عشق....25-2

مرینت: پس یعنی من یه موجود عجیب و الخلقه ام نمی دونم اما دلم میخواد اون قدرت و هم داشته هم نداشته باشم ....... دارم دیوونه میشم سرم درد میکنه 😔خوابم نمیخواد ولی میخوام بخوابم فکر کنم مریض شدم. ماریا: دخترم تو و دیوید کجا آشنا شدین(اسم دیگه ای پیدا نکردم راستی دیوید از مرینت کوچک تره یعنی ۱۳سالشه ) مرینت: اومدم اینجا جایی رو نداشتم با هاش برخورد کردم بعد گفتم اینجا رو بلد نیستم اونم منو رهنما کرد پسر خوش قلبیه منو یاد یکی میندازه. ماریا: آها خب .... اون قبلا یه خواهر بزرگتر داشت که تو تصادف از دست دادیمش فکر کنم اون با دیدنت خواهرشو دیده لطفا بهش امید بده و سعی کن خوب شی. مرینت: چی.. ماریا: من خوب حواسم هست . .... تو مریض شدی.

رایدر: داشتم تو شهر چرخ می زدم که یه درد رو حس کردم انگار انگار داره اتفاق میوفته...... یه پیر زن: پسرم حالت خوبه بیا بیا آب بخور. رایدر. ممنون مادر جان حالم بهتر شد.... اومدم کمک میخواین. پیر زن: دست درد نکنه جوون.

آدرین: متیو سرم سرم درد میکنه متیو : آدرین.... آدرین.... آدرین... از هوش رفت 😐. حالا من این تیر برق رو چجوری ببرم 😐 . و لنگه پاشو گرفتم کشیدم. ( داره از پله میکشتش بالا 😂)

خب تمام شد اگه میخواین از این داستان سر در بیا رید برید پرفایلم به اون تست که داستان ع... ش... ق چجوریه توضیح دادم

خب ایشون رایدر هستن 😐

خب اینم رایدر