
سلام امیوارم از این پارت خوشتان بیاید و نظر فراموش نشه.اگه سوالی در مورد داستان دارید حتما بپرسید.این دفعه در مورد گیدئون نظر بدهید.
سریع همه چیز را برای اریک و آریستا توظیح دادم.آریستا هم خیلی شوکه شده بود و غمگین بود.اریک با ناراحتی گفت:من فکر کردم شما میدانید راهی برای خارج شدن از این سرزمین نیست به همین دلیل چیزی نگفتم.با عصبانیت گفتم:نه نه امکان نداره.من باید برگردم.این امکان نداره.مطمئنم راهی برای برگشتن هست.یکدفعه اریک گفت:راستش یک راهی برای خارج شدن از اینجا هست ولی نمیدونم ملکه انجام میده یا نه؟
آریستا با اشتیاق بلند شد و گفت:چه راهی؟چه ربطی به ملکه و پادشاه داره؟اریک گفت:فقط مادر بزرگ به عنوان ملکه راهنما و عمو و زن عمو به عنوان فرمانروا اجازه دارند که افراد را از اینجا خارج کنند که البته شرطی هم وجود داره.با خوشحالی پرسیدم:چه شرطی؟تو میدانی؟اریک شانه ای بالا انداخت و گفت:نه چون همیشه هم اجازه برگشتن را به افراد را نمیدهند ولی شرط سخت و خطرناکی میگذارند.
من و آریستا گفتیم:ما که گیج شدیم.اریک گفت:فعلا بگذار به شهر برسیم بعدا در موردش حرف میزنیم.دوباره در سکوت به راه افتادیم. ناگهان چشمم به برج هایی شیشه ای،درخشان و رنگی خورد.سریع خودمان را به ورودی شهر رساندیم.ناخود آگاه ایستادم و متعجب به آن همه زیبایی نگاه کردم.واقعا این شهر زیبا و تحسین بر انگیز بود.آریستا با ذوق گفت:محشرررررررررررررررره خوش به حال شما که در چنین جایی زندگی میکنید.
دنبال اریک وارد شهر شدیم و به قصر رسیدیم.وقتی وارد یکی از سالن های قصر شدیم کمی تعجب کردم چون درست شبیه همان تصویری بود که در خواب دیده بودم.وارد اتاق سلطنتی شدیم.زن و مردی مهربان برروی صندلی نشسته و با لبخند به ما نگاه میکردند. چشمم به گوشه ای دیگر از سالن افتاد.دختری که شاید همان طیلا بود با زنی نسبتا مسن با موهای سرخ و چشم های سبز آشنا داشت با دختر حرف میزد.
نفسم از حیرت بند آمده بود.آن زن مادر بزرگم بود.اینجا چه کار میکرد؟یعنی..یعنی...واقعا امکان داشت؟از شدت ذوق نمیدانستم چکار کنم.ملکه به من و آریستا سلام کرد ولی من تمام حواسم به زن بود.اریک به سمتم برگشت و با تعجب پرسید:آرولا؟حواست کجاست؟آرولا؟هستی؟ولی من اصلا توجهی به حرف هایش نداشتم چون همان لحظه مادر بزرگ به سمتم برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت.
ولی بعد دوباره با بهت به من نگاه کرد.انگار که تازه متوجه من شده بود.دیگه نتوانسم تحمل کنم و همان طور که اشک شوق از چشم هایم جاری میشد به سمتش دویدم و در آغوشش فرورفتم.مادر بزرگ با لبخند گفت:آرولا نوه عزیزم.خوشحالم که بالاخره خودت را دیدم.همه با چشم های گرد نگاهمان میکردند.اریک گفت:ی..ی..یعنی آ..آرولا نوه شماست؟مادر گفت:البته.آرولا دختر دخترم است.
بعد از اینکه همه از شک وتعجب بیرون آمدند و من به یک عالمه سوال جواب دادم.ملکه با مهربانی به ما گفت:فکر کنم خسته هستید.بروید و کمی استراحت کنید.من و آریستا سری تکان دادیم و با راهنمایی خدمتکار ها به اتاقمان رفتیم.مشخص بود آرومایی ها علاقه عجیبی به رنگ ها و چیز های درخشان داشتند.
وای تستچی خیلی جالب شده.همیشه باید تعداد سوالات بالای ده تا باشه ولی این دفعه بالای6 تا شده و خیلی عالی شده که میشه تست ها را بعد از ثبت کردن دوباره نگاه کرد💝💝نظر فراموش نشه مخصوصا در مورد گیدئون.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود مثل همیشه
گیدئون خیلی باحاله و کلا من اندازه آرولا یا بعضی وقتا بیشتر از آرولا دوستش دارم خیلی شخصیت خوب و باحالیه😂
ممنون
منم
عالی مثل همیشه
چقدر خوبه که تست هات زود تأیید میشن
در مورد گیدئون خوب شخصیت مورد علاقمه از این داستان و خیلی جذاب و خوبه سوتی هایی که میده رو دوست دارم😂در کل خیلی عالیه🥺✨
ممنون عزیزم😍
خب باید بدونی که گیدئون دومین شخصیت اصلی داستانمه و خودمم بعد از آرولا خیلی از این شخصیت خوشم میاد حتی گاهی وقتا بیشتر از آرولا😅😕😉
گیدئون خیلی شخصیت جالب و مهربونی
عالی بود
ممنون عزیزم
عالییییییی😍😍
داستان قراره خیلی جذاب بشه😋
گیدئون هم مثل ارولا مهربون و باهوشه من همه شخصیت های داستانت رو دوس دارم🙂😊😇😊😋
ممنون خیلی ممنون
عالی تو دو روز همشو خوندم😍
ممنون عزیزم
عالییییییییی بود
ممنون