
از زبون کیانا: تویه قصر گیل بودم.. باید ملکش میشدم! و گرنه اون به دوست قدیمیم ..یعنی میسون صدمه میزد.. گیل اومد توی اتاقم و گفت: سلاممم ملکهه ی منن^^ کیانا: من ملکه ی تو نیستم $@$# گیل: ای وای باز که جوش آوردی! میسون اونطرف اتاق من بسته شده بود ..گیل یه بشکن زد و میسون از شدت د.ر.د. داشت م.ی.م.ر.د! کیانا:معذرتتت میخوامم.. گیل: معذرت میخوام چی؟ کیانا:پادشاه من😿 گیل: حالا شد^^ لباس عروستو تا چند دقیقه ی دیگه میارن.. کیانا: میشه میسون آرایشم کنه؟ گیل: باشه^^ گیل زنجیر های میسون رو باز کرد و بعد رفت ..پریدم بغل میسون! کیانا: میسون تو خوبی؟ میسون: آره ..ممنون.. کیانا: عجله کن ..باید سریع آرایشم ک- میسون سریع دستمو گرفت و از پنجره افتادیم توی بوته های گل.. خوشبختانه خار نداشت! کیانا: عای..آی.. میسون؟ میسون: بیا ..باید فرار کنیم.. کیانا: من نمیتونم.! اون همه جا- دیر گفتم ! نگهبانها مارو دیدن! و دستگیر کردن و دوباره بردن تو اتاقم.. قول دادن به گیل هیچی نمیگن.. خیلی شانس آوردیم.. میسون: واقعا عجب بد شانسی! کیانا: خیلی بدشانسی بود.. یهو یه مرد با گوشای ..فک کنم گوزن؟😐 اومد تو ..یه کت بانمک هم داشت -_- همون مرده: س..سلام^^ کیانا: علیکم السلام😐 شما کی باشی؟ همون مرده😐: من مسئول آوردن لباس عروس بودم.. میسون: پس کو لباسه؟ همون مرده: خ ..خب راسش اومدم بهتون کمک کنم^^ و یه پوزخند خیلی زیاد زد میسون و من گفتیم: الستور شوخی خ.ر.ک.ی. بسه دیگه😑 الستور: اوکی مچمو گرفتیم گفتم که اومدم کمک^^ کیانا: اونوقت کی به تو راجب ما و آمیتی گفته؟ یهو بیل اومد تو و گفت: من گفتم😂 الستور: دقیقا خودش گفت😐 کیانا: الان اومدین مارو نجات بدین؟ بیل: اره دیگه😐 کیانا: فقط زمانی همراهتون میام که بگین آمیتی و ملیسا کجان؟ بیل: اونا توی کلبه ان و حالشون خوبه.. من با آمیتی آشتی کردم.. میسون: یس یس یس آشتی کردنننننن پس بریم برا عروسییی😂 بیل: صب کن صب کن ..پیادشو با هم بریم ..کی از عروسی گفت؟😐 الستور: ولی الانشم بهش خیلی خیلی نزدیکی ..منظورم به عروسیه😆 بیل: بسه آقا بسه.. یه دفعه صدای شلیک گلوله اومد😐 بیل جا خورد .. با یه چهره ی پوکر فیس به الستور گفت: کسیو با خودت آوردی؟😐 الستور: شایدد😆 کینا و میسون و بیل: تاد!😐 تاد از اونور با اسلحه اومد تو😐 کیانا: عالی شد حالا مهمان سرا راه افتاده اینجا😑 میسون: سلام تاد😐 تاد: سلام😐 ببخشید بریم منو الی یه چن تا نگهبان ن.ف.ل.ه کنیم بعد میایم^^ تاد و الی که رفتن .. کیانا: حال چه کنیم؟ میسون: همم.. بریم فرار کنیم دیه! بیل: من راهنماییتون میکنم شما-
گیل جلومون ظاهر شد! گیل: تو اینجا چیکار میکنی؟ بیل: پسرخاله! اومدم دوستای آمیتی رو برگردونم خونشون! گیل: مگه از رو ج.ن.ا.ز.م. رد شی.! بیل: امتحانش مجانیه! و شروع کردن به ج.ن.گ.ی.د.ن.با هم! بیل: فرار کنین زود! من و میسون هم بی معطلی فرار کردیم و از پله ها پایین رفتیم و که یه نگهبان جلومون بود! میسون: نههه!! کیانا: شِ.تت.تتت!! ولی یهو از دور تاد به سر نگهبان ش.ل.ی.ک. کرد! تاد: برین ما هواتونو داریم^^ ما هم از قلعه زدیم بیرون! تاد و الستور که با نگهبانای بزرگ و اصلی درگیر بودن.. که یهو بیل از پنجره افتاد جلوی ما! صورتش پر از کبودی و ز.خ.م. و خ .و.ن. بود! بدنش هم همینطور! میسون: بیلل!! تو خوبی؟ کیانا: ای وای! تاد اومد سمت ما ..نشست جای بیل و نبصش رو چک کرد.. کیانا: اون زندس؟ تاد: اره ..فقط قدرتش خیلی ضعیف شده! میسون: چرا؟ تاد: زیادی از قدرت باقی موندش استفاده کرده.. میسون: منظورت چیه باقی مونده؟ کیانا: یعنی داری میگی.. وقتی اکسولوتل بیل رو زنده کرده ..بیل قدرتش خیلی کم شده بوده؟! تاد: اره ..اون هر روز داشته ضعیف و ضعیف تر میشده.. اما به آمیتی هیچی نگفته! کیانا: راجب چی؟ تاد: بیل ..فقط ..چند.. روز.. دیگه.. زنده اس! میسون: خدای من چرااااااا؟ تاد: اون ..دیگه قدرتی نداره ..و بدون قدرتش نمیتونه توی این بدن دووم بیاره.. اگه تا فردا قدرتش شارژ نشه ..کارش تمومه! کیانا: خب ما چیکار میتونیم بکنیم؟ تاد: اگه بیل یه ش.ی.ط.ا.ن. هم خ.و.ن. خودشو داشت ..میشد از قدرت اون برای اینکه بتونه چند روز بیشتر زنده بمونه تا قدرتشو پس بگیره استفاده کنیم.. میسون: اما؟ تاد: اما ما همچین کسی رو نداریم.. تاد بلند شد و ادامه داد. تاد: فقط میتونیم امیدوار باشیم.. کیانا: همین؟ میسون: بعدم م.ی.م.ر.ه 😐 کیانا:م.ی.م.ی.ر.ه؟ میسون: اره به همین خوشمزگی😐😂
تاد: خب دیگه ..برم الستور رو بیارم شماهارو با بیل برسونه خونه ..تمیز کاری اینجام با ما.. الستور سریع اومد.. الستور: وای نه ! بیل کلا داغون شده! کیانا: فقط ..چجوری به آمیتی بگیم؟ میسون: بگی.. من باید برگردم خونه ..تا بقیه پوستمو ن.ک.ن. د.ن! کیانا: باشه ..بای بای^^ میسون: بای بای ^* الی یه بشکن زد .. میسون که رفت خونه ی خودشون ..ما هم حالا جای آمیتی بودیم! از زبون آمیتی: با ملیسا خیلی وقته منتظر بیل و کیانا وایسادیم.. یهو دو نفر جلومون ظاهر شدن.. کیانا بود و بیل که افتاده بود رو زمین! بیل حسابی داغون بود! من: بیلللللل!! خدای من! رفتم سمت کیانا و بغلش کردم.. من: حالت خوبه؟ کیانا: من آره ولی بیل نه! ملیسا: مگه بیل جاودانه نیست؟ کیانا: اکسولوتل وقتی برش گردوندن خیلی کم قدرت بهش داده.. و راسش بیل اگه تا فردا قدرت کامل نداشته باشه.. م.ی.م.ی.ر.ه! گرم گرفت! من: ولی ما که نمیتونیم قدرتشو برگردونیم😢 ملیسا: دقیقا😯 کیانا:بیاین بزاریمش یه جای راحت تر.. گذاشتمش رو تخت دیپر ..بیل کم کم به هوش اومد.. بیل: س..سلام آمیتی^^ من: بیل تو خیلی ز.خ.م.ی. شدی! بیل: ف..فقط به خاطر تو بود.. لبخند زد .. بیشتر گریم گرفت و بغلش کردم.. من: هیسس ..من همه چیو میدونم! بیل: پس ..بزار باهات خداحافظی کنم.. بیل اشکام رو پاک کرد و یه لبخند زد.. ل.ب.ا.م رو ب.و.س.ی.د. و بعد بهم خندید! بیل:قرمز شدی عین گوجه😂 من: میدونم ..
کل روز کنار بیل نشسته بودم.. براش سوپ آوردم.. با هم حرف زدیم.. حتی یه ثانیه هم جای کیانا و ملیسا نرفتم .. چون خوابیده بودن.. از خستگی خودمم ب.غ.ل. بیل خوابم برد... بیدار که شدم ..دیدم هنوز زنده اس! با خوشحالی پریدم روش و بیدارش کردم😂 من: بلندد شووو! بیل: بلنددد میشممم! بیل بلند شد و راه رفت.. بیل: پاهام خوب شده.. میتونم راه برم^^ من: خ..خیلی خوبه.. رفتیم پایین و با کیانا و ملیسا صبحانه خوردیم .. کیانا: پسس ..تو و بیل با هم آشتی کردین دیگه درسته؟ بیل: بعله^^ ملیسا: و بیل الان د.و.س.پ.ر.ت.ه؟ من: ف..فک کنم.. بیل: مطمئن باش^^ من: هستم^^ کیانا: خب.. ما دیگه باید بریم بعدا میبینیمت^^ من: به این زودی؟😢 ملیسا: ببخشید دخی ولی قول میدیم سر میزنیم^^ من: باشه..
با کمک بیل وسایل ملیسا و کیانا رو جمع کردیم .. ملیسا و کیانا ازمون خداحافظی کردن و رفتن .. اما داستان تموم نشد.. بیل: اوف ..ملیسا و کیانا که رفتن.. حالا چه کنیم؟ من: بریم خرابکاری😂 بیل: او یسسس😂
خب بچه ها این پارت تموم شد.. ببخشید دیگه😂😐
بچه ها بهم ایده بدین برای بقیه ی داستان چیکار کنم ؟😐 سرما خوردم ذهنم خیلی همکاری نمیکنه😑
😐😐😐😐😐 خب دیگه فعلا بای بای😐😐 راسی ملیسا جان داستان جدیدتو کامل کن پارت ۳ رو بده منتطرم همچنان😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی بود آجی 😍👌🏻
چرا دیگه ادامه نمیدی بزار دیگه پارت بعدی رو 😂😐
بازم اولین بازدید😍😂
ایوللللللللللااااااااا😐😂