
سلام این پارت نسبتا مهمه.در این پارت نسبت به شخصیت آرولا نظر بدهید
(از آنجایی که یادم نمیاد تا کجا گذاشتم از آنجایی که میفهمند آگرا و شاهزاده بهشون خیانت می کنند میگذارم. )باورم نمیشد که انقدر راحت به آنها اعتماد کردم و حسم بهم میگفت در مورد آگرا اشتباه فکر میکنم.ولی این بار گوش ندادم چون کاملا اعتمادم را بهش از دست داده بودم.تا به خودم بیایم الینا نیروی جادویی خطرناکی را به سمت آنا پرتاب کرد. رومینا و رومیلدا هم سایه ای خطرناک به سمت ما پرتاب کردنند.
رنگم از ترس پریده بود.فرصت جای خالی را نداشتم و به قدری ذهنم آشفته بود که نمیتوانستم از خودم محافظت کنم.ناگهان اتفاقی باور نکردنی افتاد.آگرا با سرعت بسیار زیادی طلسمی را خواند و توانست از من و آریستا محافظت کند.چشم های من از تعجب گرد شده بود.ولی با صدای فریاد آنا از جا پریدم و به سمت آنا برگشتم.با دیدنش رنگم مثل گچ پرید و به سختی جلوی جاری شدن اشکام را گرفتم.
ولی آریستا با صدای بلند جیغ کشید.آنا روی زمین پرت شده بود و از درد به خودش میپیچید و جادوی عجیب و خطرناکی به دورش میچرخید.آریستا به مادرش دوید و کنارش نشست.آگرا فریاد کشید: آریستا به آن جادو دست نزن وگرنه خودت هم صدمه میبینی.الینا و دو شاهزاده خانم دوباره به ما حمله کردند.من جای خالی دادم و از آریستا که نگران مادرش بود محافظت کردم.آگرا هم جای خالی داد.
الینا با نفرت به ما گفت:آنا تا چند ثانیه دیگه کارش برای همیشه تمام میشه همان طور هم که این اتفاق برای شما میوفته.سریع به سمت آریستا دویدم و کنارش ایستادم و گفتم:فکرشم نکن ما مقاومت میکنیم و این شما هستید که به هدفتون نمیرسید.ولی حتی خودم هم چند ثانیه بعد کاملا نا امید شدم چون پادشاه تیانا وارد اتاق شد.اول با تعجب به آنا و بعد سوالی به الینا و پرسید:اینجا چه خبر شده.
الینا هم گفت:همشون به ما خیانت کردند و میخواستند باعث شکست ما شوند.پادشاه گفت:خیلی خب پس بهتره سه نفر باقی مانده را بکشیم.بعد دوباره به ما حمله کردند.پادشاه و شاهزاده به آگرا. الینا و شاهزاده خانم ها به من و آریستا.ما دو نفر سعی میکردیم مقاوت کنیم و کار نسبتا سختی بود.ناگهان آگرا شروع به خواندن وردی عجیب کرد به سمتش برگشتم و نگاهی به آگرا کردم.ولی با دیدنش رنگم از وحشت پرید.
آگرا اسیر شده بود ولی بدون توجه به اطرافش مشغول خواندن همان ورد بود.صدای گیدئون را در ذهنم شنیدم که گفت:چرا احساس میکنم انقدر ترسیدی؟اتفاقی افتاده؟ولی من جوابش را ندادم تمام تمرکزم روی پنج نفری بود که باید با آنها میجنگیدم. سریع ذهنم را بستم و تمام تمرکزم را روی جادویم گذاشتم.جادوی پادشاه از پشت بهم برخورد کرد و باعث شد از شدت درد روی زمین بیفتم.واقعا ترسیده و عاجز بودم.آریستا هم بیشتر از این نمی توانست مقاومت کند.
ناگهان در کنارم دریچه ای باز شد.اگرا فریاد زد.نمیدانم به کجا راه دارد.فقط میدانم به یک دنیای دیگه راه دارد.سریع فرار کنید.من آریستا سریع به حرف آگرا گوش دادیم و از دریچه عبور کردیم.دریچه هم به سرعت بسته شد.بیشتر به اطراف دقت کردم.هوا تاریک بود ولی مشخص بود که ما توی یک جنگل بودیم.ناگهان هق هق گریه آریستا بلند شد.من سریع آریستا را در آغوش گرفتم و گفتم:همه چیز درست میشه.
آریستا با بغض و گریه گفت:مادرم جانش رو از دست داد و من نتوانستم بهش کمکی کنم.من هم اشک هایم سرازیر شد و زیر لب برای خودم زمزمه کردم:همه چیز درست میشود البته شاید!توی این مدت کوتاهی که چهره واقعی آنا را دیده بودم برایم خیلی با ارزش شده بود.درست مثل یک مادر.در گوش آریستا زمزمه کردم:کمی بخواب.بهتر میشوی.ولی چطور وقتی که خودم نمیتواستم بخوابم آریستا با این حال بدش میخوابید؟
تقریبا تا نیمه های شب در کنار هم دراز کشیده بودیم و باهم درد دل میکردیم.تقریبا نیمه های شب بود که کم کم خواب بر آریستا چیره شد و من هم پلک هایم سنگین شد و هردو در جنگلی غریب به خواب عمیقی فرورفتیم.
اینم از این پارت.نظر فراموش نشه مخصوصا در مورد آرولا.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😭😭😭😭من بعدیو موخام 🥺🥺😣
ارولا مثل خودت و داستانت فوقالعادس😁😘🥰🥰
بعدی به زودی میاد
ممنون عزیزم😇
عالیییییییییییییییییییی
من تازه با داستانت آشنا شدم و عاشق داستانت شدم
ممنون
خوشحالم که خوشت اومده
عالی بود آرولا شخصیت جالبی داره
ممنون.
عالیییی
ولی درباره آرولا که نمیشه حرف زد انقد که خوب و مهربونه کلا با همه شخصیت ها فرق داره و اون جوری نیست که بخوایم دربارش نظر بدیم چون هم نقش اصلی و مثبته هم مهربون و کار بلد😅💜
ممنون
آرولا هم ازت تشکر میکنه😉😅😂