
سلام این بار اتفاقایی می افته که مسیحا رو تا سرحد مرگ میبره
از زبان مسیحا :تقریبا 1هفته ای میشه اینجام خانواده پرشور شوق مسیح بهم دل گرمی میده اما انگار هری (بابای مسیح) خیلی از این که من اینجام خوشحال نیست اخه همش اخم میکنه تازه دیروزم بهم گفت :مسیحا دختر جون مسیح برای زندگیش تصمیماتی داره که توتوش نیستی پس قلبشو بهش پس بده و تنهاش بزار خیلی سر این حرفش ناراحت بودم بخواطر همین شب به مسیح گفتم اونم ناراحت شد رفت پایین پیش هری منم داشتم نگاشون میکردم مسیح گفت :اخه پدر مناین چه حرفی بوده تو زدی هری هم گفت :پسر جون تو باید با مارال ازدواج کنی پس اینقدر به فکر این دختره نباش این که مسیح حرفشو قطع کرد :ببین من مسیحا رو دوست دارم با دنیا عوضش نمیکنم پس لطفا درباره اون دختره ندیدبدید با من حرف نزن فهمیدی بعد اومد بالا دستمو کشید تو اتاق سکم بعد ازش پرسیدم :
مسیح این ما... مارال که بابات راجبعش حرف میزد کیه چرا میگفت تو باید با اون باشی مسیح گفت :هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن زدم تو حرفش و با بغض گفتم :من حق دارم بدونم چه آیدنده ای در انتظارمه بهم حق بده ناراحت بشم مسیح من تورو دوست دارم روت تعسب دارم روت حساسم نمیتونم اسم کسی دیگرو کنار اسمت بشنوم میفهمی!!! اومد کنارم رو تخت نشست منو تو آغوشش جای داد و درحال که موهامو نوازش میکرد گفت :چرا حق با توعه قربونت برم الهی گریه نکنی ها گریم میگیره منم تورودوست دارم قد تموم دنیا با هیچی و هیچکسم عوضت نمیکنم اون دختره هم مارال ختر خالمه بابام قبل تو رو اون نظر داشت برا من که خوشبختانه تو اومدی قلبمو دزدیدی به اونم فقط نفرتم رسید یه لبخندی زدم گفتم :مطمعن گفت :مطمعنه مطمعن
روز بعد از خواب پا شدم دیدگ مسیح نیست جاش یه نامه بود برداشتم رفتم همه جارو گشتم هیچکس خونه نبود نامرو خوندم نوشته بود : سلام من مری هستم مامان مسیح باید بهت بگم مارال خواهرزادم اومده و خوب ما برای خرید رفتیم بیرون میخوام مسیح یکم بهش دل ببنده و تو هم بهتره زود وسایلات. جمع کنی بری خونتون با خوندن نامه پاهات شل شد اوفتادی زمین یاد حرفای مری و حرفای دیشب مسیح ولت نمیکرد نفس کشیدن برات سخت شده بود بغضت ترکید و زدی زیر گریه ر فتی تو اتاقت و با گریه وسایلاتو جمع کردی لباساتو پوشیدی بعد وفتی سمت در با تمومخاطراتت کولبارتو. بردی و رفتی حالت اصلا خوب نبود احساس شکست میکردی به طرف خونه رفتی کیلیدو کردی تو در درو باز کردی رفتی تو مریلا با خنده بهت نگاه کرد ولی بعد چند لحظه خندش محو شد چون ریملتو که باگریه همش ریخته بود رو صورتتو دید گفت :آجی خوبی گفتی :نه آجی نه حالم خوش نیست من شکست خوردم من بغضت ترمید و با گریه گفتی من من من از دستش دادم بعد دوان دوان رفتی تو اتاقت
درو پشت سرت قفل کردی بعد هرچی قرص زهرماری بود خوردی از مرگ موش گرفته تا قرص برنج بعد رو تختتت دراز کشیدی و فقط به عکس دوتاتون نگاه میکردی کم کم داشتی بیهوش میشدی که صدای مریلا رو هم میشد بشنوی میگف :مسیحا مسیحا آجی تورو خدا درو باز کن ت. از هوش رفتی و صدای افتادنت از رو تخت دل مریلا رو لرزوند از زبان مریلا :بدو بدو رفتم پایین تلفن رو ب داشتم به بابا زنگ زدم گفتم :بابا بابا ترو خدا خودتو برسون بابا بدو گابریل گفت :عزیزم مسیحا چیش شده گفتی بابا بیا گفت :باشه الان خودمو میرسونم بعد 15دقیقه بابا اومد گفت چی شده گفتی بابا مسیحا گریان اومد تو آشپسخونه هرچی قرص بود برداشت رفت تواتاقش درو قفل کرد یکم پیشم صدای افتادنش از تخت اومد بابا بدو بدو رفت بالا در زد گفتم بابا بیهوشه باید درو بشکنی گفت باشه تو برو به املی زنگ بزن (املی مامان مسیحا) گفتم باشه به مامان تلفن کردم اونم اومد بعد بابا مسیحا رو تو بغلش گرفت باهم رفتیم بیمارستان پرستاره گفت :آقای بلک دخترتونو دیر رسوندین ولی خوشبختانه حالشون خوب میشه
مریلا از بابا اجازه گرفت و زنگ زد به مسیح مسیح :بله مریلا زود بگو باید برم دنبال مسیحا زود باش مریلا :مسیح بیا زود باش بیا بیمارستان مسیح :چی بیمارستان چرا چیزی شده بابات یا مامانت خودت خوبی مریلا :اه دهنتو ببند فقط زود بیا مسیحا حالش خوب نیست مسیح :چی مسیحا چرا اون تا دیشب کهحالش هیچی بابا اومدم 20دقیقه بعد مسیح :سلام مریلا و سلام آقای ملکانی و خانم مریلا مسیحا چش شده مریلا :سلام وقتی اوند خونه گریان بود, فت هرچی قرص بود برداشت اتاقشم قفل کرد بعد........ مسیح :وای خدا الان خوبه مریلا :اره خوبه الاناها راستی این نامه هم تو دستش بود با این عکس مسیح :این که عکس خودنونه بعد نامه رو خوند عقبی عصبی شد گفت :مریلا من نیم ساعت دیگت گیام سوار ماشیپ شد رفت طرف خونه خودشون
مارال درو باز کرد گفت :سلام مسیح جانم کاری داشتی مسیح زد تو دهنش و رفت تو گفت مامانننننننننننننننننننننننننننننننن مری اومد پایین گفت چه خبرته بچه مسیح هم گفت این چیه چرا به مسیحا گفتی من مارالو دوست دارم من ازش متنفرم مارال اومز گفت که اینطور شما یه بانو دیگه دارین خاله من رفتم مری گفت وایسا عزیزم وایسا و رفت دنبالش مسیح هم اومد بیمارستان پیش مسیحا از زبان مسیحا :یهو در باز شد مسیح اومد تو گفت :اوخی عزیزم چی شدی تو اومد جلو دستشو گزاشت رو صورتم رومو کردم اونور گفت چیزی شده گفتم نه فقط داشتم جونمو میدادم واست خندید گفت خدانکنه عیزم بازم گفت خدانکنه عیزم تو عشق منی نبینم گریه کنی ها
خلاصه بعد 2هفته از بیمارستان مرخص شد و با مسیح و آنیسا وآتوسا و آرمین و آرمان رفتن ویلا شبو با کبابو نوشیدنی های مختلف به همراه یه عالمه عشقو دوست داشتن به سر کردن از دید مسیحا :داشتیم پاستور بازی میکردیم که مسیح رفت دبلیو سی گوشیش زنگ خورد دیدم نوشته (مارال از خود راضی )برداشتم گفتم :بله بفرماین گفت :عه وا تو کی هستی مسیح کو دزدیدی گوشیشو گفتم :1_شما زنگ زدی بعد میگی من کیم 2_مسیح نه آقا مسیح 3_ببخشید هاولی شکر اضافی نخور میام اونجا دهنتو سرویس میکنم ها گفت :توند نرو دختر اها پس ملکه شماین چه زودم خودمونی شدین باهم به مسیح بگو بابام باهاس کار داره بعد قطع کرد آتوسا ازت پرسی :اون دختر پر روعه بود
گفتم :بعله خود ناکسش بود مسیح اومد گفتم سلام عجقم ببین ملکه بیشعوری زنگ زد گفت عموی جناب کارت داره گفت باشع بابا حالا بزار بعدن بهش میزنگم فعلا بقیه بازی روز بعد آنیسا آرمین رفتن خونه آنیسا، آتوسا و آرمان هم رفتن خونه آرمان بابام زنگ زد گفت :سلام خوشگل بابا با مسیح بیا کارت دارم
گفتم چشم بابایی اومدیم باشه 👭👨👩😎😣😘😚😗😙😜😝😛😄😃😀😊☺😉😍💌💞💇💑💚💋😳😆😋😓😞😒😂💕😈بعد ما همو بوسیدیم و رفتیم خ نه ما
حدس بزنید چیکارشون داشته؟
نظر هم بدین. 😗😙
و بگید بیشتر کدوم شخصیت رو دوست دارین صحیح رو بزن و ببین کدوم شخصیت هستین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود من هر دوشونو دوست دارم
به نظرم میخواد در باره یازدواج حرف بزنه