اینم قسمت بعد. فک کنم به اندازه کافی طولانی باشه. سعی میکنم زود داستانو تموم کنم. و اینکه لطفا لطفا نظر بدید. ممنونم.😄
از زبان مرینت:
ادرین ....هی بهش فکر میکردم. باید یه کاری بکنم. یا وگرنه میمیره ، مطمئنم الان حالش خوب نیست. لعنتی.
رفتم تو شهر تا یکم قدم بزنم. یه پیراهن پوشیدم 👗 و یه شنل هم انداختم رو سرم. رفتم سمت بازار. شلوغ بود. پیچیدم توی یه کوچه خالی. آفتاب چشم آدمو کور میکرد. رفتم و رفتم تا خوردم به یه نفر. سرمو آوردم بالا. یه مرد سیاه پوست جلوم بود. چشم هاش هم قهوه ای بود. و زیاد سیاه پوست نبود، به نظر دورگه میومد.
گفتم:« ببخشید »
اومدم رد شم. گفت:« نگفتم بخشیدم»
عصبانی شدم. گفتم:« میشه ببخشی؟»
گفت:« ههه...شاید بخشیدم»
گفتم:« حرفم خنده دار بود؟»
گفت:« یه چیزی میخوام ازت، اگه بهم بدی میبخشم»
گفتم:« ولی...._»
گفت:« ولی؟»
گفتم:« من فقط خوردم بهت....همین»
گفت:« پس نمیبخشمت.»
گفتم:« نبخش» اعصابم خورد بود.
کوچه بن بست بود. لعنتی. یکدفعه رو هوا بلند شدم و کوبیده شدم به دیوار از پشت البته.
چشام گرد شدن و پرسیدم:« تو دیگه کی هستی؟»
گفت:« رابرت جکسون. رییس نور های سرنوشت. تو عضو پنجمی.»
گفتم:« چ_چی؟»
ماجرا رو برام توضیح داد. بعدش یه مرد کره ای تقریبا سی ساله با موهای قهوه ای و چشم های سبز اومد تو کوچه و گفت:« لی_هونگ هوپ هستم. از آشنایی باهات خوشبختم.😏»
بعد دو تا دختر و پسر. بیست ساله به نظر میومدن. اومدن و هر کدوم خودشون رو معرفی کردن( دختره داشت بستنی میخورد). ژاپنی بودن. بعد هم دوباره یه مرد بیست ساله با موهای مشکی و چشم های آبی. اونم خودشو معرفی کرد.
( ظاهر یابوکو و هیوری: یابوکو: پسری با چشم های قهوه ای_عسلی و موهای بلوند _ هیوری: دختری با چشمان قهوه ای_عسلی و موهایی سبز)
گفتم :« عضو پنجم؟ اما شما با من میشید شش نفر. ریاضی...._»
اومد جلو و گفت: « یایا و هیوری یه نفر حساب میشن.»
گفتم:« آ.....ها»
یه قراردادی بستیم مبنا بر اینکه وقتی اونا کمک کنن من ادرین رو نجات بدم، من هم میرم تو گروهشون.و....و اینکه....از روح جنگل بودن....استعفا میدم.
مجبورم. اما اونا گفتن یه عضو کم دارن. آه....نمیدونم چرا ارتش یارانشون همش ژاپنی بودن. اونا شش عضو اصلی و لشکر ژاپنی هاشون رو دارن. با اینکه خودشون قدرت دارن. فعلا نمیخوام بهش فکر کنم. باید بخوابم و فردا به قلمرو گربه سانان برم و از ناکال کمک بخوام.🙂
13 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خوب شد البرت اتفاق خاصی براش نیفتاده بود وگرنه اگه میفتاد چی میشد
عالی بود
داستانت فوقالعادس، خیلی خوبه
همین جوری خیلی عالی و خوب ادامه بده
قدرت تخیل ذهنت خیلی بالاس، اگه به صورت حرفه ای نویسندگی رو ادامه بدی حتما موفق میشی
خیلی ممنونم. واقعا بهم انرژی داد😍😍😍❤❤❤
خیلی بدی ازت بدم اومد چرا باید آدرین تیر بخوره بعد اونم از مرینت تست عالی بود اما کاشکی تموم نمی کردی جا بدی بود ادامه می دادی 🤣🤣🤣🤣
ببخشید اما روابطشون باید یکم میپیچید و آخرش ختم بخیر میشد که من درس گذشت بدهم. داستان آموزنده هم هست.....بله😎😌😌😌😂
جون اموزنده شد 😎😁😁😁😁😁
خیییلییییعالیبود❤️❤️پارتبعدی🤧🤧🤧🤧زوووددباسههه؟؟
پارت بعدی در حال بررسیه . خیلی ممنونم😘😘😘
واییییییییییییی عاجی عالللیییی بود 😍😍😍✨
پارت بعدی رو موخوام🥺😂😂 عالبگی اجی حسنا جونم💙💙💙💙💙💙
مرسی آجی شانا جونم ، کلی بهم انرژی داد. تو بررسیه عزیزم😍😍😍
ادامه اش کو عزیزم
عالی بوددد......
پارت بعدع که در حال بررسیه😉
عالییییییی خیلی خیلی قشنگ بود😘😘😍😍😍دیگه حرف دیگه ای به ذهنم نمیاد بگم وقتی اومد میگم با تشکر😂😂😂
تشکر برای چی؟ من از شما ممنونم که داستانم رو میخونید😘😘😘😘
وا داستان به این قشنگی رو چرا نخوند♥️♥️
ممنونم😭😭😭😍😍😍😍
کشت و کشتار زیاد شد این اونو میکشه اون اینو میکشه خیلی کشت در کشته
عالی منتظر پارت بعد هستم
پارت بعد در حال بررسیه. ممنون از نظرتون. ببخشید انقدر کشتار زیاد شد برای ادامه بهش نیاز داشتم😅😅😅