7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahla انتشار: 3 سال پیش 396 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حرفی ندارم فقط اسلاید اول رو با دقت بخون ...
سلام بچه ها ... بابت تاخیرم واقعا عذر میخوام ، اینم از پارت دوم ... راستی یه چیزی! قول داده بودم این پارت ، پارت آخر باشه ولی از اون جایی که ایده ای در ذهنم شکل گرفت تصمیم گرفتم این پارت ، پارت آخر نباشه ولی این دفعه اذیت تون نمیکنم و شرط نمیذارم هر چقدر که از داستان راضی بودید لایک و کامنت بزارید 😉 ناظر جان لطفاً منتشر کن و خصوصی نکن 🥲 بخدا هیچ چیز بدی نداره 💔
تهیونگ : وحشت زده و بلند صداش زدم: کوووک !! ...با شنیدن صدای اسمش به طرفم برگشت ، نگاهش خیس بود و رنگ چهره اش پریده بود ، تا منو دید ،اون زن و مرد رو ول کرد و به سمتم دوید، شونه هامو با دستاش حصار کرد ... دست پاچه و نفس زنان گفت : هیونگگ...هیونگگ...آروو!! تهیونگ : چی شده کوک؟چه بلایی سر آرو اومد؟! کوک با صدایی بغض آلود و خش دار گفت : نمیدونم هیونگ ، خواهش میکنم کمکم کن! الان اصلا نمی تونم توضیح بدم ! تو میدونی کجا بردنش؟... دستش رو گرفتم و گفتم : آره میدونم کجا بردنش ، بیا بریم نشونت بدم ... با قدم های محکم و بلند به سمت اون راهروی کوفتی قدم برداشتم و کوک رو دنبال خودم کشیدم ... وارد راهرو شدیم ، بدون کوچیکترین مکثی به سوی انتهای راهرو قدم برداشتم چون از قبل میدونستم فقط دو شیشه ای که انتهای راهروئه، تخت های پشتش خالیه، یکیش که مال آهی بود اون یکی هم به احتمال زیاد الان مال آرو شده بود ... رسیدیم به تَه راهرو ، دستش رو ول کردم و با سرم به آخرین شیشه ی راهرو اشاره کردم و گفتم: فک کنم آرو روی اون تخت باشه برو ببینش ... کوک : با سرم حرف تهیونگ رو تایید کردم و به طرف شیشه قدم برداشتم... ثانیه ای نگذشت که خودم رو مقابل جسم بی جون آرو که روی تخت افتاده بود دیدم ... پرستارا و رزیدنت های آی سیو پای تختش وایساده بودن و سه تاشون روی دستش هجوم برده بودن و میخواستن سرم بهش وصل کنن ولی رگی براش پیدا نمیکردن ، صداشون رو از پشت شیشه میشنیدم که میگفتن رگ های دستش خشک شده و بدنش بیش از اندازه ضعیف شده باید سرم رو به کف پاش وصل کنیم ، شنیدن این حرف ها و دیدن این صحنه ها برام حکم مرگ رو داشت ولی با این وجود سعی کردم که خورد نشم و امیدوار باشم...ده دقیقه گذشت و هنوز پرستار ها با بدن بی جون آرو وَر میرفتن و دنبال رگ میگشتن، دیگه نمی تونستم تحمل کنم... دیدن زجر کشیدنش قلبم رو به آتیش می کشید ، با دستم تقه ای به شیشه زدم که یکی از پرستارها متوجه شد و اومد نزدیک شیشه، با ایما و اشاره گفت : چیه؟! با لحن عاجزانه و ملتمسانه ای گفتم : میشه اینقدر اذیتش نکنید و سرم رو به همون کف پاش وصل کنید؟ پرستار: نمیشه ، باید حتما به دستش یا شاهرگش بزنیم که دارو سریع جواب بده ، شما هم اگه تحمل شو نداری از اینجا برو ...
چیزی نگفتم و پرستار رفت ، تا اینکه بعد از گذشت پنج دقیقه یکی شون پیشنهاد داد سرم رو به شاهرگ گردنش وصل کنن و بلافاصله سرم رو به گردنش زدن ، بعد از یه ارزیابی کلی بالاخره دورش رو خالی کردن و گذاشتن نفسی بکشه ، منم تقریباً ۲۰ دقیقه ای بود که سرپا وایساده بودم و به تخت آرو خیره شده بودم ، پاهام خسته شده بودن و خون توی ساق هام جمع شده بود. کف دستام رو روی شیشه گذاشتم و پیشونیم رو بهش چسبوندم ، چشمام و بستم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم که صدایی منو از افکارم بیرون کشید ... تهیونگ : بالاخره تونستن بهش سرم وصل کنن ؟ جونگ کوک : آره ، اونم به بدبختی ، راستی تو چرا غیبت زد یهو؟حواسم بهت بود ... تهیونگ : رفتم به اون زن و مردی که همراهت بودن دلداری بدم ، مادر و پدر آرو هستن درسته؟! جونگ کوک : آره ... الان حالشون چطوره؟ تهیونگ : بیچاره زنه که آروم نمیگرفت همش میگفت دخترم از دست رفت تا اینکه حالش بد شد ... الآنم تو اورژانس زیر سرمه ، شوهرشم پیششه ... میگم جونگ کوک چیشد که اینجوری شد؟ جونگ کوک : دکترش اومده بود بالا سرش تا معاینه اش کنه بعد از اینکه وضعیتش رو بررسی کرد بهم گفت باید هرچه سریعتر پیوند انجام بشه وگرنه زنده نمی مونه ، آرو هم تا این حرف رو شنید شک عصبی بهش وارد شد، از اونجایی که وضعیتش خوب نبود حمله قلبی بهش دست داد و بلافاصله آوردنش آی سیو ! تهیونگ : چه دکتر احمقی !کدوم دکتری جلوی بیمارش از وضعیت بدش حرف میزنه که حالش بدتر شه؟ قطره اشکی گونه کوک رو خیس میکنه و با بغض میگه : الان این مهم نیست ، اگه براش کلیه پیدا نشه من چیکار کنم؟ خودت که بهتر میدونی من بدون آرو زنده نمیمونم ! تهیونگ : همه ی اینارو میدونم ، ولی تو هم نباید اینقدر زود ناامید بشی، مطمئنم یه کلیه خوب براش پیدا میشه !! کوک با لحن عصبی و تقریبا بلندی میگه : پس کِی دیگه ؟ کِی قراره این کلیه ی وامونده پیدا بشه؟ دکترش گفته تا آخر این هفته بیشتر وقت ندارم ! یعنی ۵ روز ! من تو این ۵ روز از کجا کلیه گیر بیارم ؟ مشکل پولشم نیست پیش صدتا دلال رفتم ولی کلیه با گروه خونی (-O) پیدا نمیشه! تهیونگ به آرومی کوک رو در آغوش میگیره و در گوشش زمزمه میکنه : آروم باش بالاخره همه چیز درست میشه *پرش زمانی[ سه روز بعد ] از زبان تهیونگ : سه روز از اون ماجرای تلخ میگذره و ثانیه ای نبوده که من خودم رو بخاطر حماقتم سرزنش نکرده باشم ... هنوزم وضعیت آهی دچار تغییر نشده و ضریب هوشیش بالا نیومده ، کوک هم تا امروز همه سئول رو زیرورو کرده ولی بازم موفق نشده کلیه ای با این گروه خونی پیدا کنه! امروز هم رفته پیش یه دلال دیگه ببینه کلیه گیرش میاد یا ن!
نمیدونم چم شده ! از صبح که چشم باز کردم استرس و دلهره عجیبی دارم ، شاید بخاطر اینکه قرار با دکتر آهی ملاقات کنم و از وضعیتش باخبر بشم ، به هر حال هرچی که هست دل من بیخودی شور نمیزنه مطمئنم قراره اتفاقی بیفته ! اما اگه آهی چیزیش بشه من هیچ وقت خودمو نمی بخشم ..... توی افکارم غرق شده بودم و دنبال دلیلی برای استرسم میگشتم، پاهام روی زمین ضرب گرفته بود و انگشتام رو بهم گره زده بودم و لبام رو میگزیدم، دیگه نتونستم روی صندلی بشینم از روش بلند شدم و توی سالن بیمارستان قدم زدم تا یکم از استرسم کم کنم ، اما هر لحظه که میگذشت انگار به مرگ نزدیک تر میشدم، حس بدی توی وجودم رخنه کرده بود و هیچ جوره نمیشد ازش فاصله گرفت ، گوشیم رو از جیبم در آوردم و نگاهی به ساعتش انداختم، ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود! ده دقیقه دیگه باید میرفتم پیش دکترش! نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم... در همون لحظه دست کسی رو روی شونه ام حس کردم به طرفش برگشتم ، کوک بود ! تهیونگ : چی شد ؟ تونستی کلیه پیدا کنی؟ جونگ کوک لبخند تلخی زد و گفت : نه نتونستم ! بیا بیخیالش شیم، هوم! منکه دیگه بیخیالش شدم ، چرا وایسادی؟ بیا بریم پیش دکتر آهی ! تهیونگ : مگه تو ام میای؟ جونگ کوک : آره ، تو حالت زیاد خوب نیست میخوام همراهت باشم ...تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت : ببین کی به کی میگه حالت خوب نیست ، بچه جون احیانا این روزا یه نگاه به خودت توی آینه انداختی؟ تو که از من داغون تری ... جونگ کوک : باشه هیونگ تسلیم ، حالا بریم یا نه؟ تهیونگ : بریم .... تق تق تق ! صدای کوبیده شدن درب بود صدایی که در میان هیاهوی بیمارستان پنهان می ماند ، صدایی که فقط ۶ گوش قادر به شنیدنش بود و حالا این صدای نحیف با شنیدن کلمه ی بفرمایید سکوت اختیار کرد و درب را از هم گشود ، تا مردان ایستاده در پشت درب را با حقیقتی از جنس تلخ و شیرین روبه رو کند ... تهیونگ : با اجازه آقای دکتر ... دکتر : بفرمایید داخل ... تهیونگ : جونگ کوک تو هم بیا داخل ! جونگ کوک : باشه ... بعد از ورودشون به اتاق هردوی اونها به آقای دکتر تعظیمی کردند و روی صندلی هایی که مقابلش قرار داشت نشستن ... دکتر : خب! کدوم تون نامزد بیمار پارک آهی هستید ؟ تهیونگ : منم آقای دکتر ، وضعیت همسرم در چه حاله؟ چند درصد امکان بهبودیش وجود داره؟ اصلا امیدی به برگشتش هست؟
دکتر : خب ببینید وضعیت همسر شما از روز حادثه تا به کنون هیچ تغییری نکرده ، خوشبختانه همه ی خطراتی هم که سر راهش بوده رو به خوبی پشت سر گذاشته ، توی نوار مغذی ایشون هم ما مورد حادی رو مشاهده نمیکنیم...پس تا اینجای کار جای نگرانی ای نیست ! فقط بخش نگران کننده برمیگرده به وضعیت ایشون، که اگه همین طوری ثابت بمونه خطرناک محسوب میشه، من و پزشک های دیگه تمام تلاشمون رو میکنیم که همسر شما بهبودی کامل خودش رو به دست بیاره پس لطفاً امید تون رو از دست ندید و روحیه تون رو حفظ کنید ، فک میکنم تمام نکات مهم رو گفته باشم اگه سوالی نیست میتونید تشریف تون رو ببرید ... تهیونگ : خیلی ممنون آقای دکتر ، کوک پاشو بریم ... دکتر : صبر کنید! ...آقای کوک شما بمونید یه لحظه من باهاتون کار دارم! (رو به تهیونگ : شما میتونید تشریف تون رو ببرید ... تهیونگ : ببخشید میشه بپرسم چه کاری با ایشون دارید ؟ اگه مشکلی یا چیز خطرناکی درباره همسرم هست به من بگید! من... تحملش رو دارم، دکتر : نه آقا مشکلی نیست، نگران نباشید! میخواستم در مورد وضعیت نامزدشون باهاشون صحبت کنم به شما مربوط نمیشه میتونید برید... تهیونگ : بله ، با اجازه تون ... تهیونگ بی خبر از همه جا ! اون اتاق رو ترک میکنه و کوک رو با دکتر تنها میگذاره ... وقتی از اتاق خارج میشه یه بار دیگه به تابلوی کوچیک کنار در نگاه میکنه نوشته روش رو میخونه : دکتر کیم سوکجین جراح و متخصص مغز و اعصاب... با خودش میگه : مگه آرو مشکل کلیه نداره؟! بیماریش چه ربطی به دکتر مغز و اعصاب داره! یه چیزی این وسط مشکوکه ! باید فال گوش وایسم ببینم این تو چخبره! ... تهیونگ پشت در وایمیسته و گوشش رو نزدیک در میکنه و سعی میکنه صحبت های کوک و دکتر رو بشنوه، ولی همهمه و شلوغی بیمارستان اونقدر زیاد بود که به سختی میشد کلمه ای از گفت و گوی این دو شنید ( داخل اتاق : دکتر (جین): چه نسبتی با ایشون داشتید؟ کوک : توی بیمارستان با هم دوست شدیم ، دکتر (جین): بسیار خوب ، ببین ! بهش گفتم بره بیرون ... چون میخواستم حرف هایی رو راجب نامزدش بزنم که لازم دونستم به خودش نگم! جونگ کوک : چیزی شده آقای دکتر؟ چرا نخواستید به خودش بگید؟ دکتر (جین): ببین پسر جون ، وضعیت نامزدش اونی نیست که ده دقیقه پیش گفتم ! طبق آخرین نوار مغزی که ازشون گرفتیم ، متاسفانه ایشون دچار مرگ مغزی شدن! جونگ کوک با حالت نگرانی و تعجب پرسید: مرگ مغزی؟!یعنی چی آقای دکتر؟امیدی هم هست؟
دکتر (جین): یعنی وضعیت ایشون طوریه که فرقی با مردها نداره! متاسفانه امیدی هم به برگشت شون نیست جونگ کوک با حالت پریشان و عصبی ای میگه : ولی آقای دکتر اون هنوز نفس میکشه، ضربان داره، یعنی چی که مرده؟! دکتر (جین): نفس کشیدنش که با دستگاست! اگه دستگاه هارو ازش جدا کنیم دیگه هیچ فرقی با یه آدم مرده نداره! خیلی متاسفم ولی نتونستم اینارو به دوست تون بگم ، لطفاً شما بهش اطلاع بدید ، در ضمن این وضعیت شونم تا ۲۴ ساعت دیگه پایداره و بعد از اون دیگه کاملا از دست میرن ، پس تو این مدت راضیش کنید که برگه ی اهدای عضو رو امضا کنه تا هرچه زودتر بتونیم اعضاش رو اهدا کنیم، اینجوری حداقل میتونیم زندگی چندتای دیگه رو نجات بدیم ! یادتون نره که فرصت کمه و باید قبل از اینکه قلبشون از کار بیفته اعضا شو اهدا کنیم ! آقای کوک؟... آقا !... با شمام !.. حواستون کجاست؟.. آقا؟.. حالتون خوبه؟ [ از زبان کوک : وقتی کلمه اهدای عضو رو شنیدم ، ناخودآگاه ذهنم به سمت آرو کشیده شد، یعنی ممنکه که آروی من صاحب یه کلیه ی سالم بشه و دوباره زندگی شو از نو شروع کنه؟ چرا که نه! اگه تهیونگ برگه ی اهدای عضو رو امضا کنه، معلومه که میشه ، ولی اینطوری که آهی میمیره! من دلم نمی خواد تهیونگ قلبش بشکنه ، ولی اگه بازم تهیونگ اون برگه رو امضا نکنه در هر حال آهی میمیره ! باید هر طور که شده راضیش کنم ..... نمیدونم چرا ! ولی توی وجودم احساس حقارت میکردم، از احساسی که توی قلبم بود احساس گناه میکردم ! من هیچ وقت به مردن کسی راضی نبودم و مرگ هیچ کس خوشحالم نمی کرد ، ولی الان دلم میخواست آهی بمیره تا بتونم زندگی خودمو نجات بدم ! همین طور که با خودم و احساساتم کلنجار میرفتم با صدای آقای دکتر به خودم اومدم ... دکتر (جین): باشمام!... اصلا حواستون به من هست؟ کوک با حالت دستپاچگی گفت : بله ! بله ! حواسم با شماست ، میگفتید ... دکتر (جین): بله داشتم میگفتم ، وقت زیادی نمونده باید قضیه رو بهش بگید و راضیش کنید فرم اهدای عضو رو امضا کنه ، در ضمن فک نکن خبر ندارم زندگی نامزد خودتم به یه کلیه بنده ، پس بخاطر اونم که شده سعی کن راضیش کنی !! (دکتر درب کشو شو باز کرد و برگه ای رو از داخلش بیرون کشید و سمت کوک گرفت ... دکتر (جین): بیا این فرم اهدای عضوه ، بعد از اینکه باهاش حرف زدی، سعی کن قانعش کنی که این فرم رو امضا کنه! جونگ کوک فرم رو گرفت و گفت : بله آقای دکتر خسته نباشید، خدانگهدار ... جونگ کوک با تمام دغدغه هایی که برای گفتن حقیقت داشت به سمت در راه افتاد، بی خبر از آنکه حقیقت خیلی قبل تر از او به پشت در رسیده! جونگ کوک : در رو که باز کردم، احساس کردم عرق سردی روی پیشونیم نشست، از صورتِ خیس از اشک و رنگ پریده تهیونگ تونستم تا ته ماجرا رو بخونم با تردید گفتم : همه چیزو شنیدی؟
تهیونگ با بغض و صدای خش داری گفت : بگو همه ی این چیزایی که شنیدم دروغه ، بهم بگو الان خوابم و وقتی هم که بیدار شم این کابوس برای همیشه تموم میشه ، خواهش میکنم فقط بهم بگو که آهی مرگ مغزی نشده و این فقط یه دروغه محضه ... جونگ کوک با شنیدن این حرف ها قلبش به درد اومد ، از شدت ناراحتی نتونست چیزی به زبون بیاره فقط به تهیونگی که حالا با دیوونه ها هیچ فرقی نداشت زل زده بود ... تهیونگ با صدای بلند و عصبی ای گفت: چرا چیزی نمیگی هااا؟ چرا لال شدی؟ بگو دروغه دیگه ، بگو همه این حرفا دروغه ! ... دِع حرف بزن دیگه لعنتیییی!... جونگ کوک با صدای آروم و لرزونی ادامه داد : متاسفم هیونگ ، خیلی هم متاسفم...ای کاش همه این حرفا دروغ بود ولی نیست ! همه ی چیزایی که شنیدی واقعیت داره... تسلیت میگم داداش ، من و هم تو غمت شریک بدون ... دکتر (جین)و جونگ کوک منتظر ، به تهیونگی خیره شده بودن که فقط پلک میزد و خالی از هرگونه حرکتی بود ، اما ناخودآگاه این وضعیت تغییر کرد و حالا اونها شاهد تهیونگی بودن که دیوانه وار قهقهه میزد و میگفت : داره به من تسلیت میگه ، یه بار دیگه بگووو! وااای خیلی شوخی مسخره ای بود! لطفا دیگه تمومش کن کوک باشه؟ باورم نمیشه ، نمیدونستم اینقدر خوب دروغ بگی ! جونگ کوک با حالتی نگران و عصبی : بس کن تهیونگ! به خودت بیا ، آهی دیگه مرده... فقط با دستگاهه که میتونه نفس بکشه ، میدونم سخته ولی باید قبولش کنی ... آخرین کلماتی که جونگ کوک به زبون آورد اونقدری تاثیر گذار و مقبول بود که باعث شد قهقهه های تهیونگ تبدیل به گریه ای سخت و ناشی از درد بشه، حالا دیگه اون هیچ فرقی با پسر بچه ای که مادرشو گم کرده نداشت، گریه اش به همون اندازه تلخ و ناراحت کننده بود ... تو این وضعیت دردناک تنها، آغوش گرم رفیقش بود که می تونست کمی از درد هاشو تسکین بده ... جونگ کوک: دو ساعتی میشه که از اون وضعیت کوفتی میگذره، حالم زیاد تعریفی نیست ! ولی چه میشه کرد ؟ میشه با سرنوشت جنگید؟ قطعا نه ، هیچکس نتونسته تقدیرش رو اون طوری که میخواد رقم بزنه ، پس باید با تقدیرت راه بیای و قبولش کنی، هر چقدرم که تلخ یا شیرین باشه ... به ساعتم نگاهی انداختم... ساعت ۲:۴۵ بعدازظهر بود ، همون لحظه اعلان پیامکی بالای صفحه گوشیم نمایان شد ، شمارش ناشناس بود. بازش کردم ... [محتوای پیامک : سلام آقای کوک ، حالتون چطوره؟ من دکتر کیم سوکجین هستم ! امیدوارم شناخته باشید ، راستی !حرف های امروز ظهرم رو که بخاطر دارید؟... پس لطفاً ۱ ساعت دیگه بیایید به مطبم ، کار واجبی باهاتون دارم... روز خوبی داشته باشید! ] جونگ کوک : یعنی چی ؟ چکار مهمی باهام داره! باید برم و متوجه بشم ....
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
55 لایک
وقتی حس تهیونگ و میفهمم...
😭😭😭😭😭😭😭😭💔😓
واااا 😐 گریه نکننننن
قراره ذوق مر×گگ شییی🤣😎❤️❤️
من نمی تونم گریه نکنم 👀🥺💔
هه کی 😅😅
عالییییییی بود اجیییییییی💖💖💖💖💖
راستی بایست کیه؟؟؟
فداتبشم من ❤️🫂
نمیدونم🤣
فک کنم جونگ کوک 🤦🏻♀️😂🤣
خدانکنه💖💖💖
🤣🤣🤣🤣
من شوگا😂
آهی مگه گروه خونیش A+نیس؟
چرا بود 😉❤️ بیا پارت های آخر رو بخون همه چیز و متوجه میشی 💜😘
مهلا آجی بزار پارت بعدو چشمام خشک شد😢😫
ههق الهی جونم 🥺💔 ببخشید پارت بعد و گذاشتم 💔
بازم عالییییی ♥
اونی نمیشه پارت آخر نباشه؟🥺💟
چالش : گمونم کلیه پیدا شده باشه
چالش ۲ : عمرا اااا محشرههههه💖🙃
چالش ۳ : خوب و عادی صددرصد😘😂💜
خیلی ممنون آجی قشنگم 🥺🥰❤️❤️
نه این پارت آخر نیست هنوز ادامه داره تازه پارت بعدم پارت آخر نیست 😐😂💔
خوشحال کردی که اومدی 😘
فدات اونی جونم :)💜
اخییییش خیالم راحت شد😢💖
وظیفه بود اجی❤❤❤
ولی از این به بعد تست میسازم و بیشتر سر میزنم چون از امتحانای سنگین تمون شدیم خداروشکر👌💔
خیلی خوب بود آجی ادامه بدهه🙃🤍🤍
چشم آجی پارت بعد رو به زودی میزارم 😐😂♥️♥️
آفرین آجی
عههه سلام آجی 😉💜
خوبی؟
کجایی؟
چند وقت نبودم 🥲💔 پارت جدید گذاشتم ❤️
تو که داری باز اذیتمون میکنی خب بزار پارت بعدو🥺
اذیت نمیکنم فداتشم 🥲💔 هم نت نداشتم هم امتحان دارم خوب 💔💔
خو یه خبر میدادی.عیب نداره امتحانت مهم تره💚🔮
یعنی اصلا بی نظییییییییییر
پارت بعد کییییی میااااد
میاد عشقم ناراحت نباش سعی میکنم زود بزلرمش♥️♥️♥️
میگم آجی میشی؟💚🥺
آری میشوم دلبندم 😉 مهلا ام 18 و تو؟
خوشبختم آجی جون ♥️♥️
چه اختلاف سنی😐آنا ۱۲ سالمه
منم خوشبختم💜💜💜
فقط جون خودت پارت بعدو بزار دیگه😭😳
لایکیدم😐❤
بوس به کلت 😘😘❤️