
استنفورد و من همینجوری که توی جنگل راه میرفتیم تا به بیل برسیم.. استنفورد یهو پرسید: آ..آمیتی؟ من: چیه؟ استنفورد: تو.. حافظتو از دست دادی؟ من: آره.. که چی؟ با یه چهره بی احساس به فورد خیره شدم.. هیچ احساسی نداشتم.. و حتی لبخند هم نمیزدم.. فورد:تو ..آدم ..خو..بی هستی:) من: چی؟؟ من کلی تو و خانوادت رو عذاب دادم.. به نطرت من خوبم؟ فورد: تو هیچی به یاد نمیاری.. نمیدونم چرا ولی این حس رو دارم که تو آدم خوبی هستی:) آدم.. آدم.. آدم خوبی؟ یعنی من آدم خوبی هستم؟ یعنی چی؟ من خوبم یعنی چی؟ فورد: آمیتی خوبی؟ من:..آره!! سریع دستشو گرفتم و کشیدمش سمت راست و رسیدیم به بیل.. بیل: به به ..شیش انگشتی.. فورد: تو.. با ..دیپر ..چیکار.. کردی؟ بیل: اون همینجاس.. بیل به یه درخت بزرگ اشاره کرد که دیپر بهش بسته شده بود.. بیل یه بشکن زد و خ.و.ن. از دهن و چشمای دیپر جاری شد! فورد: نههههه!!!!! بیل فورد رو برد توی هوا(با جادوش😐) بیل: خیلی بده که عذابه آدم های خوب رو ببینی نه؟ فورد: آره.. اما دوس دارم یه روز عذاب کشیدن تورو ببینمم!! بیل: عه؟ اینطوریه؟؟ فورد:..... من با تعجب به این دوتا خیره بودم.. توی ذهنم: باید فورد رو نجات بدم.. بیل آدم بدیه.. بیل باید ب.م.ی.ر.ه! یهو فهمیدم بیل بهم خیره شده! من: آهههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!! بیل: خب ..قلب-مثلثی(نماد من) یا بهتره بگم.. آمیتی.. میخوام منو ب.ک.ش.ی؟.. من:چیز ..نه.. من.. من.. راسش.. بیل: ذهنتو خوندم..یادته؟ من: آ..من..متاسفمم! فورد هم که هنوز توی هوا بود و با تعجب خیره شده بود به من و بیل:////////
بیل منو انداخت زمین و داد زد: پسس اینطوریه اره؟؟؟ بشکن زد.. دیپر رو دیدم.. بدنش داشت ت.ی.ک.ه. ت.ی.ک.ه. میشد!! بیل: فقط ۳ ثانیه فرصت داری که بیای طرف من وگرنه این جغله بچه(دیپر😐) م.ی.م.ی.ر.ه!! من:خ..لطفااا!! فورد: نههه! دیپر!! بیل: یک.. من: لطفا.. بیل: دو.. من: بیلللل!! بیل: س- من: باشهه من طرف توامممم!! بیل دیپر و فورد رو انداخت زمین.. فورد رفت سمت دیپر.. بیل: آفرین دختر خوب.. تعظیم کردم و گفتم: هر کار بخوای میکنم فقط بهشون صدمه نزن.. بیل: اممم... حتی ق.ر.ب.ا.ن.ی. کردنت؟ من: چ..چی؟ بیل: هیچی ولش:/ من: .. بیل:نظرت چیه با من برگردی تا بعدا این شلغما(فورد و دیپر😐) رو به حسابشون برسم؟ من: امم.. نظرت چیه تو بری جای اکسی(اکسولوتل) و باهاش حرف بزنی و منم اینجا مراقب فورد و خانوادش باشم؟ بیل: عالیه! فورد و دیپر(با تعجب به وی و بیل خیره شدن 😐) فورد: الان چی شد؟ بیل: من میرممم! و بیل ناپدید شد:/ دیپر:..آمیتی؟ من: چیشده؟ فورد: بیل کجا رفت؟ من: بیل رفت جای اکسولوتل و منو گذاشت که حواسم به شما باشه:/ فورد:ت..امم..باشه.. دیپر: عمو فورد ..م..من میترسم.. فورد: نترس.. من: بهتون صدمه نمیزنم.. دیپر و فورد بلند شدن و رفتن سمت کلبه و منم همراهشون رفتم.. رسیدیم به کلبه و استنلی داشت از استرس ناخوناشو میجویید و میبل هم دلداریش میداد .. استنلی تا منو با دیپر و فورد دید بلند شد که منو ب.ز.ن.ه. ولی فورد جلوشو گرفت. فورد: اون طرف ماست ..البته فک کنم.. استنلی:خب ..اگه برادر خ.ر.خون من بگه که اون آدم خوبیه لابد همینطوره.. استنلی مارو برد تو کلبه.. یه گوشه نشستم کز کردم و پاهامو بردم تو پهلوم و نشستم.. میبل تا منو دید به دیپر گفت: داداشی اون خوبه؟ دیپر: نمیدونم.. میبل سریع اومد سمتم و گفت: یه لباس میخوای؟ من: ام...نه ..فک نکنم.. میبل: ولی پلیور هایی که من درست میکنم خیلی خوبه^^ من: خودت میبافی؟ میبل: آرهههه^^ من: خب ..باشه.. .. میبل: پس میرم برات یکی درست کنم^^ میبل سریع رفت..فک کنم ..طبقه ی بالا رفته باشه.. دیپر تا میبل رفت اومد سمتم.. دیپر: اِه.. سلام.. من: اوه هِی*-* دیپر: پسسس... تو الان آدم خوبه ای؟ من: آدم خوب یعنی چی؟ دیپر: یعنی کسی که کار درست رو انجام میده.. مثل آدمی که به خانوادش کمک میکنه.. من:اوه.. پس اینجوریه'-'
یه حس خاص بم دست داد ..فک کنم ..یه چیزی روی صورتم حس کردم.. دیپر: تو داری میخندی؟ من: لبخند؟ یعنی این چیزی که رو صورتمه لبخنده؟ دیپر: آره^^ این یعنی تو حالت خوبه و خوشحالی^^ خوشحالی.. حال خوب.. چقدر آشناست.. لبخندم عمیق تر شد.. بیشتر و بیشتر.. انقدر زیاد شد که شبیه ه.ی.و.ل.ا. ها شدم! دیپر: آمیتیییی!! من: چیشده؟ دیپر: لبخندت ..خیلی ترسناکه! یهو ترسیدم.. لبخندم محو شد.. من: ب..ببخشید.. من ..نمیدونم چجوری باید بخندم-_- دیپر: اشکالی نداره^^ به هر حال .. مطمئنم که کار درست رو انجام میدی'-' من: اوهوم.. یهو میبل پرید و یه پلیور رو پرت کرد سمتم*-* میبل: بپوشش! من: ولی.. دیپر و میبل با هم گفتن: بپوشش.بپوشش.بپوشش.بپوشش. من: باشه.. پوشیدمش.. یه پلیور بنفش با علامت قلب و یه مثلث داخلش بود ..مثلث و قلبش زرد بود و بقیه ی لباس بنفش.. من: خ..خیلی قشنگه.. میبل: خواهش میکنم^^ خمیازه کشیدم ..... دیپر: خوابت میاد؟ من: آره*-* میبل: برو طبقه ی بالا رو تخت من بخواب^^ من: باشه"-"
میریم جای بیل و اکسولوتل.. بیل: به به اکسی جون^^ اکسولوتل: میدونم مسئله سر آمیتیه نه؟-_- بیل: آره ..ببین ..تو نباید همه چیو لو میدادی.. اکسولوتل: چرا؟ بیل: چون الان اون آدمم خوبیهه!! اکسولوتل: و تو نمیخوای اینو قبول کنی نه؟ بیل: چرا اون کارو کردی؟ چرا همه چیو لو دادی؟ فکر کردی نفهمیدم میری توی افکارش و باهاش حرف میزنی؟ اکسولوتل: اون انسان خوبیه و نمیخوام به دست ش.ی.ط.ا.ن.ی. مثل تو آلوده بشه.. توام کم گ.ن.ا.ه نکردی ..به خاطر منه که جسم داری.. بیل: میدونم میدونم..عههه.. به هر حال.. من بدم میاد از کارات.. اکسولوتل: ببخشید که مورد پسند شما نیستم.. بیل: انقد با من دهن به دهن نکن😑 اکسولوتل: بکنم چی؟ بیل:(با عصبانیت):اونوقت خودم کتلت میکنمت برای صبحانه😬 اکسولوتل: اوخی^^ بیل: خب دیه من رفتممم.. و بیل ناپدید شد.. جای من(آمیتی): رو تخت میبل خوابم برد ... تو خوابم آمیتی(من): بیل رو دیدم.. من:ب..بیل؟ بیل: نگران نباش بهت کاری ندارم.. من:برای چی اینجایی؟ بیل: همینجوری^^ من: چیزی میخوای بگی؟ یه بشکن زد و کلی ج.س.د. مرده روبهروم ظاهر شد.. من: عههههههه!!!!!! بیل: فقط میخواستم یکم بازی کنیم^^ من: اینا م.ر.د.ن؟ بیل: آرهه^^ نظرت چیه یکم از خ.و.ن.ش.و.ن امتحان کنی؟ من:چ..نهههه! بیل: بیخیال دیگه.. امتحان کن^^ من: ب..باشه..
یکم از خ.و.ن. اونا خوردم.. بیل:چطوره؟^^ من:ام..عالی😋 کنترلی رو خودم نداشتم .. گ.و.ش.ت، استخوان و خ.و.ن. ج.س.د. هارو خوردم .. نمیتونستم دست بردارم! چشام قرمز بود! زبونم بیرون بود و مدام نفس نفس میزدم! بیل: میبینم که سرحال شدی.. من: آرهه! خ.و.ن. بیشتری خوردم ..لبخندم زیاد شد بیل: میدونستی ..اینا ج.س.د. خانوادت بود؟^^ یهو ترس تو چشام ظاهر شد.. خ..خانوادم؟ پدر و مادرم؟؟ دوستام؟ بیل: آره دقیقا! با ترس عقب رفتم.. بیل: و به زودی ..توام بهشون میپوندی^^ بیداررر شووو!!! از خواب پریدم و دیدم دیپر و میبل بالا سرمن! دیپر: کابوس دیدی؟ من:آزه .. بهشون هیچی نگفتم و دوباره سعی کردم بخوابم.. و آروم آروم خوابم برد .. دیگه کابوس ندیدم.... رویا هم ندیدم..
اما کل مدت خوابم.. یه صدایی بود که میگفت: تو به من نیاز نداری.. و این منو م.ی.ک.ش.ه! بیدار شدم.. نزدیک صبح بود.. صورتمو شستم و با حوله خشک کردم.. پلیور میبل رو تنم کردم و رفتم تا صبحانه بخورم.. میبل: سلام خابالو^^ خوب خوابیدی؟ من: آره ممنون^^ دیپر: دیگه کابوس ندیدی؟ یه ظرف برداشتم و توش غلات ریختم و خوردم.. من: نه.. فقط ..وقتی بگن تو به من نیاز نداری و این منو م.ی.ک.ش.ه. یعنی چی؟ دیپر: یعنی.. تو به کمک یا هر چیزی از سوی اون طرف نیاز نداری و این باعق م.ر.گ. اون میشه.. من: آها ..ممنون.. میبل: تو چرا هیچوقت نمیخندی؟ من: چون حسی به اسم شادی یا دلیلی برای خندیدن و شاد بودن ندارم.. میبل: پس زندگیت خیلی خ.ر.ا.ب. بوده.. مادر پدرت کجان؟ من: اونا م.ر.د.ن.. دیپر: واقعا متاسفم.. من: اشکالی نداره^^ من میرم یه هوایی بخورم.. میبل:باش فقط مراقب باش.. رفتم توی جنگل ..فک کنم گم شدم.. به یه مرد قدبلند با موهای بلوند برخوردم که چشماش آبی بود.. من:ت ..تو کی هستی؟ مرد قدبلند:من ب-..تام هستم^^ من: آمیتی هستم^^ خجالت کشیدم..عرق کرده بودم.. نمیدونم چرا ولی اون پسر باحال و دوس داشتنی بود~`~ تام: اگه بخوای کمکت کنم از اینجا باهم بریم بیرون.. من:حتما.. تام راهنماییم کرد و برگشتم توی کلبه.. من: تو جایی برای موندن داری؟ تاد: نه^-^ من: میخوای پیش منو دوستام میبل و دیپر بمونی؟ تاد: حتما چرا که نه؟^^
تام رو بردم تو کلبه.. میبل: به به ..ایشون کی باشن؟ من: اسمش تامه ..دوست جدیدمه^^ دیپر:اوه ..سلام تام^-^ تام: سلام د.. دیپر: دیپر! اسمم دیپره^^ تام: دیپر .. میبل: منم خواهر دوقولوش میبلم^^ تام: خوشبختم.. خب ..منو آمیتی باید بریم بیرون چون.. میبل: چون میخواین س.$# کنین؟*///* دیپر: یا خدا میبل اینو از کجا یاد گرفتی؟ میبل: یه نفر بم گفت.. دیپر: نشنیدی اونا گفتن بیرونن برن! میبل: آها حواسم نبود^^ تام: البته همچین بدمم نمیاد^-^ من: تامممم*////////////* تام: ببخشید ..ببخشید ..خب ..نظرته؟ من: باشه میام.. بیا بریم^^ رفتیم بیرون ..کلی خندیدیم و بهم خوش گذشت ..خوشحال بودم.. آزاد بودم .. این چیزی بود که همیشه میخواستم.. همیشه دنبالش بودم^^.. اما اگه تام نبود ..هیجوقت نمیفهمیدم که دنیا هم قشنگیه خودشو داره^^ رفتیم توی پارک .. کنار تام نشستم.. من: تام ؟ تام: چیه؟ من: تو فک میکنی دنیا چجوریه؟ تام: دنیا نه سفیده.. نه سیاه... بلکه خاکستری و ترکیبی از سیاهی و سفیدیه.. من: موافقم..
کمی استراحت به انگشتای بدبختم😐
کمی بیشتر..😐
کمی بیشتر ترر😐
ببخشید گوشیم شارز نداره الان خاموش میشه😐
پارت بعدی رو هم مینویسم..
پس فعلا برین نتیجه تا بگم چی:/
تسسستچییی ثبتتت کنن...
برو نتیجه😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من رو ناخدا کراش دارم 😐🤌ملوانه همیشه رو عصابم بود با اون ماهی کوچولوش😐🫂
------------------------------------------------------------------
ملوان: وایی ناخدا ناخدا ناخدااا😀
ناخدا: ای د.ر.د. ناخدا چی شده ملوان؟😐
ملوان: ناخدااا ..یه نفر روتون کراشششههه😀😂
ناخدا: عه؟ چه عجب ..بالاخره یه نفر از من خوشش اومد.. خب ملوان..
ملوان: ناخدا چجوری میشه که.. یه نفر رو شما کراش داشته باشه؟😐
ناخدا: امم ..بیا با یه آزمایش بفهمیم😐😂
ملوان: وایی ناخدا من ع.ا.ش.ق. آزمایشمم😀😂😐
وایــــــــــــی اون برنامه هه 😐💔
دارم با خودم فک میکنم کاپیتان و ملوان کیا بودن
بعد الان که گفتی یادم اومد چقد چندش بودن
ولی من مجبور بودم از سر بیحوصلگی بشینم نگا کنم
ای خــــــــدا😐💔
منم الان همین وعصو دارم😂😂😐
خودمم نمد😐😂😂💓💛
عالی بید :/👏👏
فکر کنم دارم خواب میبینم چون امروز داره اتفاقای خوبی میوفته ( البته من تو خواب هام هم بدبختم😹😐 )
نه این یکی خواب نیست😂😐 الان تو کارتون تو پویا گفت:
دارم پشماشو تمیز میکنم😐😂😂
چشمام درست میبینه *_*
هـــــــــــــــــــــــــــی ( سکته قلبی مغزی باهم زدم 😂💔👌🏻)
برم بوخونم ببینم چی شد
خدایا مرسی این پارت هم منتشر کردی 😐😂💔
عالی بود،،، باورت نمیشه ولی یکم موقع خوندن استرس داشتم 😐💔
ج چ: پایان خوش داشته باشه مثلا
بیل دست از کاراش برداره 😐 و آمیتی حافظه اش برگرده
بیل و آمیتی رو مزدوج کنیم 😐😂💔
و همه چی به خوبی و خوشی تا همیشه 😂💔
امم ..منمم باورمم نمیشدد داستانم منتشر بشهه😐😂😁❤
امم ..آره اینجوری پایانش عالیی میشه😊
پس همین رو امتحان میکنیم فقط مزدوج شدن..😐😑 کمی زمان بره😂😐
مودونم مزدوج شدن به دو ثانیه خوب نی 😂😐👌🏻💔
باحال بود
باورم نمیشه اومددد
منم هممم😐😂