

رو به روی پنجره ی باز ایستاده بود. نگاهش بی هدف از ستاره ای به ستاره ی دیگر، از ماه به ستاره ای دیگر در رفت و آمد بود... نسیم شبانه موهایش را به پرواز در اورده بود... چشمان دلتنگش را از اجرام آسمانی گرفت و به عقب برگشت روی زمین چهار زانو نشست و بعد از اینکه کمی جا به جا شد دوباره آسمان را زیر نظر گرفت... با خودش تکرار کرد: ۴۲۸ روز دیگه... اهی کشید... ناامید و خسته از انتظار، کف اتاق دراز کشید. برای مدتی نگاه طلبکار و رنجیده اش را آسمان گرفت و به اتاقش داد... گوشه به گوشه آن پر از خاطرات شیرین و تلخش با برادرش بود... قهر، دوستی،قول، دعوا و ... نگاهش به گوشه ای تاریک از اتاقش افتاد... گیتاری پر از برچسب های ریز و درشت رویش... از جایش بلند شد و به طرف گیتار رفت... آخرین باری که گیتار نواخته بود دو روز قبل از رفتن برادرش برای نشان دادن رضایتش بود... کاش هرگز رضایت نمیداد تا برادرش به خاطر عذاب وجدانی که میگرفت کنارش می ماند... گیتار خاک خورده را بلند کرد و دوباره به جای قبلی اش -رو به روی پنجره و روی زمین- برگشت... چشمانش را بست... انگشت هایش به سمت سیم های گیتار رفت و آنها را به لرزه در آورد... کمی بعد صدای لطیف و دلنشینش درون اتاق تاریک پیچید...
Thought I found a way فکر کردم یه راهی پیدا کردم Thought I found a way out فكر كردم يه راهي به بیرون پیدا کردم But you never go away (never go away)(ولی تو هیچوقت نمیری (هیچوقت نمیری So I guess I gotta stay now پس فکر کنم حالا باید بمونم Oh, I hope someday I’ll make it out of here اوه، امیدوارم یه روز خارج از اينجا درستش کنم Even if it takes all night or a hundred years حتی اگه تموم شب یا صد ها سال طول بکشه Need a place to hide, but I can’t find one near یه جا برای قایم شدن میخوام، ولی نمیتونم یه جای نزدیک پیدا کنم Wanna feel alive, outside I can’t fight my fear میخوام که حس کُنم زنده اَم! بیرون از اینجا نمیتونم با ترس هام بجنگم
کم کم روزی که گیتار را خریده بود جلوی چشمانش نقش بست... از دانشگاه بیرون آمد با دیدن برادرش که منتظرش ایستاده بود، چهره ی غمگینی به خودش گرفت و قدم های هیجان زده اش را آرام و کند کرد... به برادرش که رسید سلامی کرد و جلو تر از برادرش راه افتاد... طبق انتظارش برادرش شروع به دلداری اش کرد: هی ببین اشکال نداره میتونی دوباره این ترم رو بری... من میدونم سخت تلاش کردی... مشکلی نیست باشه؟ برادرش هوفی کشید و دستی بین موهایش کشید: جیسو؟ دختر را برگرداند و دست هایش را روی شانه هایش گذاشت: هی دختر... اشکال نداره... دختر که سرش را تا الان پایین انداخته بود، کنترلش را از دست داد و ریز ریز شروع به خندیدن کرد. پسر، متعجب سرش را پایین برد و از لا به لای موهای دختر، صورت گل انداخته اش از فشار خنده ای که سرکوبش میکرد را که دید، ماجرا را سریع فهمید و شروع به غر غر کرد... دختر تحملش را از دست داد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد... پسر در آخر غر غر هایش بی توجه مردمی که همین حالا هم بهشان زل زده بودند، دختر را بغل کرد و دهانش را به سمت گوش دخترک برد و زمزمه کرد: آفرین خواهر خودم! فقط حالا دیگه سر به سر من میزاری اره؟ و درون گوش دخترک اروم فوت کرد.. دخترک قلقلکش آمد و خنده ای بلند سر داد: نکن، نکن اشتباه کردم نکن..( در واقع همون غلط کردم خودمون ولی حالا خواستم مودبانه باشه😐😂💔) سرش را بالا آورد و تو چشمان برادرش نگاه کرد: ببینم؟ حالا که این ترم رو پاس کردم نمیخوای به قولت عمل کنی؟ پسر دستی به سرش کشید و گفت: کدوم قول؟ من قولی یادم نمیاد... دختر چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: هی خودت رو نزن اون راه ها.. من گیتارم رو میخوام زود باش. پسر خنده ای مستطیلی کرد و دست دختر رو گرفت و شروع به راه رفتن کرد: خیله خب. بریم برات بگیرم... دختر با تعجب سر جاش متوقف شد: همین الان؟! پسر گیج پرسید: پس کی؟ این همه زحمت کشیدی بَده زود تر پاداش بگیری؟ دختر از خدا خواسته خنده ای کرد: نه! و زود تر از برادرش راه افتاد... پسر زیر لب زمزمه کرد: از دست این دختر! و به دنبالش دوید...
بعد از اتوبوس سوار شدن و نیم ساعتی راه رفتن به فروشگاه بزرگ و معروف آلات موسیقی رسیدند.. داخل فروشگاه شدند... پسر به طرف خواهرش برگشت و گفت: انتخاب کن هرکدوم که گفتی... دختر نگاهی به گیتار ها و پیانو ها و ویالون ها و.... انداخت: اما اینا خیلی گرونن! بیا بریم از یه مغازه یه دست دومش رو بگیریم و دست برادرش را گرفت و به سمت در برد... پسر دستش رو کشید و گفت: نگران پولش نباش... بیا انتخاب کن... دختر نگاهی به چشمان برادرش کرد و با دیدن اطمینانی که درون چشمانش بود سرش را به نشانه باشه پایین برد و شروع به گشتن در فروشگاه کرد... اولین گیتاری که دید به دلش نشست و به برادرش نشان داد. برادرش نگاهی به گیتار انداخت: انتخاب خوبیه...اما نمیخوای یه نگاه به باقی گیتار ها بندازی؟ شاید از یکی ديگه خوشت اومد. دختر سرش را بلافاصله بالا برد و گفت: نه.. همین رو میخوام... پسر لبخندی زد و آقایی که آن اطراف قدم میزد را صدا زد... نقش ها کمرنگ شدند... لبخندی زد و قطره ای اشک روی گونه اش چکید... انگشت هایش هنوز در حال نوازش تار های گیتار بودند و به آرامی می نواختند...
از جایش بلند شد و بسته برچسب ها را آورد... هنوز همان قدر بودند که برادرش داده بود... دوباره در افکارش غرق شد: جیسو؟ جیسو! دست از خورد کردن پیاز ها برداشت، با پشت دست اشک هایش که بیشتر به خاطر برادرش بودند تا پیاز، را پاک کرد و به طرف برادرش برگشت: بله؟ برادرش چند بسته برچسب های رنگا رنگ و قشنگ رو کنار تخته ای پیاز رویش خورد کرده بود گذاشت و گفت: تا وقتی برمیگردم اینا رو داشته باش دوست دارم وقتی برگشتم گیتار پر از برچسب رو ببینم.... نبینم یه جای خالی هم داشته باشه ها... دختر غمش را فرو خورد امروز روز آخر و روز خداحافظی بود دلش نمیخواست برادرش را ناراحت کند پس لبخندی زد و با هیجانی شاید بیش از حد گفت: خیلی ممنون!! پسر بعد از خوردن غذایی که خواهرش مخصوصا برای امروز تدارک دیده بود، برای رفتن آماده شد. دختر هم ارام آرام به طرف اتاقش راه افتاد تا بیشتر طولش بدهد.. اما بالاخره به اتاق رسید... لباس هایش را عوض کرد و به همراه برادرش از خانه بیرون زد... در تاکسی سکوت غمگینی برقرار بود... پسر با غم به ساختمان هایی نگاه می کرد که احتمالا تا موقع برگشتنش به آن محله ی قدیمی، نابود شده بودند... و دختر به انعکاس برادرش در پنجره خیره شده بود... با رسیدن به ساختمان پرتاب شاتل فضایی ناسا از ماشین پیاده شدند.. پسر دختر را به محلی که میشد از آنجا پرتاب شاتل را تماشا کرد برد و گفت: خداحافظ جیسو...هی تا چهار سال دیگه که برمیگردم بزرگ بشی ها اصلا دلم نمیخواد وقتی برمیگردم بازم یه بچه ی نق نقو باشی! با کتکی که از دختر گریان دریافت کرد متوجه شد کارش را به خوبی انجام داده است، خنده ای کرد و گفت: اینم از آخرین اذیت کردن... و سکوت کرد... ولی با صدای یکی از همکارانش به خودش آمد: خداحافظ جیسو، مواظب خودت باش. دوست دارم خواهری. و در آخر جمله اش خواهرش را به آغوش کشید و فشردش. خواهرش را از بغلش بیرون آورد و گفت: نمیخوای چیزی بگی؟ تو رضایت دادی! میخوای نرم؟ دختر دلش میخواست با خود خواهی تمام و فریادی از ته وجود بگوید: آره! نرو! ولی در عوض لب هایش را به سختی از هم جدا کرد و گفت: نه! این آرزوی توئه... براش خیلیی زحمت کشیدی! خداحافظ داداشی، خداحافظ تهیونگا... پسر نامطمئن نگاهی بهش انداخت: خداحافظ.. و بین جمعیتی که برای تماشای پرتاب جمع شدند گم شد...
ساعتی بعد صدای بلند گو در محوطه پیچید: آماده ی پرتاب... ۱۰....۹....۸....۷....۶....۵....۴...۳....۲...۱... پرتاب! وقتی شاتل در میان ابر ها از نظر ناپدید شد، دختر برای آخرین بار از ته وجود فریاد کشید: خدااااحاااااففففظ! به خودش که آمد بسته برچسب ها از اشک هایش خیس شده بود...

اشک هایش را پاک کرد و در حالی که بسته ی برچسب ها را باز میکرد به طرف گیتارش که روی زمین بود رفت. برچسب های کوچک و بزرگ را تا توانست همگی را در هر جایی که به دستش میرسید چسباند:(داداشی منتظر میمونم تا برگردی و گیتارم رو نشونت بدم...) ( تصویر بالا عکس گیتار)
امیدوارم خوشتون اومده باشه💜 میدونم خیلی خوب خوب نشده😅 ولی این ترکیبی از علاقه هام بود، نویسندگی، بی تی اس، موسیقی، فضانوردی😄💜 از یک تا صد بهش چند میدین؟🙃 ممنون که داستانم رو خوندین💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اینو ۶:۳۰ صبح روز تولد تهیونگ نوشتم😅💜
اینم برام فرستاده بودی ╥﹏╥
چرا همه رو خوندم؟
میگما بهم بگو که اینا رو اولین نفر برا خودم فرستادی...
عه...
بده برات فرستادم؟
ببخشید ولی از اونجایی که بیشتر اینا رو قبل از دوستی مون نوشتم اولین نفر نبودی...
خیلی خیلی بیشعوری
اهم... سکوت... یادت نرفته که؟
خیررررر
چرا باید سکوت کنممممم
گفت و گو ها رو چک کن
واوووووو
اینفوقالعادهبوددددخیلیزیااد-!😄💕🦋
ممنون😃💜
۱۰۰عالی از جیمینم تک پارتی بنوییس
مرسی😃💜
حتما😄
مرسی راستی تک پارتیات عالیه اجیم میشی🙏🏻💜🥺
مرسی🥺💙
حتما😄
بهارم ۱۳ سالمه💜
و شما؟
فاطمع ۱۱بیوگرافی کاملمو گذاشتم
خوشبختم💙
الان میرم میخونمش💛
ممنون💜🙂
💜💜
تستترفتتولیستمکیوت🍓🍡
واییعاژوچطوریمیتونیاینقدرداستانایاحساسیبنویسیهمونصفحهاولشگریهامگرفت🥺🐾
منکهاصلانمیتونمداستاندرموردبیتیاسبنویسمبهذهنمنمیرسهایدهش🌸🐾🍜
خوشحالم خوشت اومده🥺💜
💕🍫🍓
💜💜💜
سلامعاژوکیوتمح•-•
خوبی؟💖نتنداشتمبیامتستچیشرمنده💜💕
سلام💜
مرسی تو خوبی؟💜
مشکلی نیست😄💜💙
سلام.عاژو💜
شکربمونییی💕
مرسیعاژوخوبم💖💜
❤
خداروشکر😄💜
💜💖
💜💜
خیلیی قشنگ بود🤩😍 🌹
ممنون😃💙
الان فهمیدم اصلا کامنتم منتشر نشده😐
هعی😐
در هر صورت خواستم بگم عالی بود
هعیی💔 جدیدا با منم لج کرده😕
ممنون😃💜
عالیییییی 😍😍😍
فقط تهیونگ برمیگرده دیگه ؟
ممنون😃💜
خودت چی تصور میکنی؟😄
پایانش بازه
پس خودت میتونی تصورش کنی...(میدونم خیلی ناامید کنندم🙂)
البته بهم گفتن ادامه اش بدم...
در حال حاضر دارم روی یه داستان کار میکنم و پارت اولش رو نوشتم
بعدا میام روی این فکر میکنم که چجور میشه ادامه اش داد...😄💜
اگر ادامه اش بدم...
میخونیش؟😅
نه چه ناامید کننده ای
من حتی در اوج ناامیدی هم بازم کلی امید دارم
ولی این درباره شرایط صدق میکنه چون من از اطرافیانم هیچ انتظاری ندارم 🙃🙃🙃💜💜💜💜💜💜💜
اره چرا که نه 😉
خیلی قشنگ بود .
عالییییی💜
ممنون😃💜
وای که چقدر قشنگ بودد🤩💜❤
ممنون😃💜💜