خب برو پایین داستانو بخون😐👇🏻
خانواده ای پرجمعیت بود که تازه به محله ای اسباب کشی کرده بودن
رو به رو خونه اونها خونه مرموز بزرگ قدیمی وجود داشت(عکسش☝🏻)که با وجود قدیمی بودنش زیبایی خودشو حفظ کرده بود
دختر نوجوون و بازیگوش به اسم ویدا به سرش میزنه که او همکلاسی به اون خونه متروکه برن
اونا تصمیم میگیرن برن تا اینکه به روز موعود رسید اتنا (دوست ویدا) به ویدا پیام داد:ببخشید امروز با مادرم به مهمونی دعوتیم نمیتونم بیام
ویدا:مشکلی نداره خودم تنها میرم هرچی دیدم بهت میگم تا بعدا باهم بریم
اتنا:باش
ویدا تا عصر دل تو دلش نبود
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
وایی برم بعدی
باحال بید:/
کاش زود تر یه سر به تستچی میزدم
ژووون وری گوود😐🚶♀️
😐😂❤
عالی بود پارت بعد رو بزار💛🍓
ناظر تست هم من بودم😁
چش وقت گیرم بیاد میزارم
اریگاتو