
اپیزود 4 وارد میشود :)))
"آره این رنگ بهتره. هوی مراقب باش! اون تخته پر ترکه الان میشکنه" صدای مامان که داشت سر کارگر های بخت برگشته فریاد میزد به گوشم رسید. "تو به این میگی گچ کاری؟ اونو بده به من!" به بالای تپه رسیدم و مامان را دیدم که ماله ای(ماله یه وسیله گچ کاریه) که از دست گچ کار بخت برگشته گرفته بود را روی دیوار بالا و پایین میکرد و گچ کار تلاش میکرد ماله اش را پس بگیرد."
"مامان؟!" "او ادی! اومدی؟" ماله را به گچ کار پس داد و با نگاهی مهربان به سمتم دوید "شهر چطور بود؟ مدرست رو دیدی؟" "آره دیدم. خیلی..." "خانم ریگی!" مردی لاغر با صدایی شبیه لولای در روغن نزده با سرعت حلزون به سمت مامان میدوید. مامان آهی کشید و گفت "ببخشید عزیزم" نگاه مهربانش به سرعت به نگاهی تبدیل شد که در بچگی کابوس شب هام بود. "بله !؟"
رفتم داخل ماشین. سوفی داشت با گوشی مامان بازی میکرد. کتابم را در راه تموم کرده بودم و گوشی خودم هم شارژ نداشت. باید منتظر ماشین اسباب کشی میماندیم. در ذهنم چند تا فحش مودبانه دادم و لم دادم رو صندلی ماشین. از خستگی کلافه شده بودم که فکری به ذهنم رسید. "هی ! سوفی. میخوای بریم توی خونه رو ببینیم؟"
داخل قابل تحمل تر از بیرون بود. حتی با این که کار داخل را شروع هم نکرده بودند. یک آشپزخانه نسبتا بزرگ داشت و یک شومینه .نور کافی از پنجره ها داخل میامد و نیازی به چراغ نبود. به طبقه بالا رفتیم. 4 اتاق خواب و یک حمام داشت. خیلی بیشتر از نیازمان. سوفی با خوشجالی دوید و دانه دانه در اتاق ها را باز کرد. گذاشتم لذتش را ببرد. در نهایت اتاق رو به روی راه پله را انتخاب کرد. من را کشید داخل و اتاق را نشانم داد. اتاق خالی خالی بود. مثل بقیه اتاق ها.
به من گفت "خب دیگه نوبت توعه! برو انتخاب کن!" با بی میلی بیرون رفتم. همه اتاق ها را نگاه کردم. همه مثل هم بودند. در نهایت دور ترین اتاق را انتخاب کردم. نه به خاطر این که به دلم نشست. فقط این که میخواستم اتاق مامان کنار سوفی باشد و یک اتاق دیگر هم برای خودش داشته باشد. او به فکر خودش نبود. من باید به فکرش میبودم. ماشین اسباب کشی رسید. و ما تا غروب کار کردیم. آن کلبه عجیب و غریب هنوز هم تبدیل به یک خانه نشده بود رفتم طبقه بالا تا سوفی را در کیسه خوابش بخوابانم. کمی بهانه خونه قبلی را گرفت . برایش شعر خواندم تا خوابش ببرد. رفتم طبقه پایین. مادر روی زیر انداز موقتی مان خوابش برده بود. موهایش را از روی صورتش کنار زدم و به جای کبودی روی گونه اش نگاه کردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به مسابقه و نظرسنجی و تست های منم سر بزنید
باید بگم؛ دمت گرم. خودت نوشتی؟
خیلی داستان باحالی هست من همش رو خواندم حتما ادامه بده
آفرین. بهش بگو همینطور ادامه بده آینده روشنی در انظارش هست. قدرت تخیل خیلی خوبی داره. میدونستی اگه آدما قدرت تخیلشون کامل بشه ، خواب فیلم یا داستانی رو می بینند که اصلا وجود نداره. یعنی مغزشون خودش میسازه!!!
یا وقتی دارند داستان می خوانند هم زمان تصویرش توی ذهنشون شکل می گیره. البته دوست شما رو نمی دونم ولی برای من که اینطوری هست.
مصری های باستان با خط هیروگلیف چیز های زیادی در رابطه با این نوشتند. خیلی چیز ها🤯
عالی بود
چ:ترسناک
ترسناک....
هومممم....
باشه یه ایده هایی دارم حتما میذارم :)))
خلی هم عالی🙃
خیلی قشنگ و جذابه بی صبرانه منتظر پارت بعدم 😍😍😍😍
پارت بعدیو باید کوتاهش کنم چون ترسناکه تستچی نمیذاره :')