در اصل این ادامه فصل قبله پس نمیتونم بگم پارت دومه
بازم صدای زنگ کلیسا ، جولیا بلند شد و گفت:( یعنی واقعا این مدرسه زنگ کلیسا برای شروع کلاس ها میزنه ! خدایا هرکی ندونه فکر میکنه این مدرسه صد سال قدمت داره ) بلند شد و جلوی آینه رفت ، بایو دست و صورتشو میشست ولی زورش میومد از دویست تا پله پایین بره پس تصمیم گرفت لباساش رو عوض کنه و بعد جمع کردن کیفش بره پایین تا دوباره بالا نیاد ، وسایلش رو جمع کرد و خواست لباس فورم مدرسه رو بپوشه که به مشکل برخورد کرد لباس فور دامن داشت ، جولیا از دامن متنفر بود پس فقط مانتو آبی مدرسه رو پوشید و دکمه هاش رو بست یقه مانتو بلند بود پس بجای تا کردنش یقه را بالا آورد
کیف و کتاب هاش رو جمع کرد و به طبقه پایین رفت و با صحنه عجیبی مواجه شد ، هیچکس نبود ، جولیا گفت:( جان ! نکنه خواب موندم ! ) صدای خمیازه شنید و کسی پشت سرش گفت:( نه خواب نموندی رفتن کلیسا آخه امروز یک شنبست ماهم آدم حساب نکردن فقط موندم اگه همه رفتن پس چرا زنگو زدن ! ) جولیا سرش رو برگردوند و با همون پسر توی کلاس مواجه شد که ظاهرا اسمش فیلیکس بود ، جولیا گفت:( کلیسا ؟! معمولا بعد مدرسه نمیرن ؟ ) فیلیکس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:( کسایی که توی مدرسه زنگ کلیسا رو میزنن ساختمون سه سال ساختشون شبیه خونه ارواحه توقع داری از صبح یک شنبه نرن کلیسا ؟! ) جولیا احساس کرد داره مسخرش میکنه ولی نادیده گرفت و گفت:( خب تو از کجا میدونی رفتن کلیسا ؟ ) پس موهای سرش رو بهم ریخت و
گفت:( خب خواهر منم اینجا درس میخونه دوسال از ما بالاتر ، اون قبلا برام گفته بود ) جولیا گفت:( پس چرا مارو نبردن ! ) فیلیکس گفت:(چمیدونم ! ) بعد در حالی از راه پله بالا میرفت گفت:( در هر حال من میخوام کل امروزو بخوابم و بازی رایانه ای کنم ! ) ( خب من توی مدرسه با این یارو تنبل هستم و بقیه به طرز مشکوکی رفتن کلیسا پس بهترین موقعیته که یه نگاهی به اون برج عجیب که روش زنگه بندازم ! ) با همین طرز فکر از مدرسه خارج شد و به طرف برج رفت در برجو زد ولی کسی جواب نداد ، بلند داد زد:( کسی اون جا هست ؟ ) اما جوابی نیومد
جولیا مرتب به در لکد میزد و دست گیره را فشار میداد تا شاید باز بشه ولی بی تعصیر بود عصبانی شده بود در حالی به در لگد میزد گفت:( اگه این در بی صاحاب باز بشه تا یک ماه میرم کلیسا و رفتن به کلیسارو نمیپیچونم ! ) با لگد آخر در باز شد و دختر به راه روی خاک گرفته خیره شد با تعجب گفت:( وای ! چه زود ! ) بعد وارد راه رو تاریک شد بالا رفت ، وقتی به بالای برج سیاه رسید زنگ و منظره بی نظیری رو دید ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت:( خب اگه کسی اینجا نیست پس کی زنگو میزنه ؟ شاید زده و بعد رفته ! ) اما طولی نکشید که متوجه چرخدنده های زیادی شد گفت:( عجب ! با چرخدنده این زنگ حرکت میکنه و نمیزاره بخوابیم ! جالبه ! ) بعد از راه پایین رفت خواست بیرون بره که متوجه شد راه پله آدامه دارد پس
پس پایین رفت ، تاریک بود ، به بنبست خورد دیوار رو دست زد تا راه خروجو پیدا کنه اما دستش به پریز برق خورد و یه کتاب رویت میز گفت:( بیخیال این خیلی ضایحه ! لااعقل معمایی چیزی جلوی پامون میزاشتین ! ) به طرف کتاب رفت مطمعن بوذ یجای کار میلنگه کتابو و برداشت و نه در پشت سرش بسته نشد ، هیچ اتفاقی نیوفتاد گفت:( توقع داشتم پست سرم بسته بشه ! ) ورق های کتاب رو بهم زد هیچ چیزی ، به جلد کتاب نگاه کرد ، کتاب قهوه ای که روش لکه های خون دیده میشد ، رویه جلدش نوشته شده بود ( L'origine des te'nebres ) جولیا معنی جمله نمیفهمید پس کتابو برداشت زمانی که در حال رفتن بود یادتاشتی از کتاب می افتد ولی جولیا متوجه آن نمیشنود : پیام من به مدیر مدرسه ، این کتاب سیاه ترین کتابیست که خوانده ام از شما در خواست میکنم ان را بسوزانید ال ، ام
امیدوارم خوشتون امده باشه ! راستش من از معما خوشم میاد پس قرار نیست داستان شده باشه ! ممنون از ناظر که تعید میکنه و شما که میرید ادامه لایک و کامنت فراموش نشه !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)