
ذهن شما بلاخرهههه
و دستش رو دور گردنم گذاشت 🙄 گفتم : ( نه ببین 😅 من منظورم یه آریان دیگه بود 😅 منظورم تو نبودی که ! 😅 ) با تعجب پرسید : ( ااا جدی ؟ 🤨 پس اگه منظورت من نبودم چرا هول شدی ؟ 😊 🤨 ببین ا/ت اگه بگی غلط کردم 😊 و بری برا من یه بستنی و برای میا لواشک بخری میبخشیمت 😊 ) میا هم حرفشو تایید کرد 😑 گفتم : ( اه باشه 😑 ) و ادامه دادم : ( غلط کردم 😑 ) و راه افتادم سمت بوفه 😑 چون میدونستم اریان وقتی عصبی میشه ترسناک میشه 😬 😬 حرفشو قبول کردم 😑 همین که گذاشت یه راه در رو داشته باشم خوبه 😬 😑 اخ پامم 😑 وای خداراشکر بلاخره رسیدم به بوفه 😍 به فروشنده گفتم : ( بازم سلام 😅 ) گفت : ( سلام دخترم 😊 چیزی میخواستی ؟ 🧐 ) گفتم : ( بله اگه میشه به بستنی با یه لواشک بدید 😅 😅 ) با تعجب پرسید : ( دخترم مگه تو همین چند دقیقه پیش بستنی نخریدی ؟ 🧐 🧐 ) گفتم : ( چرا خریدم 😅 اینا برای دوستم و خواهرمه 😬 😅 ) گفت : ( اهان 😊 الان برات میارم 😊 ) و از توی یه قفسه لواشک برداشت 😑 😬 رفت سمت یخچالش و یه بستنی 🍧 در اورد 😑 😬 گفتم : ( چقدر میشه ؟ 😅 ) گفت : ( ۱۵ وون 😊 ) پول رو دادم و تشکر کردم و لواشک و بستنی رو برداشتم 😑 😑 اه مثلا من بیمارم اونا باید به من خدمات بدن 😑 اما من دارم بهشون خدمات میدم 😑 ای خداا 😑 وقتی وارد بیمارستان شدم یه چیزی دیدم 😬 😩 یه پرستار 😵 رفتم سمتش اونم اومد سمتم 😑 گفت : ( عزیزم چرا سرمتو در آوردی ؟ 🤨 🤨 اصلا چرا توی اتاقت نیستی ؟ 🤨 ) گفتم : ( آخه حوصلم سر رفته بود 😅 😅 ) گفت : ( باید بیای تا یه سرم دیگه بهت بزنم تا دوباره قوی بشی و جون بگیری 😊 😊 و باید خوب استراحت کنی 😊 😊 ) و تو راه کلی از این چرت و پرتا گفت 😑 😑 تو راه اریانو دیدم 😩 براش کیسه رو فرستادم و اون گرفت 😩 😩 پرستاره چون از من جلوتر بود نفهمید 😬 😬 یهو برگشت و گفت : ( سریع تر بیا 😰 😰 اگه دکتر ببینه تو اتاقت نیستی بدبختم 😥 😥 😰 ) گفتم : ( میگم میخوای بزاری من برم 🤨 🤓 و من به دکتر بگم فرار کردم ؟ 🤓 😎 ) گفت : ( چی ؟ ! 😳 😳 نه معلومه که نه 😳 دیگم از این پیشنهادا نکن 🤫 🤫 باشه ؟ 🧐 )
گفتم : ( بهت ۵ وون بدم رازی میشی ؟ 🤨 🧐 ) گفت : ( چی... ا .... ام نه معلومه نه 😅 😵 ) هه داشت خودشو میباخت 😅 موندم چرا همه پرستارا اینقدر پول دوست ان 😐 😐 البته دکترا هم اینجور هستن ها 😐 😑 اما اونا کمتر 😐 بلاخره رسیدیم به اتاقی که ازش اومدم بیرون 😐 احیانا راهی که ازش از اتاق اومدم بیرون کوتاه تر نبود ؟ 😐 😑 به زور من رو خوابوند رو تخت 😐 😑 یه سرم هم بهم وصل کرد 😐 😑 گفتم : ( الان من باید چیکار کنم ؟ 🤨 😅 ) گفت : ( نمیدونم 🙄 خب میتونی گوشیت رو برداری و ازش استفاده کنی 😅 ) یعنی تو ذهنم داشتم فوش بارونش میکردم 😑 🔪 اخه من چند ساعت با گوشی چیکار کنم ؟ 😑 😑 یادم اومدد 😍 یه انیمیشن دانلود کرده بودم میبینمش 😍 😅 گفتم : ( باشه حالا برو بیرون 😌 😌 ) رفت بیرون 😐 یه ربع بعد : داشتم انیمیشنو میدیدم که یهو یه نفر اومد تو 😐 😑 منم چون ترسیدم پریدم بالا 😑 😐 به شخص نگاه کردم 😐 😑 الان من اینو به قتل برسونم مشکلی نداره ؟ 😑 🔪 معلومه نداره یه خل و چل از دنیا کم میشه خو 😐 😑 تازه دنیا ممنونمم میشه 😌 درست حدس زدین 😐 اون کوکه 😑 گفتم : ( تو روحت کوک ترسوندیم 😑 🔪 ) گفت : ( یه بار نشد با من مثل آدم حرف بزنی ؟ 😑 😑 ) گفتم : ( نه نمیزدم نمیزنم و نخواهم زد 😑 😌 😐 ) گفت : ( در هر حال اومدم این سگت رو بدم 😑 🔪 😑 😌 اینقدر صدا کرد اعصاب همه مون به هم ریخت 😑 😑 اما اگه التماسم کنی یکم پیشت میمونم حوصلت سر نره 😌 😌 ) اومدم یه حرف بزنم 😐 که سریع گفت : ( باشه باشه حالا که التماس میکنی میمونم پیشت حوصلت سر نره 😌 😌 ) آقا شما بگین 😐 من حرفی زدم ؟ 🤨 😐 نه من حرفی زدم ؟ 😐 اصن گذاشت من حرف بزنم ؟ 😑 😐 معلومه که جواب همه ی این سوالا نه هست 😐 😑 البته همشون یه سوال بودن 😐 😑 در هر حال یهو دیدم کنار من رو تخت نشست 😐 😑 آقا این دیگه زیاد از حد راحته 😐 😑 گفتم : ( راحتی ؟ 😐 میترسم ناراحت باشیا 😑 😑 )
گفت : ( اگه یکم بری اونورتر راحت راحت میشم 😅 😁 ) با یه ضربه ناگهانی زدم تو شکمش 😑 😑 اخه یه ادم چقدر میتونه پر رو باشه ؟ 😐 گفتم : ( نشسته رو تخت من 😐 بعد تازه میگه برو اونور 😐 🔪 به نظرت وقتش نیست الان تو رو به قتل برسونم ؟ 🤨 🤨 ) گفت : ( یکم آرامش داشته باش 😥 😅 ببین نه اصن من همینجوری راحتم 😅 😅 حالا بیا فیلمی که میدیدی رو ببینیم 😊 😅 ) یه هوفی گفتم و یه دونه از گوش های هندزفری رو دادم به اون 😑 😐 😑 گرفتشو گذاشت تو گوشش منم تو گوشم بود 😑 😐 و شروع کردیم به دیدن فیلم 😐 😑 از زبان تائو : نمیدونم چرا یهو ا/ت غیب شد 😐 😐 دوباره این کجا رفته ؟ 😐 رفتم سمت پذیرش 😐 گفتم : ( سلام ببخشید اتاق جئون ا/ت کجاست ؟ 😅 😅 ) گفت : ( اتاق ۷ 😊 ) گفتم : ( ممنونم 😊 ) و رفتم سمت اتاق ۷ 😑 😑 رفتم پشت در 😐 از رو شیشه ی در نگاه کردم 😐 کوک و /ت رو تخت فیلم میدیدن 😑 😐 هعیی خدا این چرا همش کارای بچگونه انجام میده ؟ 😐 😑 رفتم تو اتاق 😐 چون حرکتم ناگهانی بود ا/ت و کوک پریدن بالا 😂 😁 ا/ت شروع کرد به زیر لب چیزی گفتن 😐 😐 فکر کنم داشت فوش میداد به من 😐 هعیی مثلا یه روزی ایدل مورد علاقش بودم 😐 😑 از زبان ا/ت : رسید به قسمتی از فیلم که میفهمیدیم قاتل کیه 😐 😑 و تقریبا توی یه فضای ترسناک بود 😐 😬 یهو یه چیزی دیدم پریدم بالا 😑 😑 کوک هم واکنش من رو داشت 😑 😑 به اون چیز دقت کردم 😑 اون تائو بود 😐 آقا من امروز قاتل میشمممم 😑 🔪 گفتم : ( تائو اشهدتو بخون 😊 ) گفت : ( وایسا 😐 ) ۲ دقیقه بعد : گفت : ( خب خوندم 😊 ) از تخت پاشدم و سریع افتادم دنبالش 😑 🔪 اونم فرار میکرد 😑 گفت : ( معذرت میخوامممم 😩 )

گفتم : ( نه دیگه نباید اونموقع سرتو مثل بز مینداختی پایین و میومدی تو 😊 😐 😐 ) داشتیم همینطور می دوییدیم که یهو در باز شد 😳 مامان بود 😐 گفت : ( ا/ت بیا بگیر لباساتو عوض کن بریم 😐 😐 ) گفتم : ( باش 😐 ) تائو گفت : ( ا/ت یادت نره فردا هستا 😐 اوکی ؟ 😑 ) گفتم : ( اوکی 😐 فقط ساعت چند بود ؟ 😐 😐 ) گفت : ( ۹ صبح 😐 ) گفتم : ( یااا اونموقع که خوابممم 😐 😐 😑 ) گفت : ( دیگه من نمیدونم 😐 😑 فقط باید بیای 😐 ) گفتم : ( اگه خواب نموندم 😁 ) گفت : ( ا/ت اگه نیای میکشمت 😐 😐 😑 ) مامان گفت : ( یااا بدو ا/ت 😑 ) گفتم : ( خو همه خلوت کنین تا لباسمو عوض کنم 😐 😐 😑 نکنه میخواین جلو شما ها عوض کنم 😑 😑 ؟ ؟ ) مامان گفت : ( همه بیاین بیرون کوک تائو بدویین 😑 😑 😐 ) و ساک رو به طرف من پرت کرد که گرفتم 😐 ) همه شون رفتن بیرون 😐 دور و ورم رو نگاه کردم 😑 یه دوربین بود 😐 بهش دست تکون دادم و با دستمال پوشوندمش 😁 😐 سریع لباسم رو پوشیدم 😐 یه لباس مشکی با یه نوشته سفید 😐 😐 و یه سلوار لی بلند 😐 😍 قربونم بشم چه زیبام موهامم بالا سرم بستم 😍 😐 یه کفش مشکی هم پوشیدم 😐 😑 دستمال ها رو از روی دوربین برداشتم و رفتم بیرون 😐 😐 واایی گوشیمو یادم رفت 😑 😑 سریع رفتم تو و گوشیمو برداشتم و اومدم بیرون 😐 😑 😐 مامان گفت : ( بدو ا/ت این سگتم بگیر 😑 😑 ) رکسا سریع دوید پیشم 😐 منم گرفتمش بغلم 😊 گفتم : ( مامان تو این بچه رو چیکار کردی ؟ 😐 😑 مثل باز مانده ها دوید پیشم 😑 ) مامان گفت : ( از همین بچت بپرس چیکار کرده منو 😑 😐 من بدبخت که اینو کاریش ندارم 😑 😑 ): تو ذهنم گفتم : ( اره جون خودت 😊 😊 ) تائو اومد سمتم و گفت : ( من میرم یادت نره ها 😑 😑 ) گفتم : ( باش بای 😐 😊 ) گفت : ( بای 😐 😊 ) هعی خدا یعنی اگه کوک بیاد خونمون من نمیرم خونه 😐 😐 والا خو چیه 😐 قبلا یه روز تو هفته میومد الان هفته ای یه ساعت میره خونشون 😑 😑 کنه رو که میگن اسمشو از رو کوک برداشتن 😑 😐 اصن خود کنه اینقدر کنه نیست 😐 😑 والا
رفتم سمتش گفتم : ( تو هم میای ؟ 😑 😑 ) گفت : ( اره 😊 ) ایییی خداااا چرا من اینقدر بدبختمممم 😑 😑 گفتم : ( یه سوال 😐 مگه تو خودت خونه زندگی نداریییی 😑 😑 😐 ) گفت : ( دارم اما خونه شما ها راحت ترم 😁 😁 😐 ) هعیی چه دلیل مسخره ای 😐 حداقل میگفت < < یه چیزی جا گذاشتم > > یعنی بلد هم نیست یه بهونه بیاره 😑 😐 رفتم نشستم تو ماشین رکسا هم که تو بغلم بود 😁 😁 بابا گفت : ( دخترم بهتری ؟ 😊 😊 ) گفتم : ( اره بابا 😁 ) یهو جدی شد و گفت : ( دیگه نبینم از این کارا بکنی ها 😑 🤐 ) منم گفتم : ( چشم 😐 😑 😁 ) گفت : ( افرین دختر خوب 😊 😊 ) منم با لبخند جوابش رو دادم 😊 یهو در باز شد و منم به در تکیه داده بودم 😑 😑 داشتم با کله میرفتم تو زمین که بابا من رو گرفت 😐 😑 به اون شخصی که در رو باز کرده بود نگاه کردم 😐 😡 من دیگه ایندفعه اینو میکشم 😡 از ماشین پیاده شدم و دویدم دنبالش اونم فرار میکرد 😡 😡 اره اون کوک بود 😡 چند بار لطف کردم وقتی اذیتم میکرد کاریش نداشتم پررو شده 😡 😡 گفتم : ( وایسا کاریت ندارم 😡 😡 ) گفت : ( اره از رنگ صورتت معلومه 😅 😥 😥 ا/ت غلط کردمممم 😥 😥 ) گفتم : ( میدونم اما باید کتک بخوری تا دیگه اذیت نکنی 😡 😡 😡 ) گفت : ( به جون تو یاد گرفتم 😐 😐 ) گفتم : ( بیشعور جون خودتو قسم بخورر 😡 😡 ) بابا گفت : ( ا/ت بیا باید بریم دیر میشه ها 😑 😑 😑 ) ( ساعت ۶ بعد از ظهره ❤️ ❤️ ❣️ ) گفتم : ( باشه 😑 ) رو کردم به کوک و گفتم : ( آخرین باره که ازت میگذرم 😑 😑 😡 ) و رفتم سوار ماشین شدم 😑 بابا گفت : ( تو از مرگ نجات پیدا کردی 😑 😐 یه کم زود نیس اینقدر فعالیت کنی ؟ 😑 😑 ) گفتم : ( خب بابا به کوک بگو منو اذیت نکنه 😑 😑 منم خیلی فعالیت نمیکنم 😑 😑 😐 ) گفت : ( کوک خیلیم پسر گلیه 😐 😐 ) گفتم : ( بابااا باید از من طرفداری کنی نه اوننن 😑 😑 😑 اصن باهات قهرم 😑 ) و رومو برگردوندم گفت : ( ببخشید 😐 برات ۱۰ تا کتاب بخرم راضی میشی 😊 😊 ؟ ؟ ) سریع برگشتم و با لحن بچگونه ای گفتم : ( اره بابایی 😍 😍 ) گفت : (قربونت بشممم 😍 😊 پس تو راه خونه به کتاب فروشی میریم 😊 😊 ) گفتم : ( ممنون بابا 😊 😊 )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه پارت جدید داستانت رو بزاری ؟
داستانت خیلی زیباست فقط اگه میشه یکم زود تر پارت های جدید رو آپ کنی عالی تر میشه
پارت بعد لطفاا
بابا جان صد سال گذشت چرا پارت 20 نمیزاری؟
پارت بعد رو کی میزاری ؟
خیلی دور پارت های جدید رو میزاری میشه یکمی زود تر پارت ها رو بزاری
پارت۲۰ بزار
باشه زود میزارم
چرا پارت20 نمیزاریی بزار دیگه
من همچنان سر میزنم ببینم پارت20را گذاشتی با نه
واقعا ببخشید من حالم خیلی بد بودم زود میزارم
خدا کنه خوب بشی. مرسی بابت داستان قشنگت
پارت بعد رو بزار دیگه
هعیی
عالیییییی 🤩🤩
پارت بعد رو زود بزار💕
ننوشتم
عالیییییی 🤩🤩
پارت بعد رو زود بزار💕
ننوشتم اما سعی میکنم زود بزارم