اما خوبی اینه که توسیکو اصلا بهش توجه نمیکنه😇😌😊
من نمیدونم چرا اما خیلی با توسیکو احساس راحتی داشتم ( ولی راستش همش شبیه بچه ها رفتار میکردم) 😂😂 دوباره مثل بچه ها رفتم به اتاقش و گفتم سلام توسیکو چیزی احتیاج نداری😌 یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت : اولن آقای توسیکو بعدش هم تو یه الف بچه به من چکار داری؟ گفتم ببخشید بابابزرگ حواسم نبود دو سال بیشتر ازم بزرگتر نیستی🤣 رنگش کم کم داشت قرمز میشد همش احساس میکردم میخواد باهام ارتباط برقرار کنه اما نمیتونه یا شاید هم نمیخواد🤔
تا اینجا دوس داشتین؟ ⭐🌹💫⭐🌹💫
راستی یه چیزی بگم به نظرتون من چند سالمه؟ اه چقدر حاشیه میرم بریم تو داستان 🤣🤣 توسیکو بهم گفت که براش قهوه بیارم☕ سحر...... مگه من آبدارچی تو هستم ؟ توسیکو......مگه خودت نگفتی چیزی احتیاج داری یا نه منم قهوه میخوام من بدبخت مجبور شدم برم براش درست کنم😠😠
کلا از همون اول بلد نبودم قهوه درست کنم واسه همین یک ساعت طول کشید😂 وقتی براش قهوه آوردم بهش گفتم بفرمایید آقای توسیکووووو مخصوصا آقای توسیکو رو خیلی محکم گفتم😌 یه دفعه مثل قرقی سریع اومد طرفم منم سریع رفتم عقب تر😳😨 گفت نترس دختره لوس من باهات کاری ندارم ولی شیطونی نکن چون اگه شیطونی کنی من میدونم و تو ها😏 من سریع از اتاق بیرون رفتم. شیفت ها دیگه تموم شده بود و ما میخواستیم بریم خونه اما قبلش توسیکو یه پیشنهاد بهم داد که یه جایی با هم بریم بریم.....💫💫💫
خب دوستان عزیزم این پارت هم تموم شد🌸🌸🌸🌸 از این به بعد سریع تر براتون پارت ها رو میزارم🌹🌹🌹
امیدوارم خوشتون اومده باشه🤩🤩🤩🤩 کامنت و نظر یادتون نره ها⭐🌸 بای بای👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییبییی بود عزیزم عالی
عالیهههه🤩🤩🤩
بچه ها یه سر به داستان منم بزنین امیدوارم خوشتون بیاد
💝💝