4 اسلاید صحیح/غلط توسط: MI-CHAN انتشار: 3 سال پیش 7 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
داستان درباره دو خواهر دوقلو است که پا به یک عمارت میگذارند، اما توی اون عمارت، اتفاقاً خیلی عجیبی رخ میده.
سلام...
خب من دارم یک داستان مینویسم که درباره دو خواهر دوقلو که برای تعطیلات تابستان به یک عمارت میرند که گفته شده در تسخير ارواح، توی این عمارت اتفاقات عجیب و ترسناکی رخ میده که شاید پایان خوبی داشته باشه.
امیدوارم داستان و بخونید و لذت ببرید.
برای خوندن چپتر اول داستان، اسلاید بعد.
هوم، ممنونم.
𝐶𝒉𝑎𝑝𝑡𝑒𝑟-1: 𝐸𝑛𝑡𝑒𝑟𝑖𝑛𝑔 𝑡𝒉𝑒 𝑚𝑎𝑛𝑠𝑖𝑜𝑛. :
[𝑇𝑖𝑚𝑒: 06:39 𝑚𝑖𝑛𝑢𝑡𝑒𝑠 𝑖𝑛 𝑡𝒉𝑒 𝑚𝑜𝑟𝑛𝑖𝑛𝑔.]
با ایستادن ماشین از حرکت، تکان کوتاهی به خود داد، اما همچنان نمیخواست به خود زحمت دهد و از روی صندلی بلند شود؛ چشمان قهوه ای تیره اش را کمی باز کرد، چند بار پلک زد تا اطرافش را ببیند.چشمانش را ارام با دستانش مالش داد؛چند دقیقه در همان حالت ماند تا خواب از سرش پرید.
آرام از حالت خوابیده به حالت نشسته در امد، بر روی صندلی ماشین نشست و دستی به پیشانی اش کشید؛ زمان زیادی را در خواب سپری کرده، به صورت احتمالی، 10 ساعت را خواب بوده! با صدای تق تقی که با ضربه به شیشه ماشین ایجاد شده بود، سرش را به سمت شیشه برگرداند.
با چهره خندادن و پر انرژی خواهر دوقلو اش مواجه شد. خواهرش بر خلاف او، همیشه پر انرژی بود و سعی میکرد بقیه را مشتاق انجام کارهایی که برای سلامتی مفید است، کند. لبخند کوتاهی بر روی لبش نمایان شد، آرام دستش را سمت دستگیر در برد و آن را کمی سمت خودش کشید.
در با" تلقی " باز شد، همزمان که از ماشين پیاده میشد، هدفن و تلفش را از روی صندلی برداشت؛ به محض پیاده شدن از ماشین، نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد، بوی شکوفه های درخت گیلاس به او احساس ارامش میداد.
چمن های سرسبز، درخت های گیلاس، پرنده هایی که با آوازشان فضا را از سکوت بیرون میکشیدند، بوی دلنشین گل های ویستریا؛ همه این ها در کنار هم زیبایی خاصی داشتند. با صدای خواهرش، دست از نگاه کردن به این همه زیبایی آرامش بخش کشید و نگاهش را به او دوخت.
میو-چا، چرخ کوتاهی زد و رو به او گفت :《 خشگله نه؟،حتی فکر اینکه قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم، ادم و دیوانه میکنه! 》.
او با چهره خنسی به حرکات بچگانه کاترین نگاه میکرد؛ با بی میلی سرش را کج کرد و پاسخ داد :《 خسته کننده است....》.
میو-چا قیافه متعجبی به خودش گرفت و پرسید :《هوم...چرا؟》.
او لبخندی زد و پاسخ داد :《 چون اینجا دیگه از اینترنت و غذای بیرون خبری نیست؟ 》.
میو-چا با قیافه شکه شده ای به می-چا زل زد و بعد از چند ثانیه، رو کرد به مادرش و با تعجب در حالی که دست هایش را تکان میداد، پرسید :《 راست میگه مامان؟ اینجا نت نیست؟ از غذای بیرون خبری نیست؟، بگو هست! 》.
مادر خندید و پاسخ داد :《 راجب اینترنت، خب اینجا زیاد هم از شهر دور نیست، پس اینجا هم نت هست. 》.
میو-چا نفس عمیقی در رابطه با اینترنت کشید، مادر ادامه داد :《 اما درمورد غذای بیرون، باید بگم توی این مدتی که اینجایم، از غذای بیرون خبری نیست! 》.
میو-چا با شنیدن این جمله، قیافه ناامیدی به خودش گرفت و گفت :《 یعنی نمیشد اینجا هم یک رستوران بزنن؟》.
می-چا از رفتار بچگانه خواهرش، لبخندی زد و به ساختمان نه چندان قدیمی رو به رویش نگاه کرد، ساختمانی که قرار بود برای تعطیلات تابستان در آن اقامت داشته باشند. آرام به سمت ساختمان حرکت کرد، همچنان در حالی که هدفنش را روی گوش هایش تنظیم میکرد، اهنگی را بطور تصادفی پلی کرد.
هوم ممنون.
با قدم های کوتاه و آرام به سمت عمارت رو به رویش حرکت کرد؛ عمارت تقریباً بزرگی که در 2 کیلومتری شهر در کنار یک جنگل صنوبر قرار داشت، ارثی بود که پدربزرگ او برای خانواده ان ها باقی گذاشته بود؛ افرادی که قبلاً در خانه زندگی میکردند معتقد بودند که این خانه توسط ارواح تسخیر شده است!
اما خانواده آن ها این را قبول نداشتند و از اتفاقات غیر قابل توصیف در این خانه چشم پوشی میکردند!، معتقد بودند ارواح و انسان ها میتوانند در کنار هم زندگی کنند و تا زمانی که کاری به کارشان نداشته باشند، ان ها هم آسیبی به انسان ها نمیرسانند.
تلفنش را در کیف کوچکش گذاشت، هدفنش را جا به جا کرد، کلیدی را از کیف کوچش بیرون اورد و توی قفل در جا داد، کمی به سمت راست چرخاند. با شنیدن صدای " تلق" کوتاهی کلید را از قفل در خارج کرد و سپس دستش را بر روی در ورودی نه چندان بزرگ عمارت گذاشت و به در ورودی فشار وارد کرد. آرام در را به سمت داخل هل داد و در را باز کرد.
با سالن بزرگی که دو طرف آن دو راه پله بزرگ قرار داشت که به طبقه بالا میرسید و طرح های قدیمی و زیبای سنتی که بر روی چوب های از درخت صنوبر حکاکی شده بود، مواجه شد. چند ثانیه مشغول نگاه کردن به فضای آرامش بخش سالن شد و بعد با قدم های منظم و آرام به داخل عمارت پا گذاشت؛ وجب به وجب سالن را با دقت نگاه میکرد از گلدان ها گرفته با نرده ها، در طول نگاه کردن به سالن، هر لحظه سنگینی نگاهی را روی خود احساس میکرد، اما سعی در بی توجهی به آن را داشت.
همانطور که در حال برسی کردن حکاکی های روی نرده های پله ها و گوش دادن به آهنگ بود، نگاهش به قاب عکس کوچکی روی دیواره سالن افتاد، دست از نگاه کردن به حکاکی های نرده کشید، بنظر میرسد اين قاب عکس بشدت توجه او را به خود جلب کرد است.
عکس یک دختر و یک پسر که در کنار هم ایستاده اند، شاید به ظاهر عادی بیاید اما اگر به عمق قضیه نگاه کنید، عجیب است که در خانه ای که قبلاً تمام وسایلش تخلیه شده است و وسایل جدیدی در آن چیده شده است، همچین قاب عکسی وجود داشته باشد، عجیب تر از آن چرا باید بین این همه قاب عکس از خانواده او یک قاب عکس از افراد ناشناس باشد؟
به سمت قاب عکس قدم برداشت، همانطور که به سمت قاب عکس قدم میزد به لبخند زیبای افراد عکس نگاه میکرد و سعی داشت به یاد بیاورد که آيا آن ها را میشناسد یا نه؟؛ به یک قدمی قاب عکس که رسید دستش را به سمت قاب عکس برد تا آن را از روی دیوار بردارد، اما قبل از اینکه بتواند قاب عکس را از روی دیوار بردار، صدای شکسته شدن چیزی او را از ادامه کارش منصرف کرد!
به محض شندیدن صدا، سرش را صدا برگرداند و با گلدان شکسته مواجه شد! چند لحظه هنگ کرد و به گلدان شکسته زل زد، مطمئن بود که تمام گلدان ها را به خوبی برسی کرده بود که مبادا جای نادرستی باشند و به این سرنوشت دچار شوند.
در افکار بهم ریخته اش غرق بود که سنگینی نگاهی را از سمت راه پله روی خودش احساس کرد. سریع سرش را به سمت راه پله برگرداند، در صدمی از ثانیه کسی را روی راه پله دید اما خبری از کسی نبود، قدمی به سمت راه پله برداشت که در همان لحظه صدای خواهرش توجه او را جلب کرد.
میو-چا درحالی که بالا و پایین میپرید و سعی میکرد پروانه آبی رنگی را بگیرد، خطاب به خواهرش گفت :《 هنوز نرسیده خرابکاری کردی؟ 》.
او دستی به پیشانی اش کشید و با اخم از خواهرش پرسید :《 کار تو بود نه؟ تو گلدون و شکوندی؟ 》.
هوم، ممنونم.
میو-چا با این سوال خواهرش از حرکت ایستاد و پروانه را بیخیال شد، با چهره جدی گفت :《 معلومه که من نبودم! خودت زدی شکوندیش حالا میخوای من و مقصر جلوه بدی؟ 》.
او از این واکنش خواهرش جا خورد! میو-چا ادمی نیست که دروغ بگوید، مهم تر از آن خوشگذرانی ازش را ول کند تا دروغش را ثابت کند! او میدانست که امکان ندارد کار خواهرش باشد.
دست راستش را در جیب هودی ازش برد و با تردید پرسید :《 یعنی....کسی که به من نگاه میکرد....تو....نبودی؟》.
میو-چا با چهرهای که داد میزند " متاسفم برات " به او نگاه کرد و گفت :《 مثل اینکه از بس خوابیدی زده به سرت! من از وقتی اومدیم تا حالا داخل عمارت نشدم، واسه همینه میگم کمتر بخواب! حالا هم بیا این گند و چه کار تو باشه چه نه، جمعش کنیم، اگر مامان ببینه میکشتمون! 》.
او با تردید و سری تکون داد و به همراه خواهرش به سمت ماشين رفتند تا وسایل مورد نیاز را برای جمع کردن خاک های گلدان بیاورند.
همانطور که در حال رفتن به سمت ماشين بودند، زیر چشمی نگاهی به خواهرش انداخت و با خودش گفت -« اگر اون به من زل نزده بود....پس کی میتونه باشه....کی میتونه گلدون و شکونده باشه.....!».
𝕾𝖙𝖆𝖗𝖙 𝕰𝖛𝖊𝖓𝖙𝖘!
هوم، ممنونم.
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)