
خب اینم پارت دو
آره اون همون دختری بود که نزدیک بود باهاش تصادف کنم😕وی:هیچی هیچی (بچه ها فعلا داستان از زبان تهیونگ هستش)و از اونجا دور شدم با خودم گفتم:این دختر چرا اونجا داشت گریه میکرد برام عجیب بود برای همین تصمیم گرفتم ۱ساعت بعد دوباره بهش سر بزنم (یک ساعت بعد)رفتم همون جایی که دختره بود دیدم همونجا خوابیده😴دلم براش سوخت یعنی این دختر بی سرپناهه 😟💔خیلی گناه داشت الانم که داره بارون می یاد🌧بهتره باخودم ببرمش خونه 🏠 ****(رسید)دختره رو بردم خونه بردمش توی اتاق نیلا(نیلا زن تهیونگ بود نیلا به اجبار با تهیونگ ازدواج کرده بود نیلا و خانواده اش وضعیت مالی ی خوبی نداشتن برای همین با تهیونگ ازدواج کردتا ازش پول بگیره وگرنه اصلا تهیونگ رو دوست نداشت ولی تهیونگ اونو خیلی دوست داشت ولی یه روز نیلا به تهیونگ خیانت کرد و تهیونگ طلاق خودشو گرفت) و روی تخت نیلا گذاشتمش دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم تب کرده😨
خب معلومه کسی که توی بارون بخوابه سرما میخوره😕 رفتم دستمال خیس کردم و گذاشتم روی پیشونیش (از زبان مریتا) چشمامو باز کردم توی یه جای گرم و نرم بودم و یه دستمال خیس روی پیشونیم بود از جام بلند شدم نمیدونم چرا انقدر بدن درد داشتم روی تخت نشستم نمیدونم کجا بودم که یهو یه نفر درو باز کرد اومد تو🚶♂️
یه نگاهی بهش کردم قیافش برام آشنا بود🤔🤨اومد پیشم گفت:بیدار شدی؟گفتم :آممم ببخشید من اینجا چیکار می کنم ؟ گفت:تو توی بارون خوابیده بودی و منم آوردمت خونم گفتم:آهان خب شما کی هستید ؟گفت:من همونیم که نزدیک بود بزنم بهت😅گفتم:آهان خب دیگه من برم آیییی گفت:چیشد ؟گفتم:هیچی فقت یکم بدنم درد میکنه ولی دیگه باید برم ببخشید زحمت دادم🙂گفت:نه خواهش میکنم ولی میخوام بدونم بعد از اینجا کجا میخواید برید؟🤨هیچی نگفتم گفت:میتونم بدونم گفام:نمیدونم (باگریه)
گفت:داری گریه میکنی؟😟گفتم:نه نه و اشکامو پاک کردم اومد سمتم و موهام که توی صورتم بود کنار زد و گفت:اسمت چیه ؟ گفتم:مریتا
گفت : مریتا اینجا بمون باشه
خب دیگه باید برم علوم بخونم ببخشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اههه از علوم متنفرهم🤢 پر از چیز های چندشه داستانت عاااااااالی بود💜😐
مرسی 😐♥🙂
💜💜💜
عالی بود اججیییییی
ی سوال کلاس چندمی؟
من کلاس چهارمم
عالی ولیپاید امروز پارت بعد بدی😍😍😍😍😍😍😍😠😠😠😠😠😠
مرسی❤باشه😊😁
گذاشتمش
دیدمش خیلی قشنگ بود 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍