نورماه پارت 8

(از زبان مریتا)

از خواب پاشدم دیدیم تهیونگ داره آماده میشه بره جایی گفتم سلام گفت سلام گفتم اومم کجا میری گفت میرم سرکار مرخصیم تموم شده گفتم آهان باشه و تا دم در بدرقش کردم رفتم برای خودم قهوه درست کنم که یهو سرم گیج رفت و سرم خورد به میز و دیگه نفهمیدم چیشد (ساعت ۷ شب از زبان تهیونگ) رفتم خونه دیدم همه جارو دود گرفته رفتم توی آشپز خونه دیدم بله مریتا خانم زیر گازو روشن گذاشتن☹ رفتم پنجر رو باز کردم و دود رفت مریتا مریتا تو کجایی که یهو دیدم مریتا رو ی زمین افتاده هرچقدرتکونش دادم بلند نشد😓😱😰 بلندش کردم و بردمش توی ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردم ***

رسیدیم بردمش توی بیمارستان دکتر دکتر بیاین سریع بردنش توی اتاق و ماینه کردن دکتر اومد سریع رفتم سمتش گفتم آقای دکتر حالش چطوره گفت خوبه ولی بازم میگم مراقبش باشین گفتم الان میتونم ببینمش گفت بله و رفتم دیدم داره به در نگاه میکرد رفتم سمتش صورتشو قاب کردم با اون لبخندش به من نگاه میکرد گونشو بوسیدم گفتم خوبی گفت آره

بقلش کردم گفتم اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم گفت الان که حالم خوبه گفتم درد، درد نداری گفت نه فقت گفت فقت چی گفتم سرم خیلی درد میکنه گفتم دیگه جای دیگه ایت درد نمیکنه گفت اممم خب گفتم خب گفت آمم یکم پام درد میکنه ولی یکم ها گفتم وای خدا من انگار نباید از پیشت برم

هیچی نگفت بقلش کردم

آنچه خواهید خواند : این چیه مریتا......درد داری..... راستشو بگو......چطور تونستی .....یعنی تموم این مدت داشتی بهم خیانت میکردی ........