
دوستان اینم از پارت 10 امیدوارم لذت ببرید لایک و کامنت هم یادتون نره🤗😊
یه سایه رو سرم حس کردم یه نگاه سنگین که می خواست من رو قورت بده برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم و یک خرس گریزلی(خرس قهوه ای) رو دیدم که داره نگام میکنه دقیقا 1 متر ازم فاصله داشت خیلی بزرگ بود و خیلی هم گشنه به نظر می رسید دستم رو اروم بردم پشتم و یه بشکن زدم طوری که بقیه متوجه بشن از زبان ساکوتا:داشتم با مارکو در مورد اینکه چطور با میسووا اشنا شدم حرف میزدم که یه صدای بشکن پشت سرم شنیدم مات و مبهوت شدم می خواستم برم جلو میسووا با دست یه چیزایی نشون داد فکر کنم زبان اشاره بود ولی من که بلد نیستم سارا اروم تو گوشم گفت:میسووا داره میگه اتیش روشن کن ولی خیلی اروم برو_باشه داشتم میرفتم عقب که ناخواسته پام رو روی یه تیکه چوب گذاشتم و صداش خرس رو عصبانی کرد و بهمون حمله ور شد میسووا نمی تونست خوب بدوه که یهو دیدم او خرس افتاد پایین از زبان میسووا:ساکوتا گند زد و خرس حمله ور شد یکم دویدم ولی نمی تونستم بیشتر از این درد پام رو تحمل کنم خرسه می خواست صورتمو چنگ بندازه که دستامو گرفتم جلوی صورتم و نفهمیدم چه اتفاقی رخ داد و خرس توی یه گودال عمیق افتاد ولی وسط جاده یه همچین گودالی چیکار می کرد(راست میگه چیکار می کرد🤨)
برگشتم پشت سرم دیدم همه به من خیره شدن منم متعجب شدم گفتم:الان دقیقا چی شد؟ سارا:هیچی فقط تو زمین رو سوراخ کردی و ..._چی/؟من/؟چطوری/؟ساکوتا اون داره چی میگه/؟ساکوتا با اخم نگام کرد و گفت:یعنی خودت نمیدونی؟ خیلی عصبی شدم طوری که نتونستم از حرف ساکوتا چشم پوشی کنم و شروع کردم به گریه کردن و رفتم داخل جنگل همشون صدام میزدن ولی برام مهم نبود واقعا ناراحت بودم یه جوری گفت انگار همه چی تقصیر منه همونطور که داشتم تو جنگل راه میرفتم پام لیز خورد و پرت شدم پایین ... چشمام رو که باز کردم فکر کردم دارم خواب می بینم ولی نه واقعیت بود من تو بیمارستان بودم و ساکوتا و مارکو و سارا پیشم بودن و داشتن من رو نگاه می کردن ساکوتا اومد و جلو و دستمو گرفت چشماش قرمز و پف کرده بود اون واقعا برام گریه کرده بود باورم نمی شد من رو بغل کرد و شروع کرد به هق هق کردن منم اروم موهاش رو نوازش کردم و دلداریش دادم اون تنها داداش من بود چطور می تونستم گریه کردنش رو تحمل کنم ساکوتا رو از خودم جدا کردم و اشکاش رو پاک کرد بعدش سارا و مارکو رفتن بیرون ساکوتا هم لبه ی تخت نشست و...
میسووا بابت دیشب ببخشید الا میگم چرا این حرف رو زدم خب راستش باید اولین سوالی که ازم پرسیدی رو جواب بدم این که سارا چطور زنده شد خب راستش تو این کار رو کردی_من..منظورت ..چیه/؟_خوب گوش کن تو ...یه... یه... الهه مقدسی که دارای قدرت ماوراءاطبیعیه هستی و یه الهه مقدس کارهای زیادی می تونه انجام بده..م... مثل استفاده از عنصر زندگی_خب حالا این چی هست؟_عنصر زندگی در واقع برای برگردوندن مردگان ولی فقط 3 بار می تونی ازش استفاده کنی و تو یه بار ازش استفاده کردی و سارا رو برگردوندی این یعنی فقط دو بار دیگه می تونی ازش استفاده کنی ببین خواهری تو اولین و اخرین کسی هستی که تصمیم می گیره زندگیشو چطوری اداره کنه ولی مراقب باش که کسی این ماجرا رو نفهمه باشه؟_باشه خب حالا این رو فهمیدم اون خرس اون.._خب اونم کار تو بود تو قدرت این رو داری که تمامی عناصر اصلی و فرعی رو کنترل کنی ولی فقط وقتی می تونی این کار رو بکنی که 7 تا چاکرای اصلی رو باز کنی یعنی الان تو فقط می تونی ...
یعنی الان تو فقط می تونی که چهار عنصر اب💧 خاک🗻 باد 🌫و اتش🔥 رو استفاده کنی که هنوز بهشون مسلط نیستی و اونطور که من اتفاقات رو انالیز کردم در صورتی می تونی اونهارو کنترل کنی که شرایط نامساعد و خراب باشه گیج و منگ شده بودم هیچی از حرف های ساکوتا نمی فهمیدم الهه اونم من واقعا غیر قابل باور بود من دست و پا چلفتی یه همچین ادمی باشم عین خنگا به ساکوتا زل زده بودم و هیچی نمی گفتم ساکوتا:میسووا....میسوواااا....عهههههه دختر چرا جواب نمیدی کجایی؟_هاا ببخشید حواسم نبود چیزی گفتی/؟میگم پرستار اومده حواست کجاست می خواد معاینه ت کنه خب /؟_باشه وقتی از اتاقم رفتم بیرون مارکو و سارا یه گوشه وایساده بودن و داشتن با هم حرف میزدن ولی جدن می تونستم واقعیت رو و همه چی رو به میسووا بگم یعنی می شه؟من واقعا نمی دونم چیکار کنم ولی فکر کنم همین اطلاعات تا یه چند روزی نگهت داره خواهر اما باید تصمیم رو بگیرم و بگم که اون...
دوستان ببخشید پارت کم بود ولی پارت بعد قراره سوپرایز بشین 😉
ناظر عزیز لطفا منتشر کن ممنون بابت وقتی که در اختیار من گذاشتی💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چالش:پرنده ها😊
بعدی👈🚶♀️💙
واییییییییی😍😍😍😍
7 چاکرا🤨چهار عنصر🤨ببینم از آواتار داری تقلید میکنی🤨
نه فراتر از اواتاره قدرت های دیگه هم هست که بعدا بهشون دست پیدا می کنه ولی برای اینکه اسپویل نشه نمی گم🤐🧡🧡
چاکرا مال آواتاره
همه چاکرا دارن 😂
من از وقتی 8 سالم بود واسه خودم یه همچین زندگی داشتم و الان فقط دارم خیالات خودم رو بیان می کنم ان موقع اصلا اواتار رو نمی شناختم حتی نمی دونستم یه همچین چیزی وجود داره😂
من تازه داستانت رو دنبال میکنم عالیه 😍❤️
ممنون💜💜💜
میشه عکس از آتسوشی بزاری🥺
باشه اگه فرصت شد حتما میزارم چشم💜💜💛😉
مرسی
ادامه بدهههه😭😭💜
چشم🙏🏻🙏🏻💜💜
🤩
تازه کامل خاندم
عالی بودددد
و اینننن
😍😍ممنون
خوشحالم که خوشت اومده🥺🥺
خیلی قشنگ بود 😅
خب من گربه ها خوشم میاد ولی چیزی که خیلی دوست دارم 🤔 عقاب و جغد هست ✌️
ممنون😋
اون خنده ت واسه چی بود🤔🤨
عقاب و جغد چه باحال😮
داستان به این قشنگی را داشتی میسپردی به بقیه که خرابش کنند 🤦
این از من یادت باشه هیچ وقت تصمیمی که در شرایطی که بهت میگم گرفتی رو انجام نده ، اوج عصبانیت ، ناراحتی ، نا امیدی و تنفر 😐
تصمیم تو این شرایط اصلا منطقی نیستند
چشم🥺🥺
تو واقعا چی هستی/؟😐😄
و منی که در تعجب هوش تو مات و مبهوتم😶🙄
این حرفارو از کجا میاری🥴
می خوای یه واقعیت راجع به داستانم بگم😐
این داستان از وقتی 8 ساله بودم تو ذهنم پرورش یافت و منشاش از فوتبالیستا بود😐
که هیچ ربطی به هم ندارن 🤣
خودم هم هنوز دارم تلاش میکنم بفمم کیم 🙂😅
خب عقل و منطق چیزای باحالی میگن که باید بهشون گوش کرد 😅
داستان من هم از زمان ۱۴ سالگیم تو ذهنم بود و بعد از ۴ سال پرورش به پایان رسید 😅
قطعا هرچی بیشتر بهش فکر کنی پخته تر و قشنگتر میشه ☺️
ایول👏🏻👏🏻
به تلاشت ادامه بده حتما می فهمی کی هستی😅