
......................
یکی بود یکی نبود یه بار یه جایی بود بنام هواپیما خصوصی مامانم اینا رفتن بلیت گرفتن و هفته ی بعدش رفتیم بعدش خلبان مارو هزاران کیلومتر توی آسمان برد و یهو فرود اومد و درها باز شدن همه پیاده شدن حتی خلبان و شروع کرد به توزیع دادن : ما اینجا را خیلی مدت هست که ساختیمش ما هزاران هلیکوپتر داریم و آنها اینها را به اینجا آورده اند. همه جلو رفتند و یک در بزرگ خود به خود باز شد خلبان دوباره شروع کرد:این ابر یکی از کوچک ترین ابر هاست (جلوشان هسار کشیده شده بود)
و اینک اینها قطره ی نور ماه است و خورشید (مهم داستان). همه جلو رفتن جز من من دست کردم زیر شیشه و قطره ی نور خورشیدو خوردم!!!!!!!!!! خیلی خوشمزه بود و دویدم و رفتم یه ذره لرزش کرد زمین اما مال دویدن من نبود مال قطره ی نور خورشید بود که جدا شده و بعد خالمو اوردم و گفتم چشماتو ببند و بعد قطره ی نور ماه
توی دهنش کردم و مکیدش گفت:اوم این چی بود چقدر خوشمزه بود گفتم: قطره ی نور ماه است .گفت: وای نه تو چیکار کردی؟ اینها چیز های تاریخی هستند بعد یه نگاهی بهم انداخت گفت: موهایت چرا طلایی هستن چرا بلندن؟
بهش گفتم: بخاطر قطره ی نور خورشیده و یهو موهای اونم کوتاهو آبی شدن فکر کنم مال رسیدن قطره ی نور ماه به قطره ی نور خورشیده و بعد آروم گفتم :فکر کنم ده متری هستن اما خالم گفت:نه۹ مترن فکر کنم .و دیدم قطره ای که
خورده اومده رو لباسش بود و خودش دید و گفت برش دار برش داشتم و خودم خوردمش و رفتم رو هوا و وقتی اومدم پایین چشمام آبی ، لباسم دورنگ زرد و آبی ،میوهام دورنگ ، خلاصه مثل ملکه ها شدم و همه آن موقع آمدن بیرون و
میخواستن برن من اول از همه از در اومدم بیرون همه سوار هواپیما شدند و من پریدم پایین بجایی که سوار هواپیما بشم و تانتینا من و گرفت و باشدت منو برد پایین (تانتینا یک ابرقهرمان و
ماهبانوست اونا یکی هستن اما باهم خیلی فرق دارن و بلتوبی
متاسفانه اینم ماهبانوست اما باهم خیلی فرق دارن اینارو میگم
چون لازمه پق لازم نیست این دیگه کی بود متاسفانه مشکیلا هم ماهبانوست) گروه تالتان جمع توت دست به کار میشن( راستی این ابرقهرمان ها از وجود ماهبانو شکل گرفتن) و کمک ماهبانو میکنن(با صدای راوی بخوانیند) (توی داستان قرار بود ماهبانو یک ابرقهرمان بشه اما ما که محاسبه نکرده بودیم شد ابرشرور ) اونا و چند تا دیگه که باید درستشون کنم میرن به جنگ منزورم یچیزی تو مایه هاش بود بعد صدای زوزه به گوش رسید هم آرامش بخش بود هم آزار دهنده (اون یک گرگ یا سگ نیست چون گرگ یا سگ ها شبها
زوزه میکشند و اون یه دختر به نام آرفیقا است )بعد همه سرشان درد گرفت این باعث شد که تانتینا ماهبانو را ول کند بعد آرفیقا آمد و با بند جادوییش ماهبانو را گرفت(آرفیقا هیچ چیز عجیبلخلقه ندارد مثل بال پروانه ای اون فقط با بندش پرواز میکند)پایان این داستان از خاطرات خود نویسنده شکل گرفته نه بابا نترسید این یک قصه ی تخیلیه .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی کپی کار اسمتو از من کپی کردی پاکش کن
خیلی چرت و بی سر و ته بود اصلا معلوم نبود چی میگی کامل نبود جمله هات هم کامل نبود کلماتتم کامل نبود اصلا معلوم نبود چی میگی خیلی مزخرف
واوو
یکم گیج کننده بود ولی قشنگ بود
منتظر بعدی هستم