
سلام امروز هم چند تا داستان جالب رو که براتون میگذارم امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره.اگه خوشتون اومد لایک و فالو کنید و کامنت بذارید . ممنون
"قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم" "مردی ثروتمندی"" پسری عیاش" داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این "دوستان ناباب" معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، "جوان جاهل" قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید: فرزند با تو "وصیتی" دارم، من از دنیا می روم ولی در "مطبخ" (آشپزخانه) را قفل کردم و "کلید" آن را به تو می دهم، آنجا یک "طناب" از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی "ناامید شدی" و راه به جایی نبردی برو و "خودت را دار بزن.!" پدر از دنیا می رود و پسر در "معاشرت" با دوستان ناباب و زنان آنقدر "افراط" میکند که بعد از مدتی "تمام ثروت" بجا مانده به پایان میرسد. کم کم "دوستانش" که وضع را چنین می بینند از دور او "پراکنده" می شوند. پسر در "بهت و حیرت" فرومی رود و به یاد "نصیحت های پدر" می افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا رفع گرسنگی کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و" نان را برداشته" و میرود. پسر ناراحت و افسرده با "شکم گرسنه" به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول "خنده و شوخی" هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها "به سردی" جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند و می گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و "مسخره اش" کردند. پسر "ناراحت و دلشکسته" راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدر می افتد کلید مطبخ را برداشته "قفل آن را باز میکند" و به درون میرود. "چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است." چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه "کیسه ای" کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز "جواهر و سکه طلا" میبیند. به "روح پدر رحمت فرستاده" و از فردای آن روز با "لباسهای گرانقیمت" در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به "چاپلوسی" میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر "گردن کلفت با چماق" در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان "بزغاله ای" برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز "ناهار بازار" را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: در "روزگار فقر و محنت" بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و "چماق دارها" را خبر می کند و آنها هجوم آورده "کتک مفصلی" به رفقایش می زنند. * از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. *
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : خانم من لئون تولستوی هستم زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند! حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم... پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری... گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم... حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولیه تو شکرستانم بود 😄
آره یادمه😂😂😂
فالویی بک بده
های کیوتی 💙
من یه رستوران و بستنی فروشی و لباس فروشی تازه تاسیس کردم 🧡
برای اومدن به رستوران و بستنی فروشیم و لباس فروشیم به نظرسنجی هام سر بزن 💜
کلی غذا و نوشیدنی ها و بستنی ها و لباس های کیوت داریم 💚
به کارمند نیاز ندارم
ساری برای تبلیغ
های کیوتی 🥺💖
من یه رستوران و بستنی فروشی تازه تاسیس کردم🥺🍓
برای اومدن به رستوران و بستنی فروشیم به نظرسنجی هام سر بزن 🥺💜
کلی غذا و نوشیدنی ها و بستنی های کیوت داریم 🥺🐋
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
به کارمند نیاز ندارم
ساری برای تبلیغ 🍥
نظرسنجی اخرم منتظرتونه🙂
(قرعه کشی)
ادمین ممنون میشم پین کنی:)
سلام عزیزم تستت خیلی عالی بود
ممنون میشم به تست آخرم که رمان هست سر بزنید
راستی تا 1Kشدنم بک میدم
بک بده
بک بده