
مریتا یه نفس عمیق کشید و گفت باشه میمونم ولی آخه من که شمارو خوب نمیشناسم وی گفت من تهیونگ هستم مریتا:خوشبختم (این یه تیکه از زبان نویسنده بود)(از زبان مریتا)تهیونگ دستشو گذاشت روی پیشونیم همون موقع سرفم گرفت : آهو آهو آهو (سرفه) آهو آهو گفت:خوبی؟ گفتم : نه انگاری بعدش همه جا تاریک شدش دیگه چیزی نفهمیدم 😴(از زبان تهیونگ) مریتا یک دقیقه افتاد زمین رفتم سمتش ولی تب کرده بود و حالش اصلا خوب نبود سوار ماشینش کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم****🏥(رسید)
بردمش سریع پیش دکتر دکتر گفت:چیشده؟گفتم:اینن خانم تب کرده بود و یهو سرفه کرد و بیهوش شد دکتر:شما کیش هستید ؟ یعنی الان بگم کیشم آهان فهمیدم گفتم :من همسرشم (دروغ گفت)دکتر ها بهش سرم وسل کردن منم خیلی نگرانش بودم دکتر اومد بیرون سریع رفتم پیشش گفتم : آقای دکتر حالش چطوره گفت:خوبه ولی باید یکم استراحت کنه و یه چیزی بخوره که براش خوب باشه هرچند یه سرما خورده گی سادس ولی بدن ایشون خیلی ضعیفه و باید خیلی خوب ازش مراقبت شه گفتم:خیلی ممنون آقای دکتر الان میتونم ببینمش ؟ دکتر:آره حتما رفتم پیشش دیدم خیلی کیوت بهم زل زده بود رفتم سمتش بهش گفتم: حالت خوبه ؟
گفت:خوبم البته به لطفه تو گفتم :کاری نکردم خب دیگه من برم کار های مرخص شدنتو انجام بدم (کار های مرخص شدنشو انجام داد و داروهاشم گرفت )
رفتن خونه (از زبان مریتا) خیلی خوب ازم مراقبت میکرد داشت برامون چایی میاورد که دوباره سرفم گرفت آهو آهو آهو آهو آی آی سرم سرم اومد بدو بدو اومد سمتم گفت:چیشده خوبی گفتم نه سرم درد میکنه و دوباره سرفم گرفت آهو آهو آهو تهیونگ منو بلند کرد و برد توی اتاق(همون اتاق نیلا الان اتاق مریتا شده) گذاشت روی تخت و از اتاق رفت بیرون و وقتی برگشت با یه سینی آب و قرص اومد سمتم گفت:این قرصو بخور تا حالت خوب شه اون قرصو از لایه لبام رد کرد و گذاشتش توی دهنم بعدش آبو بهم داد قرصه رفت پایین و یکم بهتر شدم 🙂 دستشو گذاشت روی پیشونیم بعد گفت : آخیش تب نداری
گفتم :مرسی که ازم مراقبت میکنی من تا حالا هیچکی ازم مراقبت نکرده تا حالا هر وقت مریض میشدم خودم از خودم مراقبت میکردم 😥 و اشک توی چشمام جمع شد ولی زود پاکش کردم که نفهمه من داشتم گریه میکردم 💔(از زبان تهیونگ ) خیلی دلم براش سوخت گفتم: تو میتونی هر چقدر دوست داری اینجا بمونی گفت:میدونم توهم به هرحال کسی بهت سر میزنه و یا کسی میخواد ببینتت اون موقع باید برم 😊 گفتم:سه ساله همچکی به من سر نزده هیچکی من خودم تنها زندگی میکنم😔 گفت : که اینطور توهم مثله منی پس گفتم :دیگه بیا از این حرفا بگذریم ام میای بریم تلویزیون نگاه کنیم ؟ 😉گفت:تلویزیون؟گفتم:آره گفت : باشه (با قیافه ی ناراحتی اینو گفت)گفتم:نکنه دوست نداری گفت نه نه بریم ببینیم
(اول بزارید من یک موضوعی رو بگم مریتا همیشه تلویزیونو با خواهرش میدید تنها اون بود که خیلی باهاش خوب رفتار میکرد مادر مریتاو خواهرش قبل از به دنیا امدن مریتا از دنیا رفته بود و پدر اونا ازدواج کرد بایه زن خیلی بد جنس چون اونارو اذیت میکرد خلاصه یه روز خواهر مریتا توی تصادف جون خودشو از دست میده و مریتا از اون موقع روی پای خودش وایساده ولی به سختی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاالللیی بود
🌙 محشرررررررررررررررررررررررررررررررر بودددددددد (*♥ω♥)
🌙 پارت بعدددددددددددددددددددددددددددددددددددد 😍😍😍
🌙 راستی میدونی من ناظر این پارت از داستانت بودم ؟(⊙_☉)
خیلی ممنونم که منتشرش کردی عزیزم❤
مرسییییییی❤❤❤❤❤😊😔😊😊
🌙 خواهش میکنم به عنوان یه ناظر وظیفه بود ❤(^³^)
🌙 خواهش میکنم ❤❤
🌙 میشه اجی بشیم ؟ 乂❤‿❤乂
اسم من سونیا هست و دوازده سالمه (。・ω・。)
باشه آجی شیم❤
من بارانم و ۱۰ سالمه😅
خوشبختم آجی❤
🌙 منم خوشبختم اجی ❤
🌙 سن مهم نیست
پارت بعدو هم گذاشتم
🌙 مرسییییییییییییییییییییییییییییییی ♥🌷
میدونم این پارت خیلی مسخره بود 😔
🌙 مسخره ؟╯(°Д°╯)
🌙 محشرررررررررررررررررررررررررررررررر بوددددددد 乂❤‿❤乂
اسم بالای زن عموم اصغره
دیگه همچین حرفی نزنیااا خو؟؟؟
باشه❤