
اینم از پارت 10.یادم رفت پارت قبل در مورد یکی از شخصیتا نظرسنجی کنم.این دفعه در مورد الینا و آرولا نظر بدهید.هر دو
همانطور که قدم میزدیم و میوه های عجیب را میخوردیم به شهر هم نزدیکتر میشدیم.خیلی هیجان داشتم شهری را که تا به حال ندیدم ببینم بنابر این با ذوق و اشتیاق قدم برمیداشتم.آریستا هم که از شدت هیجان و خوشحالی سر از پا نمیشناخت به توظیحات اریک گوش میداد.ناگهان صدای گیدئون را شنیدم.گفت:سلام آرولا.خوبی؟ چرا دیروز هرچه صدایت کردم جواب نمیدادی؟صدایش دلخور و ناراحت بود.
من هم شروع کردم همه اتفاقاتی که دیروز افتاده بود را برایش تعریف کردم تا رسیدم به که آنا صومه دید.با صدای پر از بغض و غم گفتم:و آنا....دیگه نتونستم ادامه بدهم.همین که نمیگذاشتم اشک از چشم هایم جاری شود خیلی بود.گیدئون با صدای غمگین گفت:آنا جانش را از دست داد،آگرا اسیر شد و شما دوتا در سرزمین آسمانی گیر افتادید.
با حرف هایش چند لحظه ساکت ماندم و با تعجب به فکر فرو رفتم. گیدئون گفت:آرولا؟هستی؟با ناباوری و حیرت گفتم:ببینم تو از کجا میدونی که چنین اتفاقاتی افتاده؟غمگین گفت:آنجلا همه چیز را پیش گویی کرده بود ولی چون این اتفاقات فقط بعدی از زمان بود ما امیدوار بودیم این طور نشود ولی نمیتوانستیم به شما چیزی بگیم چون ممکن بود اتفاقات بدتری هم بیوفته.
با لبخند گفتم:حداقل رفتن من و آریستا به سرزمین آسمانی دیگه اتفاق بدی محسوب نمیشه چون اینجا واقعا قشنگه.صدای زمزمه وار گدئون را شنیدم انگار با خودش حرفی زد.نفهمیدم که چی گفت ولی انگار گفت:متاسفانه این اتفاق بدتریه.احتمالا اشتباه شنیدم.شانه ای بالا انداختم که گفت:خب حالا میخواهی چکار کنی؟تصمیمت چیه؟صدایش به شکل عجیبی غمگین بود انگار که آخرین باره داره باهام حرف میزنه.از فکرم خنده ام گرفت.
جواب دادم:خب اول از همه یک روز تمام اینجا میمانم تا با اینجا آشنا بشم بعد راهی برای برگشتن استفاده میکنم و برمیگردم.فکر کنم باید وردی که دریچه میسازه را بهم یاد بدی.ناراحت گفت:آرولا بهتره به برگشتن فکر نکنی و زندگی در اینجا را بپذیری این بهترین کاره.چشم هایم از تعجب گرد شد.منظور گیدئون چی بود؟چرا چنین حرفی زد؟
گیج و کنجکاو ازش پرسیدم:گیدئون منظورت چیه؟مگه چی شده؟ غمگین گفت:متاسفم آرولا ولی راهی برای برگشتن وجود نداره. متعجب تر و گیج تر از قبل پرسیدم:راهی برای برگشتن چی وجود نداره؟بغض آلود گفت:هر سرزمین قوانین خودش را داره.قانونی هست که اگه کسی وارد سرزمین آسمانی بشه دیگه هرگز نمیتونه از انجا خارج بشه.
ناگهان از حرکت ایستادم.اریک و آریستا با تعجب به من نگاه کردند.سریع دوباره دنبالشان راه افتادم و وانمود کردم دارم به حرف های اریک گوش میدهم ولی فکرم جای دیگری بودم.دست هایم را درهم حلقه کرده بودم و محکم فشار میدادم.در دلم آرزو کردم چیزی که شنیدم اشتباه بوده.ناباور گفتم:این امکان نداره.مطمئنم راهی برای برگشت وجود داره.
گیدئون غمگین گفت:متاسفانه نه.هیچ راهی وجود نداره.اشک از چشمان جاری شد.من باید به ویانا برمیگشتم.آنجا سرزمینم بود. جایی که متعلق بهش بودم.جایی که در آن احساس آرامش میکردم.تعداد زیادی دوست داشتم.خانواده ای کوچک داشتم.مردم ویانا به من احتیاج داشتند.من محافظشون بودم.این امکان نداشت.امکان نداشت.
در ذهنم گفتم:چرا زودتر نگفتی؟جواب داد:چون ممکن بود اتفاق بد تری بیوفتد.ارتباط ذهنی را قطع کردم.سرم خیلی درد میکرد.این موضوع برای من قابل باور نبود.آریستا و اریک متوجه صورت اشک آلود من شدند و به سمتم آمدند.باید همه چیز را برایشان توظیح میدادم.
اتفاقات خوب میوفته برای پارت های بعدی.نظر در مورد داستان و الینا و آرولا فراموش نشه.ممنون از شما دوستان عزیز.خدانگهدار.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آرولا خیلی شخصیت جالبی هستش و اخلاق های جالبی داره ولی درباره الینا نظری ندارم
ممنون
عالی
ممنون
مثل همیشه محشرررر بوددد
امممم من قاطی کردم..الینا کی بود؟..😅
ممنون عزیزم
الینا ملکه ویانا بود