داستان رابطه کوکی ولیسا👑پارت۱

لیسا: شب بود زنگ زدم رزی که دلم خیلی برا کوک تنگ شده میخوام باهاش قرار بزارم و رزی گفت: اگه دوستش داری بش بگو جیسو روهم باخودت ببر که اعتماد به نفس داشته باشی

و منم گفتم باشه جیسو روهم میبرم شب بخیر رزی و فرداش من و جیسو باهم رفتیم سر قرار کوکی خیلی خوشتیپ شده بود جیسو گفت بزار تا یکم بگذره بعد بریم

بعد منم گفتم باشه و منتظور موندیم یه هو دیدم یه دختره پرید بخل کوک و منم خیلی ناراحت شدم داشتم گریه میکرد بدون اینکه به چیزی فک کنم بر گشتم خونه

جیسو : اون شب لیسا از اتاقش بیرون نیومد و کل شب گریه میکرد و صداش گریا هاش نمیزاشت خوابم ببره و رزی هم با جنی داشتن فیلم اسنودراپ رو میدین که یه هو جنی جیغ کشید و من رفتم پیش جنی گفتم چی شده جنی گفت لیسا ترسناک شده بود و رزی رو با خودش برد

خب تموم شد تا پارت ۲

فالو و لایک یادتون نره کیوتام