12 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 3 سال پیش 105 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لعنتی... دیرم شد.. دویدم سمت ماشین. توی راه مدام خودم رو سرزنش میکردم... نمیدونم دیشب چه مرگم شده بود.. تا صبح خوابم نبرد.. زیر نور اتاق قدیمیم نشسته بودم و کتاب میخوندم؛ ولی اصلا تمرکز نداشتم.. هر صفحه رو 10 بار خوندم... همش تقصیر این خبرنگار لعنتیه.. قهرمان کتاب، من رو یاد جونگکوک میانداخت.. جای اینکه روی کتابم تمرکز کنم، کوک رو تصور میکردم... خدایا!.. قهرمان من، برای دزدیدن قلبم از یه شهر بزرگ اومده بود اینجا!.. عجب رؤیایی!.. یه سوال دارم: همه مردم خودشون رو جای قهرمان داستان ها میذارن، باهاش میخندن و گریه میکنن؟.. یا فقط من اینقدر دیوونه هستم؟... ماشین رو پارک کردم و دویدم سمت کتابفروشی.. پستچی دم در وایساده بود.. ازش معذرت خواهی کردم... توی دستش یه جعبه بود.. پستچی پرسید: "کیم تارا..؟". گفتم: "بله.. بله خودمم.". + "این بسته برای شماست.". پستچی یه ماسماسک دیجیتالی جلوم گرفت تا روش امضا کنم.. چقدر همه چیز پیشرفت کرده و من کجای کارم...
بسته رو ازش گرفتم، تشکر کردم و رفتم داخل... جعبه آدرس فرستنده نداشت. تمام عمرم، فقط با جعبه های بزرگ کتاب سر و کار داشتم.. این جعبه.. یه جورایی خیلی کوچیک بود... با چنان احترامی جعبه رو باز میکردم که انگار جناب نخستوزیر واسم فرستاده.. تا اسم کتاب رو دیدم، از خنده منفجر شدم: "سئولی ها، چگونه آرزوهایتان را به واقعیت تبدیل کنید.". جلد کتاب رو باز کردم.. روش یه چیزی نوشته بود.. معلوم بود که از طرف کوکه: "تقدیم به تارای عزیز.. مأمور مخفی NIS. با خودم فکر کردم که درمورد سئولی ها خیلی بیراه هم نمیگی.. ولی این رو به کسی نگو.. این اعتراف، فقط جلوی تو هست... هنوز منتظرم بهم زنگ بزنی و بگی که برای مصاحبه باهام آماده ای... با احترام جونگکوک". خدایا! این آدم خیلی خوبه.. اون یه خبرنگار ماهر هست.. نمیدونم چرا اینقدر اصرار داره تا با من مصاحبه کنه.. اصلا این همه تلاش برای چیه؟... آخه چیزای حذاب تری هم توی این شهر هست... شاید هم به خاطر وبلاگم مشهور شدم.. اونم میخواد ازش یه مقاله داغ بیرون بیاره.. نمیدونم.. اول باید قهوه بخورم تا موتور مغزم کار کنه.
اما تا اومدم بشینم، قهوه بخورم و کتاب بخونم، یولی اومد.. یولی دامن مجلسی پوشیده بود با کفش های اسپورت.. شاید توی نگاه اول، طرز لباس پوشیدنش توی ذوق بزنه؛ ولی یولی با همین سر و وضع، یولیه دیگه.. متفاوت و دوستداشتنی... ژولیده بودم.. خواب مونده بودم.. حتی موهام رو هم شونه نزده بودم.. تازه هرجور لباسی که دم دستم اومده بود، پوشیدم... یولی گفت: "سر و وضعت رو واسه قرارت درست میکنم." - "چی؟!. کدوم قرار..؟ مگه قراری دارم؟!". + "عزیزم.. یادت رفته که حمعه قرار داری؟.. با خودت چی فکر کردی؟.. با این سر و وضع میخوای بیایی؟!". کاملا یادم رفته بود... گفتم: "وقتی قرار عاشقانه نیست، چرا باید به خودم برسم؟.. اصلا چه اهمیتی داره که موهام چه شکلی باشه..؟"
یولی رفت کنج پیشخون و چپچپ نگاهم کرد. گفتم: "چیکار میکنی؟". + "هیچی!.. تا 10 میشمارم، بلکه آروم بشم.. بس که بی ربط حرف میزنی!". گفتم: "کدوم حرف؟.. اینکه کی به موهای من اهمیت میده؟!". + "ببین تارا.. یه کاری نکن که با کفش بزنمتاا". خندیدم.. تصور کردم که یولی، کُلِ دگو رو با لنگه کفش افتاده دنبالم... یولی دور و برش رو نگاه کرد.. انگار دنبال چیزی بود؛ ولی نمیدونست که اون چیه!.. سعی میکرد شیطنتش رو پشت نگاه منظلومش، پنهان کنه... وقتی با کسی صمیمی هستی، هیچ جوره نمیتونه دورت بزنه.. ما نقطه مقابل همدیگهایم؛ ولی همین تضاد باعث پایداری دوستیمون شده... گفتم: "دنبال چی میگردی؟". لبخند کنج لبش هی میومد و میرفت.. یه دفعه یادم افتاد که دیروز رفتار یولی، خیلی مشکوک بود.. گفتم: "دیروز خیلی زود تعطیل کردی.. فوری رفتی خونه.. اگه بدونی صورتت چه برقی میزد..! حتی صدات هم خیلی شاد بود...". گفت: "اممم.. نه.. چیز خاصی نبود... فقط دنبالِ... یه کتاب بودم.". - "داری چیزی رو پنهان میکنی؟". + "کتاب خوندن کجاش عجیبه؟". - "هیچی... بگو دنبال چه کتابی هستی؟". + "یه کتاب.. درمورد... اممم...درمورد بارداری... البته خیلی ترسناک نباشه... یه چیزی که اطلاعات کلی درمورد دوران بارداری بهم بده.".
از خوشحالی جیغ زدم و مثل پرنده از پشت پیشخون پر کشیدم و رفتم طرفش.. یولی رو محکم بغل کردم و با هم بالا و پایین پریدیم.. یهو گفتم: "صبر کن ببینم.. فکر نکنم بالا و پایین پریدن برات خوب باشه هااا". یولی گفت: "واسه همین یه راهنما میخوام دیگه.. اصلا نمیدونم چجوری باید ازش مراقبت کنم.". خندیدم و دوباره بغلش کردم و بهش گفتم: "راستی.. بگو ببینم.. شیایون چی گفت؟... مطمئنم از خوشحالی، بال درآورده.". + "آره.. از الان به فکر اسم و رنگ وسایلشه.". یولی لبش رو جمع کرد و آروم گفت: "ولی... ترسناکه.. فکر نمیکنی 44 سالگی، برای مادر شدن خیلی دیر باشه؟". گفتم: "یولی تو همیشه 34 سالته...یادت رفته؟... 10 ساله که ما هرسال تولد 34 سالگی تو رو جشن میگیریم.. خودت گفتی که من، سنم بیشتر از این نمیشه.". یولی گفت: "قیافم که دروغ نمیگه." - "باور کن که تو 34 سالت بیشتر نیست.". پشت چهره بَشّاش یولی همیشه یه ترسی پنهان بود.. گاهی از نگرانیهاش برام میگفت؛ اما همیشه سعی میکرد که ذهنش رو روی چیزای مثبت متمرکز کنه... اینکه بالاخره نگرانیش، بعد از این همه سال برطرف شده بود، من رو خیلی خوشحال میکرد.
یولی گفت: "این اتفاق وقتی برامون افتاد که کلا فراموشش کرده بودیم.. بچه ها همیشه توی بهترین زمان، به دنیا میان؛ اما برای ما...". چشمای یولی پر از اشک شد. گفتم: "عزیزم.. نینی خوشکل ما دنبال بهترین مادر و پدر دنیا بوده.. باید میگشته تا پیداشون کنه.". بعد از یکم مکث گفتم: "راستی.. چند ماهته؟". + "9 هفته؛ اما تازه دیروز فهمیدم.. وقتی 3 ماهم کامل بشه، به بقیه هم میگم.". گفتم: "وااای.. اگه لیلی و یونا بفهمن ذوقزده میشن.. احتمالا نقشه یه عالمه جشن های ولکام بیبی میکشن.". یولی گفت: "من هم خیلی منتظرم...". گفتم: "اگه موافقی بیا دنبال کتابی که میخواستی، بگردیم.". یولی گفت: "فقط توروخدا عکس نداشته باشه که من خیلی ترسو ام.". خندیدم و قول دادم کتابی براش پیدا کنم، که کمکش کنه تا این مرحله رو خوب و آروم بگذرونه...
قبل از اینکه یولی کتاب ها رو زیر و رو کنه، خودم کتاب راهنمای پدران رو برای شیایون پیدا کردم... قرار شد وقت ناهار، دوباره همدیگه رو ببینیم.. میخواستم قبل از رفتن، چند صفحه کتاب بخونم؛ اما ذهنم مثل برگ های روی سنگفرش خیابون، پخش و پلا بود.. حال خوشی داشتم.. خبر بارداری یولی، برام بهترین خبر دنیا بود؛ اما خیلی زود، دوباره به دنیای واقعی برگشتم.. من کی بودم؟... تنهاییم.. اونم توی 24 سالگی، قطعا یه شکست واقعی بود... نکنه در مورد مرد ها، زیادی ایرادگیرم.. نکنه منتظرم تا یه شاهزاده با اسب سفیدش، وسط کتابفروشیم سبز بشه... به خودم گفتم: "تارا... بیا و با خودت روراست باش.. شاید یه همچین آدمی.. اصلا به دنیا نیومده باشه.. شایدم اونقدری دنبال افسانه بودم که هر شانسی که بهم سر زده، ردش کردم.". ولی همزمان یه چیزی ذهنم رو قلقلک میداد.. به هر حال افسانه ها هم براساس زندگی واقعیه.. شاید خدا یه مرد با فهم و کمالات که اتفاقا هم ذهن زیبایی داره و هم خوشتیپه رو برام کنار گذاشته... ولی نه.. ولش کن.. من خیلی خوش خیالم.. یه دفعه جای قهرمان فوقالذکر، یه دسته کربه رو تصور کردم که دور پام حلقه زدن و میومیو میکنن؛ ولی آخه این چه فکر مزخرفیه؟... من که گربه ندارم...
تلفن زنگ زد. شیرجه زدم تا جواب بدم.. کوک پشت تلفن گفت: "بهبه!.. صاحب کتابفروشی قدیمی شهر..! ببینم.. محموله به دستت رسید یا نه؟". به زور جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: "ببخشید.. شما؟". + "سئولی عزیزتون.. خانم عزیز... همه کار هامو گذاشتم کنار تا به شما زنگ بزنم..". - "اممم.. جونگکوک تویی؟... بله.. بسته به دستم رسید.. خیلی بامزه بود.". سکوت کردم.. سکوتی طولانی... تلاش کردم تصورش کنم.. یعنی الان چیکار میکرد؟... چی میدید؟... کجا بود؟... شاید به منظره بیانتهای سئول و برج بلندش نگاه میکرد.. شاید هم توی اتاقی با مبلمان مشکی و مدرن نشسته بود.. یه اتاق با چیدمان خیلی قشنگ و مدرن... کوک گفت: "حدس میزنم توی راحت ترین جای کتابفروشیت نشستی..همونجایی که پشت پیشخونه.". گفتم: "نکنه توی کتابفروشیم دوربین گذاشتی..". کوک گفت: "پس چی خیال کردی؟". از خجالت لپام گل انداخت.. درونم غوغا بود.. یعنی داره ابراز علاقه میکنه؟... یا اینکه من اینجوری خیال میکنم؟... کوک گفت: "گفتی کتاب به دستت رسید؟". گفتم: "آره و ممنونم ازت... راستش تصمیمم قطعی شد.. دیگه رسما از زندگی توی شهر های بزرگ استعفا دادم.". کوک گفت: "باشه.. اما امکان داره شهر های بزرگ، خودشون به سمتت بیان.. حالا خود دانی.". گفتم: "نکنه شهر بزرگه خودتی!.. و این یه جور استعارهست.".
از اعتماد به نفسی که موقع خرف زدن با کوک پیدا میکردم، خودم هم گیج میشدم.. حرف زدن با کوک خجالتم رو از بین میبرد... اولین چیزی که به ذهنم میرسید رو فورا میگفتم... کوک از ته دل خندید.. خنده ای بلند و بیپروا.. تعجب کردم.. همیشه سعی میکرد خیلی اتو کشیده باشه... گفت: "مزخرفه.". گفتم: "حرفت رو نشنیده میگیرم جناب جونگکوک.". کوک گفت: "جمعه میبینمت دیگه؟". گفتم: "بذار حدس بزنم..". خدایا!.. چقدر سروکله زدن باهاش شیرینه!... انگار این حرف ها رو 1000 بار دیگه هم زدیم.. اینقدر که تکتکشون رو حفظم... گفتم: "راستش من فقط به خاطر غذا های لیلی میام.. من عاشق غذا های لیلیام... اگه کلا حرف نزدم،به دل نگیر چون بیشتر دوست دارم حواسم به محتویات بشقابم باشه تا اینکه با دیگران گرم بگیرم.". کوک گفت: "آره بابا.. من هم ترجیح میدم کنار آتیش بشینم و یه رُمانی بر بدن بزنم.. خیلی اهل معاشرت نیستم.". - "که اینطور جناب جئون...". + "فکر میکنی دارم دروغ میگم؟". - "بله..". کوک گفت: "خب.. اممم.. شاید ترجیحم رو درست برات مجسم نکردم... راستش.. ترجیح میدم توی کتابفروشی تو کنار آتیش بشینم، رمان بخونم و تو هم کنارم باشی."
تلفن رو انداختم.. جوری که انگار یه تیکه فلز داغ بود.. باید چیکار میکردم؟... دولا شدم تا برش دارم.. به خودم گفتم: "تارا گند زدی.. الان میفهمه حرفاش چه تاثیری روت گذاشته.". توی خودم گره خورده بودم... با کلی سختی، بالاخره گوشی رو گرفتم... گفتم: "ببخشید.. مشتری اومد.". گفت: "چرا دروغ میگی؟". سرفه کردم و الکی گفتم: "سلام آیسول.. بفرمایین." کوک از ته دل خندید و گفت: "تارا تو به خدا تکی.. جمعه میبینمت.. حتی اگه محبور بشم، میشینم وسط بشقابت تا بهم توجه کنی." تلفن رو گذاشتم.. بعدش مثل یه گوله گُنده کاموا، از خوشحالی به خودم پیچیدم.
یولی چنان نعرهای زد که کتاب های جلوم لرزیدن. روی زمین ولو شده بودم.. حواسپرتیم به خاطر کوک نبود.. از بیخوابی دیشب بود... یولی گفت: "چیکار میکنی تارا...؟". گفتم: "یولی سکته کردم.". یولی گفت: "گرفتی تا لنگه ظهر خوابیدی.. تو باید کتاب هاتو بفروشی.. نه اینکه وسطشون بخوابی.". خندیدم و کتابی که دستم بود رو به خودم فشار دادم. یولی سرش رو تکون داد و گفت: "چرا تا لنگه ظهر خوابیدی؟". گفتم: "شاید کمبود ویتامین D دارم.. شاید باید آفتاب بگیرم.. همش خوابآلو و گیجم.. اصلا بُهتزدم.". یولی با پاش بهم زد و گفت: "فکر نکن که میتونی بپیچونیم.. چشمات بهم دروغ نمیگه.". تک تک سلول های بدنم خسته بودن.. احساس ضعف و سرگیجه میکردم... یولی گفت: "راستشو بگو.. آدم یه زن باردار رو اینجوری اذیت نمیکنه.. اونم توی سن و سال من.". خندیدم و پاشدم. یولی گفت: "بگو ببینم.. چیشده که عین گربه توی آفتاب لم دادی؟... عاشق شدی؟".
"عـــاشـــق؟!.. نه.. من؟.. چطور مگه؟". + "چشمات برق میزنه.. مثل گل رز از خجالت سرخ شدی... بگو ببینم.. بهت زنگ زد؟". - "چی؟.. کی؟...". + "من که میدونم بهت زنگ زده.". - "اممم.. اگه منظورت کوکه.. آره.. یه کتاب درباره سئول برام فرستاد.". یولی نشست و بهم زل زد: "خب.. بقیش..؟". - "اممم.. چیزای عجیب و غریبی هم میگفت.. درباره اینکه بشینیم توی کتابفروشی و منم کنارش باشم و از این حرفا...". یولی چنان دادی از خوشحالی زد که مردم توی خیابون شنیدن.. بعدش گفت: "پس دوستت داره.". با لحن مسخره ای گفتم: "آره.. اونم منِ خوره کتاب، توی یه شهر کوچیک رو.". یولی گفت: "من این چیزا رو نمیشنوم.. بیا درباره جمعه حرف بزنیم.. بگو ببینم.. چی بپوشیم هان؟". خوش به حال یولی.. خوش به حالش که جای من نیست.. اگه بخوام به خودم دروغ بگم.. احتمالا باید بگم بیماری لاعلاجی گرفتم؛ ولی درواقع تنبل شدم.. یا استراحت کافی ندارم.. شب ها مثل مرغ سرکنده، تا صبح بیدارم.. بیشتر روز های هفته هم دارم خمیازه میکشم. „پایان پارت هفتم ، نتیجه چالش داریم.“
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
خب مگه مرض دارم بایه باقالی برم قاطی باقالیا خب مثه یه کپک میشینم تو کتاب خونه کپک زدم کپککتابامو میتکونمಥ⌣ಥ
چه کپک تو کپکی شد ಠ_ಠ
کپک زدگی تارا خیلی روت تاثیر گذاشته ها،، کلا چهارتا جمله گفتی که 6 بار کپک رو توش تکرار کرده بودی😂💗
یه چیزی از تاثیر هم اون ورتر قشتگ منو گاز گرفته ول نمیکنه😂
وقتی داستان تموم شد، ولت میکنه😂😂😂💕
وااای
این قسمتم مثل اون یکی ها محشررر بود،داستانت واقعااا خیلی حس خوبی بهم میدهههه
ج چ:من اگه جای تارا بودم میفرتم پاریس اصن😂مگه پاریسو دوست نداره؟کوکم که پاریسو دوست داره،پس هر دوشون باهم برن پاریس و اونجا یه کتابخونه بزنن و کتابای خانم گیومیونک بود؟کتابای اونو بزارن برای نمایش، نه برای فروش و کتابای فروشی رو هم یه کتابخونه ی دیگه براش بزنن و بفروشن.
ولی در کل میگم هر جا میره با کوک بره
ممنون عزیزم.. نظر لطفته💚
خب کوک خبرنگاره، همینجوری کارشو ول کنه بره پاریس بگه سلام من اومدم؟😐😂
عالللییی بوود آجی محششششرر عالییی خییلی خوب بود قربون اون دستای طلایییییتتت بششمم من که اینقد قشنگ مینویسی ☺😘😘💜💜پارت بعدو زوووددد بززاار😘💜💜💜☺😊
مرسیییییی آجیییییییی قشنگممممم... فدات بشم من اینو نگو... چشم.. سعی میکنم در اسرع وقت بذارمش❤💌
وای من عاشق داستانتم،منتظر پارت بعد میمونم💞😂
لطف داری عزیزم.. آره خوبه.. منتظر بودن آدمو صبور میکنه😂❤
مثل همیشه عالی😍من جای تارا برای جمعه استرس گرفتم😂
ج چ: ترجیح میدم توی کتابخونه باشم
مرسی قشنگم.. نه حالا استرس نگیر.. نهایتش یه کاری میکنه که کوک از تصمیمش پشیمون بشه بچه😂💔
منم از اونجایی که هیچ تصوری از عاشق شدن ندارم.. کتابفروشیمو ترجیح میدم😂
تصمیم درستیه👏🏻😄..خوشحال میشم به داستانم که اسمش نهال هست سربزنی و نظر بدی، البته اسمش تغییر کرده و شدهlt will be over ابتدای داستان ممکنه یه جوری باشه ولی خب هر چی بیشتر بری جلو با پیشرفت در نوشتنم مواجه میشی😁🫂
البته که سر میزنم و بعد از خوندن هر پارت نظرمو واست کامنت میکنم💚🌸
عالی بود اجی ج چ =مطمعنا شهر کوچیک خودم رو ترجیح میدادم ولی ماجراجویی با کوک هم یک اتفاق جالبه این یعنی ترجیح میدم حال روز اون هارو هم ترجیحا درک کنم و یر سر بزنم راستی اجی میشه پارت بعدی رو زودتر بزاری
مرسی آجی جون
میشه گفت که خیلی آدم منطقی ای هستی.. انتخابت خیلی خوب بود💕
من سعی میکنم ولی بعضی وقتا خیلی مهمون داریم.. شبا هم از خستگی بیهوش میشم.. ولی نهایت سعیمو میکنم که زودتر بذارمش💗
میدونم اجی پس هروقت تونستی بزاری خیلی ممنون میشم
خواهش میکنم آجی جون😊💖
واهای مثل همیشه عالیییییییییی
ج چ: دوست دادم مثل تارا باشم از شلوغی بدم میاد
مرسی هانی💛
آره منم از شلوغی بدم میاد.. رو مخه😂
محشر بود اوژنی جونم❤😻
ج چ:خب...شاید یکم از شهر کوچیک فاصله بگیرم و با کوک به ماجراجویی بپردازم😄
باز به من گفت اوژنی😐
خب واسه کراشت روی پسراس.. مطمئنا هرکی جاش بود، شهرتو انتخاب میکردی😂❤