سلام این بار اتفاقایی می افته که مسیحا رو تا سرحد مرگ میبره
از زبان مسیحا :تقریبا 1هفته ای میشه اینجام خانواده پرشور شوق مسیح بهم دل گرمی میده اما انگار هری (بابای مسیح) خیلی از این که من اینجام خوشحال نیست اخه همش اخم میکنه تازه دیروزم بهم گفت :مسیحا دختر جون مسیح برای زندگیش تصمیماتی داره که توتوش نیستی پس قلبشو بهش پس بده و تنهاش بزار خیلی سر این حرفش ناراحت بودم بخواطر همین شب به مسیح گفتم اونم ناراحت شد رفت پایین پیش هری منم داشتم نگاشون میکردم مسیح گفت :اخه پدر مناین چه حرفی بوده تو زدی
هری هم گفت :پسر جون تو باید با مارال ازدواج کنی پس اینقدر به فکر این دختره نباش این که مسیح حرفشو قطع کرد :ببین من مسیحا رو دوست دارم با دنیا عوضش نمیکنم پس لطفا درباره اون دختره ندیدبدید با من حرف نزن فهمیدی بعد اومد بالا دستمو کشید تو اتاق سکم بعد ازش پرسیدم :
12 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود من هر دوشونو دوست دارم
به نظرم میخواد در باره یازدواج حرف بزنه