
سلام سلام عزیزان اینم پارت بعدی
از زبان مسیحا :بعد اینکه مسیح دوباره دلمو به دست اورد و بعد بستنی، لباس خریدنو، برج ایفل رفنو اینا منظورمه داشتیم قدم میزدیم سرم رو شونه مسیح بود دستام تو جیبم اونم یه دستش رو کمرم یه دستش تو جیبش یهو گوشیم زنگ خورد :زیرینگ زیرینگ زیرینگ زیرنگ برداشتم :بله بفرمایین کسی که پشت خطه:خانم بلک بله خودم هستم پشت خط :مسیحا بلک؟؟ بله خانم مشکلی پیش اومده مسیح :کیه چی میگه؟ به حرکت سر بهش گفتم بزار ببینم چی میگه پشت خطی:خانم بلکمسیحا جانم عزیزم ببین یه اتفاقی افتاده باید بدونید البته چیز مهمی نیست فقط سر جام وایسادم گفتم :چه اتفاقی افتاده چی شده خانم گفت :ببینید اممممم خوب گفتم :خوب چی بهم بگو (داد زد) گفت :خواهرتون مریلا به همراه دوستشون بروس حرفشو قطع کردم و سرش داد زدم :خواهرم چی شده یعنی حالم ازت بهم میخوره از تو و از اونایی که 10ساعت تول میکشه یه خبریو بگن گفت :عذر میخ ام خواهرتون و دوستش بروس در یه تصادف به شدت زخمی شدن با پدرتون و مادرتون تماس گرفتیم اما کسی بر نداشت دیگه صدای تیچ کسو نمیشنیدم گریم گرفته بود پاهامم سست شده بود گوشیم از دستم افتاد وقتی به حال خودم اچمدم دیدم تو. بغل مسیح هستمو یه پاچ رو صورتم ریخته (تو یه بوتیک) مسیح :عزیزم مسیحا حالت خوبه اون زنیکه نکبت چی گفت اینقدر به همت ریخت اخه
از بغل اومدم بیرون از جام بلند شدم بدون هیچ حرفی راه افتادم مسیح دنبالم میومدو هی حرف میزد برگشتم بهش گفتم :مسیح دست از سرم بردار برو خودم بعدا خبرت تعریف میکنم الان فقط تنهام بزار بعد سوا, ماشین شودمو گازشو گرفتمو رفتم تو راه به اون شماره زنگ زدم بوق بوق بوق بالاخره برداشت :بله بفرمایید من النا هستم النا حقیقی پرستار بخش 2بیمارستان اورانوس به دون سلام گفتم :النا خواهرم تو کدوم بخشه!!! گفت :عه سلام تویی یعنی شمایید خانم بلک با صدای بلند داد زدم:گفتم خواهرمن تو کدوم بخشهههههه. گفتم :ام ام خانم تو بخش دو بیمارستان اورانوس بعد قطع کردم رسیدم بیمارستان رفتم همه جارو به هم ریختم (درسته یکم لوسمو احساساتی ولی پاش بیفته از شیطونم شر ترم) یه دختره اومد جلو گفت :آروم باشید آروم خانم من النا هستم بفرمایید از اینور خانم مریلا بلک تخت سه اتاق123رفتم طبقه 1 تا اتاق 122بود ولی 123رو پیدا نکردم زنگ زدم النا گفت اون طبقه نیستو طبقه اخره نمیدونم چرا گزاشتنش طبقه 12😐
رسیدم گفتم :مریلا مریلا خواهری عزیزم بیدار شو خواهری چشلی خوشگلتو بینه یه هو از تخت بقل صدای یه پسر اومد :خانم ملکانی گفتم :بله کارم دارید؟؟؟؟ گفت :من... من بروسم اینو که گفت عصبی رفتم یقشو چسبیدم گفتم :عوضی با خواهر من چیکار کری افتاده رو تختبیمارستان (ببخشید یکم بد دهن شود تستچی جونم لطفا قبول کن) یکم سرفه کرد و دستشو گزاشت رو پهلوش و گفت : ای دستمواز یقش کشیدم گفتم :ب... ببخشید من یکماعصابم به هم ریخته گفت :مشکلی نیست من باید بگم ببخشید مریلا یکم حالش خوش نیست ولی دکترا میگن تا یه نیم ساعت دیگه به هوش میاد گفتم :راستی من نپرسید شما چه نسبطی با خواهر من دارید. 😮سرشو پایین انداخت فهمیدم گفتم :باشه اشکالی نداره با من رک باش منم دلم پیش یکی گیره نیاز نیست که خجالت بکشم لبخندی زد گفت :درسته راستی میتونم مسیحا صدات کنم گفتم :بله که میشه بروس جوننننن. 😀😀😀
رسیدم اتاقش گفتم :نه !!!!!!!مریلا اجی بلند شو اون چشای خوشگلتو آجی ببنه که یه صدای پسر اومد:مسیحا ببخشید میتونم یه لحظه باهات حرف بزنم رومو به تخت بقل کردم گفتم :چی پیش خودت فکر کردی بعد رفتم جلو و یقشو چسبیدم یه اخ گفتو دستشو برد شمت گردنش یه زخم خیلی بزرگ داشت دستمو کشیدم گفتم :ب... ببخشید من اصلا حالم خوب نیست از دیدن مریلا گفت :میدونم من باید بگم ببخشید مسیحا گفتم :دوسش داری؟؟؟ گفت : کیو گفتم :منو خوب خره مریلا رو میگم سرشو انداخت پایین و لوپاش سرخ شد منم که تیز هوش. 😜گفتم :اینکه خجالت نداره منم دلم گیره خوشحال سود و خندید منم همینطور
مریلا :وای اجی تو ا......اینجا چیکار میکنی 😨گفتم :عه اجی بالاخره بیدار شدی ☺ترسید و به بروس نگاه کرد گفتم :نترس اجی مگه تو قضیه مسیحو فهمیدی من ترسیدم گفت :اخه تو 18سالته اما من دستمو گزاشتم رو لباش گفتم :هیششششش هیچی نگو فقط استراحت کن من میرم زنگ بزنم به مامان گفت:نه تورو عیسی مسیح مامان بفهمه من عاشق بروسم کلمو میکنه (مسیحی هستن) گفتم :نه اشتب میزنی اجی بابا بفهمه کلتو میکنه مامان کاریت نداره مثل من گفت :نه اخه تو دوسال بزرگ تری گفتم :چقدر خری بخدا تو باید ایرانی میشدی نه فرانسوی 😂😂😂😂
گفت :باشه باشه تسلیم بهش زنگ بزن منم رفتم بیرون زنگ زدم مامان :الو سلام مسیحا جانم مامان زود بگو کار دارم منم یه فکری به کلم زد گفتم :سلوم مامی خوشملم ببحشید مامی منو مریلا با بچه ها میلیم مسابرت بابی قیوب میکنه گفت :قربون اون لحن بچه گونت بشم باشه برین خوش بگزره بای وای بعد به مسیح زنگ زدم :الو سلام عجقم ببخشید حالم خوش نبود (خلاصه همچیو گفت و بعد اومد بیمارستان) بعد یک ماه بروس و مریلا از بیمارستان مرخص شدن و برگشتن خونه خلاصه همه وضع به حالت عادی برگشت تا اینکه بابامنو صدا کرد:مسیحا مسیحا دختر بابا بدو پایین گفتم :باشه بابا بزار رژمو بزنم اومدم بعد رفتم پایین گفتم :بله بابا جونم بگو چیکارم داری گفت: مسیحا الکسلندر از تو خواستگاری کرده!!!!!!!!!
گفتم :چی همین الکی خودمون از من نه بابا بهش بگو نه جواب من (نه) بابا :دختر جون خر نشو این خونه داره ماشین داره کارخونه داره اصلا پلیسه بابا این همچی تمومه گفتم :بابا مگه ما فقیریم من فقط عشق خودمو میخوام من زن کسی دیگه ن م ی ش م یهو یکی خورد تو گوشم که نفهمیدم از در خوردم یا دیوار دستمو گزاشتم رو صورتم دهنم پر خون بود دویدم دویدم دویدم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدویدم دوباره و دوباره خون خون خون باورم نشد که چطور خونریزی میکنه رژ سیاهم تبدیل شده بود به قرمز خونین فقط رسیدم دم خونه مسیح
رزنگ درو زدم ماک باز کرد از چهرش معلوم بود خیلی حا خورده لباس خونیو صورتمو اوه بعد یکم گفت:مسیحا چه بلایی سرت اومده بیا توببینم بعد ه رفتم تو یه راست رفتم سمت روشویی بعد که اومدم انگار مارک مسیح رو باخبر کرزه همه خانوادش هم همینطور مامی (مامان مسیح) : اخ اخ اخ ببین دخترم چیش شده عزیزممم ملیکا :بیا عزیزم بیا بریم بالا تو اتاقم یه لباسی بهت بدم خلاصه همشون باهم حرف میزدن منم یهو داد زدم:ممنوننننن ولی من باید برم مسیح :اخه کجا میخوای بری با این سرو ریختت عزیز من برو بالا ملیکا یه لباس بهت بده یکمم استراحت برات لازمه بعد دستشو گزاشت دور کمرم و راهنمایم کرد تو بغل ملیکا بعد ملیکا به صورت خواهرانه منو برد به اتاقش گفت :خوب خانم خوشگلم چه لباسی میخوای گلم گفتم : مرسی ملیکا اگه میشه یه چیز مشکی بده بعدن بعت پسش میدم گفت :به روی چشم آجی فقط دیگه این حرفو نزن مال منو تو نداره بگیر این تنها لباس مشکیمه مبارکت یه لباس مشکی بود که دو بندی بود حالت لباس مجلسی اما کوتاه تر گفتم :مرسی عزیزم کجا باید بپوشم گفت :اونجا اتاق پرو ببین دوسش داری گفتم :معلومه گلم 😘بعد پوشیدمش واقعا تو تنم قشنگ بود خیلی خیلی قشنگ رفتم پایین یهو مری(اسم مامان مسیح مری بود دیگه؟) اومد جلوم گفت :
واو ببین عروسکم چه یکو پیک شده بیا تو بغلم ببینم باید همه چیو برام تعریف کنی بعد منو تو آغوشش گرفتو برد رو کاناپه نشوند بعد دستامو گرفتو گفت :بپو عزیزم گوشم با توعه هری و مسیح رفتن برات چند دست لباس بگیرن امشب بمونی ماکم رفته سر امتحانش ملیکا هم بالاس بگو؟ با بغض گفتم :خاله مری برام خاستگار اومده اما من مسیح رو دوست دارم بابام ...بابام دیگه بغضم ترکیدو تو بغل خاله مری شروع به گریه کردم موهامو نوازش میکرو میگفت :گریه نکن عزیزم خدا بزرگه بالاخره پدرت باهات را میاید...... خلاصه هی دلداریم میداد بعد مسیح یهو کلیدو انداخت تو و با هری اومد تو تا منو دید دارم گریه میکنم خریدا رو انداخت زمین اومد کنارم از تو بغل مری پریدم تو بغل مسیح سفت بغلش کردم نمیدونم ولی یه حسی بهم میگفت اخرین باریه که آغوش گرمش به روم بازه
انچه خواهید دید : مسیحا :تو نمیتونی برایاینده من تصمیم بگیری تو فقط پدرمی گابریل:تو نباید با پدرت اینطور رفتار کنی!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بقیشو میخوام 🥰😍😍😍😍😍