سلام دوستان ... امروز میخوام یه داستان زیبا براتون تعریف کنم ... مری این داستان پارت به پارت هست و هر بار یه اتفاق درباره مری میوفته امیدوارم خوشتون بیاد
مری یه دختر خیال پرداز بود که خیلی قدرت تخیل بالایی داشت یه روز اون یه فیلم درباره فضا و سیاره ها دید . از زبان مری:وای بابایی این فیلم واقعا قشنگه من نمیدونستم سیاره پنیری هم وجود داره. بابا: سیاره پنیری وقتی وجود داره که تو اونو باور داشته باشی. مری:وای بابا فکر کن من برم سیاره پنیری😋😋بابا: آره خیلی خوب میشه فقط مراقب باش سیاره رو تموم نکنی مری:چشم بابایی😁😁
بابا:خب دیگه وقت خوابه مری:او کاش میشد بازم فیلم ببینیم بابایی بابا:فردا هم میتونیم فیلم ببینیم دخترم مری: باشه شب بخیر بابا بابا:شب بخیر
مری یه خواب دید...خواب مری👇🏻 مری:وای اینجا و من تو سیاره پنیری هستم چقدر پنیر اینجاست 😋😋 بابایی تو هم اینجایی؟ بابا:آره عزیزم من اینجام با با دلت میخواد یکم پنیر بخوریم _حتما دخترم و اونا شروع به خوردن پنیر کردن 😋😋 البته نه پنیر معمولی یه پنیر فضایی 😋😋
مری:بابا دلم میخواد روی سیاره پنیری قدم بزنم اما آنقدر خوردم که دیگه نمیتونم تکون بخورم بابا:منم همینطور که یهو سیاره شروع به تکون خوردن کرد و صدا میداد زینگ، زینگ، زینگ، زینگ، زینگ، که یهو مری از خواب پرید و دید که همه اینا خواب بوده. 🥺🥺
مری از خوب بیدار شد تا برای رفتن به مدرسه آماده بشه. مری:خداحافظ بابا ظهر میبینمت بابا: خداحافظ مری مری به مدرسه رفت و تو مدرسه از سیاره ی پنیری کلی برای بچه ها تعریف کرد مری:بچه ها باورتون نمیشه دیشب یه فیلم درباره سیاره ی پنیری دیدم بابام گفت اگه باورش داشته باشی وجود داره امیلی دوست مری: ها ها ها ها مری خل شدی چی میگی اینا فقط تو فیلمه بابات برای اینکه ناراحت نشی گفت واقعیت داره مری: اشتباه میکنی وجود داره سوفیا:ببین مری این سیاره پنیری وجود نداره . مری:داره داره داره
مدرسه تموم شد و مری به خونه اومد مری:سلام بابا سلام مامان من اومدم خونه بابا:سلام مری مامان:سلام عزیزم 😍 مامان:ما یه سورپرایز برات داریم دخترم مری:چه سورپرایزی مامان؟؟ بابا: نگاه کن مری این هاپو رو مری:وای بابا تو برام سگ خریدی مامان:آره چیزی که همیشه میخواستی. مری:وای مرسی مرسی مرسی مامان:حالا اسمش رو چی میزاری مری:امممممم مکس آره مکس خوبه مکس:هاپ هاپ هاپ
کری اونروزو تا شب با مکس بازی کرد . گرگم به هوا،قایم باشک،و...... و بالاخره وقت خواب شد و مری مسواکش رو زد و رفت تا بخوابه ولی مکس نمیخواست بخوابه برای همین مری برای مکس لالایی خوند و مکس زود خوابش برد..
خوشتون اومد ❤️🧡♥️💚💚💚
بازم بزارم؟؟؟؟؟؟؟💞💞💞
کامنت یادتون نره ♥️💚 اگه نزارید ناراحت میشم تروخدا کامنت بزارید ♥️ توروخدا ترو خدا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)