
این جا چیزی نیست برو پایین🙂🤝🏻
خب سلام دوباره😅، داریم به آخرای داستان نزدیک میشیم و احتمالا خیلی کم قراره منو تو تستچی ببینین🙁، نمیدونم ممکنه برم🤕، البته خب تمام تلاشم رو میکنم که بمونم😅. در هر صورت پارت بعدی آخرین پارته که سرنوشت معلوم میشه🙂، من پریشب امتحان شیمی داشتم و تا ۱ نشستم فکر کردم که داستان رو چطور تموم کنم🔪😂، خیلی سعی کردم که بتونم بگم که قراره چی بشه اما نمیدونم دلیل جنگمون با اونجرز رو میفهمید داخل این پارت یا نه، اگر نفهمیدین بهم بگین تا توضیح بدم😄❤به نام پروردگار هستی🧡( بچه ها پیشنهاد میکنم سر این پارت اهنگ گوش کنین🙂، نیازه که بهتر درکش کنین🧚♀️) سه چهار ماه گذشت... به جمع دوستان رفتم، روی مبل و زمین دراز کشیده بودند و نوشیدنی میخوردند! حالشون زیاد خوب نبود، البته خوب عادیه.... تو این سه چهار ماه تصمیم های اساسی ای گرفتیم. ما قرار داد شکست در عوض برد رو نوشتیم☠. به این جور چیزا فکر میکردم که بچه ها صدام کردن: هعی الکس، فکر نمی کنی باید قبل از شروع شدن آخر این بازی یکمی استراحت کنی؟😶، خندیدم و رفتم به سمتشان! ( ادامه از زبان شارلوت) داخل جمع بچه ها بودم، همینطور لم داده بودم رو مبل و نوشیدنی میخوردم. شاد نیستم😕. راستش این چهار ماه خیلی رومون تاثیر گذاشت، باعث شد به این فکر کنیم که اول، اول تمام این ماجرا ها چی بوده😟؟ خب، همه ی ماجرا از روز سرنوشت شروع شد، این اسمیه که با گروه تصمیم گرفتیم به یک روز خاص اختصاص بدیم* همون روزی که الکس ما رو جمع کرد و وسط کشید!* از اون موقع کنار هم بودیم و .... بدبختی ها شروع شد. اممم، خب نه باز دارم مثل اول فکر میکنم، خب همون روزی که سرنوشت شروع شد🙂. ( ادامه از زبان لونا) میخواستم یک گوشه خلوت کنم، رفتم داخل بالکن! مهمونی خوبی ترتیب دادن برای آخرین روز این چهار ماه🤷♀️، باید اعتراف کنم که خیلی می ترسم😕.
چیزی که ذهنم رو تو این چند ماه درگیر کرده بود این بود که چرا ما؟ چرا سرنوشت ما باید شکست باشه؟🙂. از ترس خوشم نمیاد اما،.......... ما وظیفنونه که فدا کنیم! از پسش برمیایما اما خب... اول یک چیزی بگم🤍. روزای اول که نقشه رو فهمیدم با خودم گفتم که ما زندگی نکردیم که پس چرا باید شکست بخوریم؟😟، بعد یاد تمام خاطراتمون افتادم❤. روز سرنوشت به هیچ کس اعتماد نداشتم، از آینده هم خبر نداشتم... آخ آخ، انگار باید بیشتر قدر زندگیمونو میدونستیم💫( از زبان زک) اوففف، داره خوابم میبره! میدونم این دقایق آخر یکمی پیش هم باشیم😄. تو فکر فرو رفتم....ممکنه بعد از جنگ امروز زندگیمونو دوباره بسازیم؟😕. میشه کاری کنیم هیچ کس نشناستمون؟ تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم که داریم از وظیفمون شونه خالی میکنیم😅، این کار ما نیست🚶♂️، کار اونجرزه! الان تنها وظیفه ی ما شکست خوردن از انتقام جویان تو نبرده اخره🙃. ( از زبان خودم) صبح که از خواب بلند شدم اصلا متوجه بیخودی امروز نشدم، مثلا تنها روزیه که فقط استراحت کردیم نوشیدیم🤥.نفسم رو بیرون دادم و به سمت سفیدی رفتم، اره خب هنوز هم داخل همون سفیدی ایم. این دنیا محشره، بدون هیچ خیالی کسی هم بهت کار نداره😅. به هر حال، چی بگم خب؟ شاید آخرین حرفامون به هم، میدونی؟ داریم رنج میکشیم و مدام شکنجه میشیم. قراره به عنوان شرور ماجرا ما رو بشناسن، شاید تانوس آدم بده نبود. الان که دقیقا روی رد پاشو پر میکنیم بیشتر درکش میکنم!
( ادامه از زبان کاترین) خوابم میاد🥱، الان که نمیشه خوابید البته باید بریم پایین واسه نبرد:) خندم میگیره وقتی میگم نبرد، آخه همش برنامه ریزی شدهی ماست😂. دیگه چیکار میتونیم بکنیم جز نجات دادن دنیا؟ یکی نیست بگه آخه به شما ها چه، فقط ازمون انتظار دارن🙁. به دنیل نگاه کردم، برم ازش خداحافظی کنی برای آخرین بار؟😒، شاید دیگه همو نبینیم😟. ای بابا کسی نیست بگه که شما ها که کاری نکردین که ماورایی باشین. آنقدر ازمون انتظار نداشته باشین☹. والا به خدا ما نخواستیم ماورایی باشیم..... رفتم به سمت دنیل💙. ( از زبان استیون) به غیر از اون موضوع آخر الزمان، فکر نمیکردم که ما بهتر از استرنج، لوکی و واندا عمل کنیم! از الکس خواستم پایان کارشون رو بهم نشون بده، فهمیدم که تا بی نهایت خط زمانی که ادامه داره در جنگ و صلحن، واقعا فکر نمی کردم بتونیم تو ۴ ماه همه چیز رو تموم کنیم🙂.
آنقدر بحث سر چگونگی تموم شدن این ماجرا ها داشتیم که دیگه حوصله ی فکر کردن هم نداریم😂، شاید تونستم داخل اون دنیا ابیگل رو ببینم🙂. ( ادامه از زبان دنیل) به کاترین نگاه می کردم که دودل بود بیاد سمتم😓. آنقدر از دست خودم عصبانی هستم که نمیدونم چیکار کنم. واقعا بده که نتونیم پیش هم باشیم، میخواستم بهش بگم تا آخر جنگ کنارتم و حواسم بهت هست اما تا دیدم دودله که بیاد سمتم با خودم گفتم داخل نبرد بهش ثابت میکنم:(. ( از زبان آرتین) وای خدا🤣، یعنی به همین سادگی داره تموم میشه؟😐، ای وای خدا من هنوز باورم نمیشه یک نبردی با اونجرز میکنیم، ممکنه بمیریم، بعد تموم میشه میره همچی👨🦯، یعنی واقعا همه چی به این سادگی؟ خب البته این کار باعث میشه مردم دوباره به اونجرز اعتماد کنند و دیگه نیازی به ما نیست🙂، در واقع تمام وظیفمون رو میسپاریم به اونجرز، از همون وظیفه هایی که مردم بهت میدن.... بچه ها اشاره می کردند که جمع بشیم، فکر کنم این از اون لحظه آخری هاست🙂🌧.
( از زبان جک) باید قبل از این که اتفاقی بیفته به لونا اعتراف کنم🤒، براش یک گردنبند گرفتم فکر کنم خوشش بیاد😅، داخلش پاکت نامه ای از اعترافم نوشتم😄. نمیدونم دیدتش یا نه اما گذاشتمش بالای تختش، فکر کنم باید برم ازش بپرسم🙃 ( از زبان بنده) دور هم جمع شدیم، یک کاغذ و برداشتم و سُرش دادم به سمت شارلوت، گفتم: بنویسین🙂، بعد از امروز، خدا میدونه کی باز همو میبینیم😅، هر چی دل تنگتون میگه بنویسین 😁. زک گفت؛ الان این یک نامه خداحافظی هستش نه؟( اگر خواستین می تونین اون چیزایی که میخواید بنویسین رو بهم تو پینترست بگین، اونایی که پینترست دارن😅، اما اگر نه یک جایی تو تستچی بهم بگین که زیر این تست خودم نباشه و کسی نبینه که لو بره چون بعدا قراره بخونیم😃 استیون سرش را به معنای اره تکون داد. شارلوت گفت: پس شروع میکنم😄🌧. یکی به یکی گذشت، دنیل نوشت و لونا هم نوشت، کاترین و زک و جک هم نوشتند، آرتین، استیون، الکس و من هم نوشتیم. اوففففف یک استرسی دارم، اگر یکی بمیره چی؟🤕، الکس می گفت احتمال از دست دادن یکی بیش از ۶۰ درصده، نمیدونم کی قراره چش بشه😫،
هر چی که هست باید آماده باشیم. زک گفت: بعد از جنگ، شما ها کجا میرین؟🙂 کاترین زود گفت: من میرم پیش یکی از دوستام😌. دنیل گفت: پسره یا دختر 🤨؟ کاترین چشم غره رفت و گفت: پسر🤭😒. دنیل چشاش چهار تا شد. گفت: نمیخواد میای پیش خودم😡. کاترین خنده ای کرد و گفت: بعد از اون اتفاق عمرا😑. لونا جلوی بحث پرید و گفت: گوش کنید، میخوام یک چیز مهم بگم. بعد از این موضوع من و جک با همیم😁، پس بهتره شما ها هم آشتی کنین🤪. جک داشت می ترکید😐. استیون گفت: من میرم به خونه ی خودم، خونه ی من و ابیگل🙃، کاش میشد ابیگل برگرده😟. آرتین گفت: من احتمالا باز هم شرکتم رو میگردونم🤷♂️، منم گفتم: خوبه اینطوری شاید یک روزی همو پیدا کردیم، من بر میگردم فرانسه احتمالا موزه ی هنری بزنم یا بشینم آلبوم ویولن بنویسم😄.
دنیل گفت: اگر کاترین با من اومد دور دنیا رو می گردیم😄، اما اگر نیومد میرم بستنی فروشی میزنم😐🌧. کاترین زد زیر خنده! شارلوت گفت: من، خب احتمالا هانا رو داخل بُعد خودم پیدا میکنم و ...😅، شاید با یکی دوست شدم😁( بچه ها دارم شوخی میکنم و همینطوری میگم لطفا بعد از اینکه این پارت رو خوندین بگین که بعد از تموم شدن ماجرا ها چه کاره میشین و چی کار میکنین 😅 که اگر تونستم فصل دو رو بنویسم بتونم هممون رو به هم ربط بدیم😄) رو به الکس کردم، گفتم: تو چیکار میکنی؟🙃. تو فکر فرو رفت، گفت: من یک وظیفه ای دارم، احتمالا اونو به پایان می رسونم😅، دیگه نپرسیدم که چیه، دیگه داشت همه چی تموم میشد، از یک طرف واقعا خوشحال بودم که همه چیز داره تموم میشه🙂، همو بغل کردیم برای آخرین بار، هممون با نگاهی سرشار از امید و ترس به هم نگاه کردیم، کم کم شروع کردیم به گرفتن حالت های دفاعی، دستامون سرشار از جادو بود و روی هوا شناور شدیم😐😂. آماده که شدیم رو به الکس گفتم: الکس، ما رو از ذهنت خارج کن💙.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان شرمنده من فعلا پارت بعد رو نمی تونم بزارم چون هنوز بعضی ها نامه هاشونو نگفتن🤒
والا من چشم انتظار اینام😶
استیون_ آرتین_ زک
ولش کن امروز تا شب ندن میزارم پارت بعد رو😐 یک طوری نوشتم مخصوص خودت شب خوابت نبره از بس منتظر پارت بعد بشینی😂😐
پارت بعد رو گذاشتم😁
عابنینمیثینینمبنبنیمژنژنژننینژنینی
ژتنطمطنژنیننطنطنژنژننژنژنژنژنی
میمکیمبجبجبححبجیحیمسمبمنبن
بعددد از خوندنششش هنوزز تو شکمم
مطمئنا فصل دوم خیلی عظیم میشه
من نامم رو اینجا میگم پینترستو حذف کردم:
نخونیدد
بچه ها
بعضی وقت ها انسان ها دچار اشتباه میشن
زمین میوفتن و بلند میشن
ولی نه برای ما
شاید دیگه واسه بلند شدن دیر شده باشه
و شاید بازمانده هامون اونقدرا هم قوی نباشن
سابریتا،لونا،کاترین،دنیل،ارتین،زک و حتی الکس
شما بچه ها بهترین کسایی هستین که میشناسم
خیلی عظیمه اونقدر عظیمه که از مرموزی خودم تعجب کردم😂💙، خیلی قشنگه نوشتت ممنونم😍
😂🤍
راستی من تو زندگی عادیم تو انگلیسم و شغلمم شاید تدوینگر باشه
ولی تو زندگی عادیمون بازم قدرتامونو داریم؟
اری😄
مگر اینکه...🕵♀️
نههه🥲
خیلیییییییییی خوب بود از الان من دارم دق می کنم:)❤✨
ای وای چراااااا😔، آل اچ پی هم داره میره☹
آخ آخ آخ کتی جان و دنیل جان پارت بعد واسه ی شماست هعییییی حیف نمیشه اسپویل کنم🤧
من سر پارت بعد با یه جعبه دستمال خدمتتون میرسم😐🤝🏻
چی؟؟؟نگرفتم اری کجا میرع؟؟؟
سه تا تسبیح بیار خب؟😔
میرم به زندگیم برسم دیگه😂😅
هههههههه🤣🤣🤣
شما ها شمارتون رو به الکس اچ پی میدین؟ منظورم این که اعتماد میکنین؟😂😅
ال اچ پی*
خیلی عشقم میکشه اخه😂
من نمیدونم شاید بدم😶
کتی بیشتر تا تسبیح به دستمال نیازه😂💔
نمیری😐بخوای بری من رگباری تو پین بهت حمله می کنم که منصرف شی برگردی😐❤
مرحبا بر شرفت😐🤝🏻
ببین قراره فصل بعد رو بنویسم و ممکنه که شاید ۱ ماه دیگه فصل بعد رو بزارم و شاید تا اون موقع ناپدید بشم😬😶
هعیییی اوکی میدونم سرت شلوغه و ازین حرفا...
ولی زیاد ناپدید شی تو پین میام سراغت گفته باشم😐❤
چشم سعی خود را میکنم😐😂
منم بغضم گرفت 🤧💔 اگر کسی بخواد بمیره من هستم نمیدونم چه مریضی ایه اما من بدم نمیاد بمیرم 😂😔💔 راستش چیزی به ذهنم نمیاد برای نامه ام فقط همینقدر که احساسیش کنم کافیه 😂🙂
هشدار اسپویل ! 😂
( کسی جز نویسنده نخونه ها 😂 )
اگر بعد از جنگ زنده بودم که با جان عکاسی ای کاری میکنیم 😁 اگرم زنده نبودم که.... 😔😂
وای چه قشنگ😂، ولی من دلم میخواد شما یک زوج موفق را نگه دارم واسه فصل بعد😉😁 اسپویلللل👇🏻🤍
( فصل بعد رو می نویسم اما بعد از اینکه کلش رو نوشتم میزارم چون قراره شگفت انگیز ترین داستانم بشه البته خیلی طول میکشه احتمالا تا بنویسمش😁❤)
طول کشیدنش اشکال نداره من هر چند وقت یه بار برای خوندن داستانت میام سر میزنم به تستچی 😄
خداروشکر❤🧡