
سلاام اومدم با قسمت دوم لایک و کامنت یادتون نره دوستان 😄
ون ا*ی*م*ی*ل فاطمه بود باورم نمیشه بهش پیام دادم و انلاین بود گفت شما ؟ گفتم علیم خوبی گفت ممنون گفتم چی شده چیکار داشتی ؟ گفت : راستش .. امممم چجوری بگم گفتم بگو دیگه گفت خجالت میکشم میشه حضوری ببینمت گفتم مگه تهرانی ؟ گفت اره دانشگاه امیر کبیر قبول شدم اومدم گفتم کجا بیام گفت بیا ......./ از زبان علی : همون موقع یکی اومد تو اتاق سریع گوشی رو خاموش کردم گفت داری چیکار میکنی ؟ گفتم هیچی مگه فضولی گفت با کمال افتخار بلی 😂 شما ؟ گفتم علی سعیدی دانشجو جدید دانشگاه شما ؟ گفت حمید حسابی دانشجو قدیمی دانشگاه خوشبختم 😂
گفتم منم همینطور / فردا صبح : دیشب اصلا خوابم نبرد همش داشتم به فاطمه فکر میکردم که اخه فاطمه با من چه کاری میتونه داشته باشه ؟ انقدر خسته بودم که سر کلاس خوابم برد و استاد گفت اقای سعیدی بفرمایید یه ابی بزنید به دست رو روتون و بعد رفتم بیرون و یه ابی یه صورتم زدم و فهمیدم چیکار کنم . / ( دوستان هر وقت این علامت / میاد موقعیت عوض میشه و عکس داستان عکس علی و فاطمه است که در موقعیت بعدی در این لباس ها در مکانشون قرار میگیرن ) دانشگاه تموم شد خیلی استرس داشتم تیپ زدم هم 2 بار به ساسان هم 2 بار به حمید نشون دادم اخر سر حمید انداختم بیرون گفت برو دیگه 😡😂 خستمون کردی اقا خوبی برو گفتم باشه سریع با تاکسی رفتم سمت دانشگاه امیر کبیر دیدم فاطمه داره
داره با دوستاش حرف میزنه و خندید . محو خندش شدم 😍 خیلی قشنگ بود بعد یهو به خودم اومدم و گفتم علی بس کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم ( دوستان فاطمه دختر عموی مادر علیه فامیل دوریه نسبت به علی پس فامیلیش فرق داره _ فامیلیش سجادیه ) رفتم جلوش وایسادم گفتم سلام خانوم سجادی گفت سلام بعد نگاهم کرد و تعجب کرد گفت تو .. اینجا ؟ گفتم میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم دوستش اروم گفت این کیه فاطمه ؟ گفت یکی از فامیلای دورمونن بچه ها من برم بعدا میبینمتون 😊👋 خداحافظی کرد یکم که دورتر شدیم عصبانی گفت اینجا چیکار میکنی مگه بهت ادرس ندادم ابروی منو بردی 😠 گفتم ادم شانش کم میشه فامیلش رو معرفی کنه ؟ درضمن خودت با من کار داشتی گفت بیا بریم یه جایی بشینیم بهت میگم 😐 گفتم کجا گفت بهت میگم دیگه اه بدو بعد با کیفش هولم داد جلو
بعد بردم کافی شاپ نشستیم / از زبون فاطمه : داشتم وقت کشی میکردم نمیدنستم چجوری بگم تا حدی که علی عصبانی شد و رفت بیرون و گفت مسخره کردی اوردی بیرون هیچی نمیگی ؟ 😒 دویدم دنبالش گفتم وایسا لطفا وایساد تکلیه داد و گفت چیه منم به دیوار اجری تکیه دادم با انگشتام بازی کردم و سریع گفتم علی راستش یکی عاشقمه میخوام چندوقت تو و من با همدیگه نقش بازی کنیم که با همیم تا ولم کنه 😶😶 ( علامت من▪: ▪اخیش بالاخره گفت وقتمونو یه قسمت برای این حروم کرد ) قرمز شده بودم بعد این پیشنهاد 🔴 /از زبون علی : داشتم میمردم نمیدونستم ذوق کنم یا نه اخه هنوز برای الکیش هم اماده نبودم گفتم کیه گفت
میتونم بگم اما میشناسیش گفتم چرا من اخه ؟ گفت اخه تو این شهر کسی نبود جز تو 😞 ( اخ خورد تو ذوقش 😂😆 علی : ساکت شو ) ناراحت شدم چون فقط برای اینکه گزینه دیگه ای نداشت😔 گفتم باید برم فکرامو بکنم خداحافظ و رفتم / از زبون فاطمه : فکر کنم ناراحت شد باید برم دوباره راضیش کنم یکم فرصت فکر میدم بهش شب دوباره میرم باهاش حرف بزنم 😧 / از زبون علی : برگشتم دانشگاه ساسان رو دیدم گفت داداش چی شده پکری ؟ گفتم هیچی لطفا یکم ول کن ساسان باید فکر کنم گفت باشه داداش دست خودت خدافظ تا فردا گفتم باشه خداحافظ / وقتس ساسان رفت دیدم سارا اومد سمتم گفت سلام گفتم سلام گفت امشب یه مهمونی دارم تو ادرس .... حتما بیا گفتم باشه اما میشه 2 نفرم با خودم بیام گفت باشه / شب شد و وقتی رفتم دیدم که ... وای نه این چرا باید اینجا باشه 😬
امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما تست و تموم کنید که ثبت شه که خوندید داستانو قسمت بعدیم تو این چند وقت میزارم لایک و کامنت فرامون نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نام خدا خودم اول چالشو مینویسم :
نتغحکق مق3وعق
😐😐😐😐😂😂😂
واقعا شبیه هرچی شده جز نائنگی میقولی 😂 چشم بسته بهتر از این در توانم نیست 😂