11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑴𝒂𝒉𝒍𝒂 انتشار: 3 سال پیش 1,023 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت اخر بعد ۱۰۰ قرن انتظار😐😂
از زبان لیدی باگ : بعد از اینکه از کت نوار جدا شدم، به سمت خونه حرکت کردن...مدت هاست پاریس رو انقدر اروم و طبیعی ندیدم....چقدر دلم برای این ارامش قشنگ تنگ شده بود🙃 رسیدم نزدیک شیرینی فروشی....پریدم گوشه دیوار و به حالت عادی برگشتم...تیکی پرید بغلم...// تیکی : ملینت😍 / مرینت : تیکی عزیزم😍 / تیکی : ملینت....تو موفق شدی! همه رو نجات دادی! افرین! // در جواب تیکی فقط لبخند زدم....خیابون رو رد کردم و روبروی در شیرینی فروشی ایستادم..با تردید در رو هل دادم و با صدای زنگ باز شد. مامان و بابام با دیدن من دویدن سمتم و بغلم کردن....بوسه ای مهمون گونشون کردم و لبخند زدم... // سابین : مرینت عزیزم! خوشحالم دختری مثل تو دارم! // از این حرف مادرم تعجب کردم! // مرینت : منطورت چیه مامان؟ / تام : کفشدوزک من! // جا خوردم! مگه هویتم رو فراموش نکرده بودن؟! // مرینت : ن..نه کفشدوزک چیه هه هه (خنده) نمیفهمم چی میگین😁 / سابین : عزیزم ما فراموش نکردیم تو کی هستی😉 / مرینت : چییییی؟ / تام : نگران نباش دخترم همه چیز درست شده // لبخندی زدم و دوباره بغلشون کردم....امن بود! آغوش پدر و مادرم خیلی امن بود! بالاخره از بغلشون بیرون اومدم و رفتم به اتاقم تا یه دوش بگیرم...اما همینکه در اتاق رو باز کردم، حجم انبوهی از کوامی ریختن رو سر و کلم😅 همشون رو دونه دونه بغل کردم....نورو و دوسو خم بالاخره با دوستاشون بودن! چقدر خوب! همه چی درست شد!
از زبان کت نوار : بالاخره راحت بودم....میدویدم، میپریدم...بدون درد...بدون غم و غصه....یکی یکی ساختمون هارو طی میکردم...هر چی بیشتر پیش میرفتم امارت اگراست نزدیکتر میشد...یعنی مادرم رو میبینم؟ دوباره میتونم به پدرم اعتماد کنم؟ نمیدونم! نزدیک در خونه، پشت درخت به حالت عادی برگشتم...قبل اینکه پلگ چیزی بگه قالب پنیری بهش دادم اما اونو پس داد... // آدرین : نمیخور..؟ // اما حرفم رو قطع کرد و محکم گونم رو بغل کرد.... // پلگ : خوشحالم که حالت خوبه ادرین! / ادرین : ممنون پلگ! // دویدم به سمت در خونه و در زدم....ناتالی در رو باز کرد...بدون اینکه چیزی بپرسه یا حرفی بزنه (ناتالی همه این مدت نیویورک بوده😁) (سوتی داستانم بود که ناتالی محو شد😐😂) // ناتالی : خوش اومدی ادرین! / ادرین : ممنون ناتالی...پدرم..؟! / ناتالی : ایشون منتظرت هستن.... / ادرین : ممنو... // ناتالی دستش رو دورم حلقه کرد... // ناتالی : ادرین! برات خوشحالم! / ادرین : منظورت چیه؟ // جوابی نداد.. قطره اشکی از گونش سر خورد..چی شده بود؟! رفتم داخل خونه....پدر و.....مادرم! نشسته بودن روی مبل....پدرم بعد مدت ها داشت میخندید! مادرم....چشماش برق میزد! به تته پته افتادم..... // ادرین : م..م..مامان! // پدرم برگشت و با دیدن من لبخندش محو شد و عرق شرم ریخت...مامانم...بلند شد و دوید سمتم...خودم رو تو بغلش جا کردم.. // امیلی : پسر عزیزم😭😀❤ / ادرین : مامان!🙂💖 // پدرم با حسرت خاصی بهمون نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت....لبخندی زدم.. // ادرین : سلام...پدر! // با این حرفم یکم امیدوار شد و سمتمون اومد....سه تایی باهم بودیم! بعد مدت ها!! تو اغوش خانوادم چه جای امنی بود! خیلی امن!
تو این افکار بودم که....مامانم چیزی گفت... // امیلی : خب ادرین عروس من کجاست؟🤔🤗 / ادرین(به تته پته افتادم) : هه...هه...عروس؟ چیه؟ کیه؟ هه😅 / گابریل : مگه نمیخوای کفشدوزکو بگیری؟ // چشمام گرد شدن...از کجا میدونه؟ مگه فراموش نکرده؟ قبل اینکه چیزی بگم مادرم گفت : پیشی عزیزم! . تعجب کردم! پس یادشون نرفته؟ // گابریل : هویتت رو فراموش نکردیم پسرم! / ادرین : پدر! // بیشتر خودم رو تو بغلشون جا کردم....خیلی وقت بود انقدر شاد نبودم! حالا فقط یه چیزی مونده بود.....مرینت رو رسما مال خودم کنم! (بل بل😐😁)
(فردای اون روز) از زبان مرینت : با صدای الارم گوشیم بلند شدم....اولین چهره ای که دیدم....ادرین بود😯 چشمام رو مالوندم که مطمئن بشم توهم بوده ولی واقعی بود! با شتاب از روی تخت بلند شدم و بهش خیره شدم...با دیدن من زد زیر خنده و بلند قهقهه زد! // مرینت : چرا میخندی؟ / ادرین : موهات....موهات مثل جوجه تیغی شده😂😂 / مرینت : ادریننننن😒 / ادرین : ببخشید😂 / مرینت : این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟ / ادرین : اومدم پرنسسمو تا مدرسه همراهی کنم...مشکلی داری؟ // لبخندم تا بناگوش باز شد... // مرینت : نه😁 / ادرین : پس بلند شو...این موهاتم یه کاری بکن😂 // بلند شدم ادرین رو از اتاق پرت کردم بیرون که حاضر بشم. لباس پوشیدم و رفتم پایین، ادرین با مامان و بابام حسابی گرم گرغته بود...لبخند زدم و سرفه ای کردم که متوجه من بشن. // تام : خب مثل اینکه بانوت تشریف اوردن / مرینت : عههه بابا😒 // آدرین اومد سمتم دستم رو گرفت...محلت نداد حتی با خانوادم خداحافظی کنم....من رو کشید و با خودش برد.... تا خود مدرسه پیاده رفتیم ... وقتی رسیدیم، بچه ها حسابی از دیدن ما دوتا باهم تعجب کرده بودن! آلیا دوان دوان اومد سمتمون...وقتی رسید بهمون، سر هامون رو چسبوند به هم و تا میتونست بهمون نزدیک شد...با صدای یواشی گفت : کفشدوزک و گربه چطورن؟ / مرینت : چ..چی داری میگی؟ / الیا : فکر کردین فراموش میکنم؟ عمرا😐😉 / ادرین : پس احتمالا نینو هم فراموش نکرده درسته؟! / الیا : من و نینو و لوکا فراموش نکردیم! // پریدم بغل الیا... // الیا : خسته نباشی دختر! / مرینت : ممنون الیا! بابت همه چیز! // خلاصه که مدریه اونروز بعد مدت ها خیلی کیف داد! من و ادرین هم پیش هم نشستیم! لایلا و کلویی داشتن دق میکردن😂
&بعد مدرسه& از زبان ادرین : میخواستم مرینت رو هرچی زودتر مال خودم کنم...پس یه نقشه خبیثانه کشیدم😂😑 // مرینت : ادرین من دیگه میرم خونه😉// فاصلمون رو به صفر رسوندم.... // ادرین : امروز ساعت ۶ لیدی باگ بیاد بالای برج ایفل! / مرینت : باشه مرینت میاد! / ادرین : نه...مرینت نه....لیدی باگ! / مرینت : ای بدجنس...باشه هرچی تو بگی / ادرین : میام دنبالت / مرینت : اوک // رفتم خونه.....دوش گرفتم....ساعت ۵ بود....تبدیل شدم و با اطلاع موضوع به پدر و مادرم رفتم سمت خونه مرینت اینا...// از زبان مرینت : ساعت ۵ بود...موضوع قرارم با کت رو به خانوادم گفته بودم....اونام فقط میخندیدن...اما نمیدونستم چرا!؟ داشتم تکالیفم رو مینوشتم که از پشت پنجره اتاقم یه صدایی اومد....هوای نم پاییزی بخار پنجره رو زیاد کرده بود و واضح نمیدیدم....یهو ۲ تا انگشت روی بخار شیشه یه قلب کشید...یعنی کی میتونه باشه؟ بلند شدم و پنجره رو باز کردم...با دیدن شخص پشت پنجره، از ته دل خندیدم! // کت : سلام پرنسس کوچولو! / مرینت : پیشی جون! اینجا چیکار میکنی؟ ساعت هنوز ۵ / کت : فکر کردم برای انجام تکالیفت به کمک احتیاج داشته باشی😉 / مرینت : نخیرم همه رو حل کردم / کت : پس حاضری بریم؟ / مرینت : صبر کن به مامان و بابام بگم / کت : نیازی نیست اونا قبل ما اونجان / مرینت : منظورت چیه؟ / کت : میفهمی! // با تردید تبدیل شدم. کت نوار چشمام رو گرفت و 🍒 کرد.. // لیدی : خودم میام / کت : نباید ببینی / لیدی : از دست تو //
بعد کلی بپر بپر و اینور و اونور رفتن بالاخره منرو پایین گذاشت.... // کت : با شماره ی ۳ چشماتو باز کن / لیدی : ب..باشه! / کت : ۱...۲....۳...حالا! // با باز شدن چشم هام، حسابی تعجب کردم و سرخ شدم! ما بالای برج ایفل بودیم که تزیین شده بود! مردم و خیلی هایی مه میشناختم بودن! الیا از اون پایین چشمکی زد و خندید...همه دوستام بودن! پدر و مادرم هم بودن! خیلی از مردم! شهردار! حتی اقای اگراست! و امیلی! از اون بالا همشون مثل مورچه بودن....مثل نقطه های ریزی که زیر برج ایفل تا شعاع چند کیلومتر رو پر کرده بودن! گیج و مبهوت اطراف رو نگاه میکردم که چشمم به کت نوار خورد....روبروم ایستاده بود و لبخند میزد....چیکار میخواد بکنه؟ (اسکلی که نفهمیدی😐😂) بدون اینکه متوجه بشم...جلوم زانو زد... (بمیرم براشش😍😍😂) دستش رو روی سینش گذاشت و جعبه ای رو روبروم گرفت.... سرش رو پایین انداخت و گفت : بانوی من! ایا حاضری تا اخر عمر کنار پیشی کوچولوت بمونی؟! (عرررررر😭😍) // نمیدونستم چی بگم....چیکار کنم؟ با دستپاچگی گفتن : ن...نه..یعنی...نمی...نمیدونم....یعنی...چیزه.... // با لبخندش بهم ارامش داد....از اون حالت خارج نشد...منتظر جوابم بود....همونطور زانو زد.....موهاش توی باد میرقصیدن! صورتش از همیشه براق تر بود! نفس عمیقی کشیدم و واضح گفتم :...
لیدی : بلهههه !!! // با بله من جمعیت رفت رو هوا....دستگل پرت میکردن هوا....از بالا هلیکوپتر هایی که ممیدونو از کجا پیداشون شد رومون برگ گل و اکلیل ریختن.....برق ذوق رو توی چشمای کت نوار دیدم! با خوشحالی بلند شد....دستم رو گرفت و حلقه رو دستم کرد..... // کت : دوستت دارم باگابو!😍 / لیدی : ولی من دوستت ندارم!.... (چه زری زدی؟؟😟😠) // همه سکوت کردن...صدای پچ پچ میومد...صورت ادرین سرخ شد و داغ کرد...لبخندی زدم و با اشتیاق گفتم : عاشقتمممممم😍😍 (بیتر ادب😐😂) پرید و محکم 🍒 کرد!! چند دور من رو تو هوا چرخوند و زمزمه کرد : من خوشبخت ترین پسر جهانم بانووووو😍 بعد منو پایین گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد.... // کت : اجازه میدین؟ / لیدی : البته... // و اون اتفاق رویایی افتاد....🍓🍓 !! بالاخره مال هم شدیمممم!!!! بعد ۲ دقیقه از هم جدا شدیم.......... //وسط جمعیت// امیلی : پسرممم😭😂❤ / گابریل : بل بل😐 / تام : دخترم بزرگ شده😭😂❤ / سابین : اوه عزیزمممممم😍😭 / الیا : یح بالاخره بعد اینهمه لکنت و بدبختی😐😂 / نینو : چه رفیقایی داریم ما🤗 / لوکا(اعتراف میکنم دلم واسه لوکا سوخت) : امیدوارم خوشبخت بشی مرینت!🙂 / کلویی : مسخرس واقعا مسخره😒(کلویی خفه😐) / لایلا(در راه خود🔫..😐) : حالم ازتون بهم میخورهههه😠(بهسلامت لایلا😐😂) / رز : واییییی خداجونمممم چقدر رمانتیککککک😭😍😍😍😍.........//
&۸ سال بعد& (اون موقع ۱۵ سالشون بود ۲۰ سالگی رسما ازد*واج کردن و الانم ۳ ساله از عروسیشون گذشته که یعنی ۲۳ سالشونه😁) از زبان کت نوار : الان ۳ ساله من و مرینت رسما باهمیم و این مدت بهترین سال های زندگیم بوده! با اینکه مشغله کار و.....داریم ولی هنوزم لیدی باگ و کت نواریم هرچند دیگه کسی شرور نمیشه ولی به هر حال هرکسی کمک بخواد بهش کمک میکنیم...البته بیشتر اوقات که بیکاریم مسابقه دو میدیم....مثل همیشه داشتیم روی پشت بوم ها میدوییدیم و تا برج ایفل مسابقه گذاشته بودیم.... // لیدی : عمرا بتونی برنده بشی / کت : خواهیم دید بانو😉 // یحح بالاخره ازش جلو زدم💪✌😂 (هنوزم عین بچه ها رفتار میکنن😐😂) اما دیگه صدای قپم هاش رو پشت سرم نمیشنیدم....فکر کردم کلک میزنه اما صدام کرد : ک..کت! . با نگرانی برگشتم سمتش...نشسته بود...نگران شدم... // کت : چیشد بانو؟ / لیدی : نمیدونم...یکم حلم بده... / کت : چطوری حالت بده؟ / لیدی : یکمی سرم درد میکنه بدنمم کوفتست و...... / کت : و چی؟ / لیدی : حالت تهوع دارم(نه نه نه اصلا چیزی نیست که فکر میکنین😐) / کت : خاک برسرم پاشو بریم دکتر / لیدی : نه بریم خونه یکم استراحت کنم خوب میشم / کت : میگم بلندشو بریم دکتر / لیدی : منم گفتم نه / کت : مرینتت!! / لیدی : خیلی خب بابا😒 // 🍒 کردم و دویدیم سمت بیمارستان....نزدیکای بیمارستان به حالت عادی برگشتیم چون نمیخواستم خبرمگار ها دورمون جمع بشن....دکتر ها مرینت رو که کم کم داشت بیهوش میشد ازم گرفتن و بردنش توی اتاق.....
مثل سرباز تو راهرو رژه میرفتم.....یعنی چیشده؟! بالاخره ذکترش اومد بیرون....لبخند میرد.... // دکتر : اقای اگراست شما همسرشون هستید درسته؟ / ادرین : ب..بله...چش شده؟ // دکتر قهقه ی بلندی سر داد و با لبخند گفت : تبریک میگم اقای اگراست😇 / تعجب کردم...تبریک؟! / ادرین : منظورتون چیه؟ / (هشدار : پسر ها اینو نخونن😐) دکتر : همسر شما &&{$ هستن😃 / ادرین : به نظرتون وقت مناسبی برای شوخیه؟ / دکتر : به نظرتون من با شما شوخی دارم؟ // قلبم ریخت....یعنی مرینت....؟ یعنی من...من دارم....قراره من...بابا بشم؟ باورم نمیشه! / ادرین : میتونم ببینمش؟ / دکتر : البته.... // رفتم توی اتاق....ناز و کیوت تراز همیشه روی تخت خواب بود.....لبخندم تا بناگوش باز شد و سمتش رفتم.....نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم.... سرش رو سمنم برگردوند....فکر کنم بیدار شده بود....با دیدن من بغض کرد... // مرینت : ا..اد..ادرین! چی شده؟ // با لبخند سمتش رفتم و سرش رو نوازش کردم....کنار تختش نشستم.....گفتم : یادت میاد حدود ۸ سال پیش همینجا بودیم و جامون فرق میکرد؟ من زخمی بودم و تو مراقبم بودی.... / مرینت : اره یادمه... /
بیش از این نتونستم مقدمه چینی کنم.....با ذوق گفتم : هیچوقت فکر میکردی باهم مامان و بابا بشیم؟ // شوکه شد! منظورمو فهمیده بود! با تردید گفت : م..منظورت...منظورت اینه که.... / ادرین : دقیقا منظورم همینه عزیزم // به تته بپته افتاد و شل شد.....بدجوری سرخ شد....فکر کنم خجالت کشید....لپاش گل انداختن....خندیدم و 🍒 کردم.....لبخندی زد اما هنوز سرخ بود.....مرینت : باورم نمیشه ادرین! / ادرین : منم همینطور مرینت! // کمکش کردم بلند بشه...بازم کمکش کردم که لباساش رو بپوشه....روی تخت کنارش نشستم..... / ادرین : بریم؟ // جوابی نداد.....دستم رو دورش حلقه کردم جوری که از اون طرف روی &٪=$€ گذاشتم (دیگ خودتون میدونید دسنشو کجا گذاشت😐) دوباره سرخ شد....خودش رو جمع کرد و تو 🍒 جا داد...... مرینت : ادرین؟ / ادرین : جانم؟ / مرینت : گودال! گودال عشق! / ادرین : منظورت چیه؟ / مرینت : باهم از این گودال عمیق و خطرناک عبور کردیم....مادرت رو برگردوندیم...پدرت رو نجات دادیم.....پاریس رو....و حالام داریم صاحب یه فرشته کوچولو میشیم! چقدر سخت بود....چه گودال عمیق و عظیمی بود! / ادرین : اره....راست میگی....ولی باهم دوتایی که ازش عبور کردم، اسون شد....مگه نه؟ / مرینت : اوهوم.... // و هردو با هم زمزمه کردیم : باهم........😊❤
خب دوستان اینم پارت اخر😊 اشک خودمم دراومد وقتی تموم شد😭😂❤ کاش تموم نمیشد😭😂💖 به هر حال ممنونم از حمایت هاتون....اجی های خوبم......دوستای مهربونم....مرسی که حمایتم کردین!😊 ممنونم که بهم اعتماد کردین😇 امیدوارم تونسته باشم راضیتون کنم😄 امیدوارم خوشتون اومده باشه....😊 دوستتون دارم....و همیشه خواهم داشت.....مرسی که هستین😊😍😍❤❤❤❤❤❤❤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
48 لایک
یکی از افراد دو سال پیش تو کامنتا گفت که فهمید از قبلش که مرسنت باردار شده بعد تو گفتی ذهنمو می خونی:)
بیشتر داستانای پایان خوش همینن خودم هم از قبل بخش حالت تهوع فهمیدم😎😎😎😎
اینا برا تو چون داستانت عالی بود:❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💖💖💖💖💖💖💖💖💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💙💜💚🩷💙❤️💚🩷💙💛💙🩷❤️❤️🩶🩷
یادش بخیر😂 خب مشخصه😐 ولی تو بد باش ولی مال من باش همچین خبرایی نیستا😔😂
👍🏽😂😂
اقا من تازه یه موضوع رو بد از ۳ بار کامل خوندن فهمیدم
چطور تو ۱۵ سالگی از*٫*دو*٫*اج میکنن😐🤷♀️💔
چطور تو ۲۳ سالگی بچ*ه دار میشن🤷♀️😐💔
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
عالی بود 😭😭😭😭😭😭😭😭
ادامه نمیدی😭؟
خواندن کودتا عشق بذا ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۹۸۸۷۶۵۵۴بار
سلام آبجی مرضیه خوبی💖 داستان نوشتم بخون ببین خوبه فدات شم 🥰❄️❄️🌺💞🤩
من غش
واییی اجییییی💜💜
بالاخرهههههه💜💜
😅اجو نمد چرا ولی باید بهت بگم واگرنه تو دلم میمونه😐 : خیلیییی دوستت دارمممممم😍😂😂❤❤❤❤❤❤❤❤
منم همین طور آجی جونم مرضیه جونم💜💜😘😘
هیقققق عالی بید تک پارتی بساز ازش حداق
مرسی😍❤
نمد شاید😁💜
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ همش برای تووووو
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ اینام برای توووو😍😍😍😍😍
قربونت برم الهی