نوماه پارت10

مریتا: باورکن راست میگم بی توجه به حرفام رفت توی اتاقش 💔گریم گرفت انقدر گریه کردم که نفسم بند اومد و سرفم گرفت دوباره نه 😩تا آشپز خونه رفتم و یه لیوان آب خوردم حالم بهتر شد 🙂 ولی سرم تیر میکشید دوباره گریم گرفت و افتادم زمین تهیونگ:صدای تق توق اومد نگران شدم ولی اهمیت ندادم صدای گریه هاش میومد اگه واقا راست میگفت چی اگه من الکی بهش سیلی زدم چی هزارو یک سوال بی جواب توی ذهنم بود که یهو یه نفر در اتاقمو زد گفتم کیه گفت تهیونگ منم مریتا نمیخوای در رو باز کنی؟🥺جوابشو ندادم

گفت به خدا راست میگم بازم جوابشو ندادم دیگه سوالی ازش نشنیدم که یهو گفت حالم بده گفتم برو بابا 🙄 هیچی نگفت مریتا: دلم براش خیلی تنگ شده بود از اتاقش نمیاد بیرون البته میاد بیرون ولی برای رفتن به سرکار دیگه بهم اعتماد نداره😭حتی باهام غذا هم نمیخوره غداشو توی محل کارش میخوره 😢

(چند روز بعد)

تهیونگ: توی شرکت بودم که یهو یه نفر اومد تو بدون در زدن گفتم ببخشید آقای محترم این چجور وارد شدنیه گفت هه پس منو نشناختی گفتم بله؟ گفت من جکم خیلی تعجب کردم یعنی اون همون جکه گفتم چی میخوای؟😤 گفت عکس به دستت رسیده گفتم آره همینو میخواستی بدونی گفت اون دختر دوست داره گفتم آره دوستم داره به توچه گفت الان فکر میکنی داره بهت خیانت میکنه گفتم چه ربطی به تو داره ها گفت ببینم بهش سخت نگرفتی که گفتم به تو ربطی نداره گفت جواب منو بده (باداد) دوباره گفتم به تو ربطی نداره گفت تو اصلا اونو میشناسی میدونی اون چشه میدونی اون مریضه (باداد) گفتم مریض بود الان خوب شده (باداد)گفت هه مریض بوده بوده چی داری میگی گفتم سرما خورده بود الان حالش خوب خوبه گفت هه سرما سرما خورده گیو نمیگم میدونی چیو میگم اون بیماری داره سیلیارو داره(یه چیزی از خودم در آوردم😐) گفتم چ چی گفت میدونی سیلیارو چیه بیماری ای ی که میتونه تا پای مرگ بکشونتش هنوز درمونش پیدا نشده گفتم تو داری د دروغ میگی گفت هه دروغ ببینم تو متوجه ضعیفیه اون نشدی او مثل گنجشگه بی بال و پره ولش کنی میمیره گفتم ب برو بیرون نگهبانا نگهبانا اومدن و بردنش

آنچه خواهید خواند: یعنی اون راست میگفت......بفرمایید آقای کیم .......چرا بهم نگفتی.......باورکن دروغ میگه ........هه اون یا تو.....

لایک و کامنت یادتون نره ❤