دیوار⁵

هوسوک: ات پرید تو بغل گربه انسان نما،مطمئنم اگ اون داداش ات نبود میزدم ناکارش میکردم ، اما خوب من هیچ کاره اونم😪🙃(هوسوووکم😢) ات: تو بغل داداش کوچولوم غرق شدم😋اما نگاه های سنگین هوسوک خیلی اذیتم میکرد،زیر چشمی نگاهش کردم چشاش بغض کرده بود ، مث یه سنجاب کوچولو ک فندقشو ازش گرفته بودن🐿🥺

(بعدازظهر) نویسنده: ات خدمتکار شخصی هوسوک شد و یونگیم شد راننده شخصیش شد ، آقای جانگ هم رفته بود خارج از کره کار داشت،هوسوک عاشق ات شده بود ، انا هنوز اعتراف نکرده بود تا زمانی که یه شب سر شام:....

ات : غذای هوسوکو زاشتم جلوش ، من و یونگیم کنارش نشتستیم تا غذا بخوریم ، از بین خدمه فقط ما دوتا میتونستیم یشش بشینیم اونم بدون حضور نگهبانا(قضیه نگهبان چشم چشرونو ک یادتونه،هوسوک غیرتی شده😍) یهو تلفن هوسوک زنگ خورد ، برداشت : الو.....سلام بابا....بله میشناسم.........چیی😐.....نه...........گفتم نه...............دلیل دارم...........اوفف بخاطر حرمت خانواده......خدافز😑

هوسوک : بابام زنگ زد سر غدا برداشتم(هوسوک :🐿باباش🤎🐿 :الو🤎سلام 🐿سلام بابا🤎خانم سوزی رو میشناسی🐿بله میشناسم🤎فردا میاد عمارت باید باهاش ازدواج کنی🐿چیی😐🤎گفنم باهاش ازدواج کن🐿نه🤎دلیلی واسه مخالفت نمیبینم🤨🐿گفتم نه🤎اونوقت چرا🐿دلیل دارم🤎دلیلتو واسه خودت نگه دار ، به حرمت خونواده فکر کن🐿اوفف بخاطر حرمت خانواده🤎 سربلندم کن😊🐿خدافز😑

هوسوک : به ات نگاه کردم ، نمیخواسم از دستش بدم،آهی کشیدم و بلند شدم ، و رفتم توی اتاقم ، ات اومد در اتاقو زد : بیا تو . ات : آقا یونگی میخواد ۲ ساعت بره بیرون ، گفت یکی از دوستاش اهاش کار واجب داره ، هوسوک : خو اوکی ، بره😞 . ات : ممنون ، امم . هوسوک : چیه؟. ات : چیزی شده؟😕 هوسوک : حالا بعدا میفهمی😔ممنونم ات🥰 . ات : بابت؟😊

هوسوک: نفسم بالا نمیومد ، از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش بازوهاشو گرفتمو صاف توی اون چشای خستش نگاه کردم😍 ات : از صندلی بلند شد ، یهو بازوهام اسیر دستاش شد قدرت هیچکاری و نداشتم😶 یهو زل زد تو چشام ، با چیزی ک گفت شوکه شدم و آروم اتاقو ترک کردم😰

تموم😁 ، چالش : هوسوک به ات چی گفت؟؟