11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Luna انتشار: 4 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاااممم. اینم از پارت 3😄 ممنون از کسایی که ازم حمایت میکنن واقعا بهم انرژی میدید❤💙💙
_ چی شده؟!! دراکو_من به تو نگفتم این زنه دیوونس. من_ چرا همچین حرفی میزنی؟! از پله ها پایین رفتم. دراکو_ اون رفته. من_ خب که چی. _نکنه داری با من شوخی میکنی ما قطعا نمیرسیم باید بریم هاگوارتز. _وای نه😯 چرا میرسیم فقط باید عجله کنیم. جارومو داخل همون اتاقی که داخلش خوابیده بودم گذاشتم رفتم تو اتاق اما نبود. چشمم به گوشه دیوار افتاد یه جارو ی دیگه اونجا بود و کنارش یه نامه. خواستم نامه رو باز کنم اما وقت زیادی نداریم بعدا میخونم. نامه رو داخل جیبم گذاشتم. جارو برداشتم و از اتاق خارج شدم. حالا که هوا روشنه و بارون نمیاد خیلی راحت میتونیم راهو پیدا کنیم. با جارومون پرواز کردیم تا اینکه به عمارت مالفوی ها رسیدیم. فورا وارد عمارت شدیم. نارسیسا تا مارو دید به سمتمون اومد. معلوم بود خیلی نگران بوده. نارسیسا_ شما کجا بودید؟ داشتم میمردم. دراکو پدرت رفته خیلی دیر اومدی. من_ ببخشید همش تقصیر من بود راه دیگه ای نیست تا به موقه برسیم؟
نارسیسا_ چرا هست. میتونید با پودر پرواز برید. من_ باید چیکار کنم؟ نارسیسا تو تاحالا از پودر پرواز استفاده نکردی؟ چطور ممکنه! اما زیاد مهم نیست. باید یه مشت از خاکسترو برداری و داخل آتش بریزی بعد بلند واضح بگو کوچه دیاگون و برو داخل. متوجه شدی؟ من_ بله. نارسیسا_ دراکو بهتره تو اول بری. _خیلی خوب. دراکو تموم کارهایی که خانم نارسیسا گفته بود رو انجام داد و میان شعله های اتش ناپدید شد. نارسیسا_ خب حالا نوبت توئه نگران نباش خیلی آسونه. یجوری بهم نگاه میکرد شاید متوجه شده من مگی نیستم. همه کارها رو انجام دادم. اما موقعی که خواستم بگم کوچه دیاگون یکم خاکستر رفت توی چشم اشتباه و گفتم...محکم با زمین برخورد کردم. از روی زمین بلند شدم و خودمو جم و جور کردم. لباسام کثیف شده بود. دراکو جلوم وایستاده بود. _میدونستم اینجا میای. من_ چه خوب. دراکو_ پدرم اینجاست. من_ واقعا، پس بهتره دیگه من برم. _چرا؟ _باید بقیه رو پیدا کنم... _خودم میدونم. بعد آقای ویلکینسون(Wilkinson) به همراه دخترش وارد شد.
_اینم از شانس من😑😐 آقای ویلکینسون با لوسیوس مالفوی دست داد. اصلا نمیخواستم با این وضع با کاتلین ویلکینسون رو به رو بشم. آروم از مغازه بیرون رفتم. یکم جلو تر یکی دستشو روی شونم گذاشتم برگشتم دیدم هری بود. _تویی! ترسیدم. هری_سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ _با پودر پرواز اومدم داستانش طولانیه. وای خدا نمیدونی چی شد. خیلی ذوق دارم تا همه چیزو بهت بگم. _ماجرای من باحال تره من_آاا...تو فک نمیکنی اینجا یکم عجیب غریبه؟ همون موقه یکی ما رو از پشت صدا کرد. صدای هاگرید بود. _شما دو تا اینجا چیکار میکنید. ناکترن منطقه مناسبی نیست. من_ما هم قصد نداشتیم اینجا بیایم با پودر پرواز اومدیم. هاگرید لباس هری رو تکون داد و گفت_ اصلا خوشم نمیاد اینجا پرسه بزنید. خودتون میدونید که... هری_بهت که گفتیم ما گم شدیم. _خودتون تنهایی اومدین؟ هری_نه ما مهمون خانواده ویزلی بودیم و گمشون کردیم مگه نه؟ من_آره! _هری! هری! ما اینجاییم. سرم رو بلند کردم. هرمیون رو دیدم که بالای پلکان گرینگوتز وایستاده بود. از پله ها پایین دویدیم تا خودمونو به اونا برسونیم. هرمیون_سلام! نلی خیلی خوشحالم که میبینمت. من_سلام. هرمیون_بچه ها میخواین برین گرینگوتز؟ هری_آره اما باید خانواده ویزلی ها رو پیدا کنم. من_اوناهاشن...چرا همش دنبال خانواده ویزلی هستی؟ هری_بعدا بهت میگم. داستانش طولانیه. خانواده ویزلی از لای جمعیت به طرف مامیومدن.
آقای ویزلی_هری ما خیلی دنبالت می گشتیم...مالی داره دیوونه میشه... اوه نلی تو اینجایی رون درموردت خیلی بهمون گفته بود. هاگرید_خب دیگه من باید برم. سرم خیلی شلوغه. تو هاگوارتز میبینمتون! هاگرید رفت و خانم ویزلی با سرعت به طرف ما می دوید و کیف دستیش از یه طرف وحشیانه تاب میخورد. خانم ویزلی_وای، هری عزیزم...خیلی دنبالت گشتیم...و بعد با خوشحالی به سمت هرمیون رفت و اون رو بغل کرد و گفت_اوه نلی عزیزم تو رو بالاخره دیدم(من_😐😑😑) نمیدونی چقد دوست داشتیم ببینیمت. هرمیون از تعجب نمیدونست چی بگه. بعد همه زدن زیر خنده. خانم ویزلی_چیه؟!! _من نلی هستم. خانم ویزلی_اوه ببخشید دخترم متوجه تو نشده بودم. وقتی از پله های بانک بالا میرفتیم هری به من گفت_نلی! دورسلی ها فهمیدن نباید بیرون از مدرسه جادو کنیم. من_وای چه افتضاحی. هری_آره خیلی بد شد...بچه ها حدس بزنید توی مغازه بورگین و برکز کی رو دیدم! مالفوی و باباشو.
آقای ویزلی که پشت سر ما بود فورا پرسید_لوسیوس مالفوی از اونجا چی خرید؟ هری_نه یه چیزی فروخت. آقای ویزلی_معلومه نگرانه. من_آقای ویلکینسونم بود. آقای ویزلی_خیلی دلم میخواد به یه بهونه ای ویلکینسون رو بگیرم. خانم ویزلی_آرتور، باید مراقب باشی. اون خانواده خیلی مشکل سازه. آقای ویزلی با ناراحتی گفت_پس به نظر تو من حریف ویلکینسون نمیشم درسته؟
همون لحظه پدر و مادر مضطرب هرمیون رو دیدم. که منتظر بودن هرمیون اونارو معرفی کنه. آقای ویزلی با شوق گفت_شما ماگل هستید؟ حتما باید باهم یه نوشیدنی بخوریم. اونجا چی کار دارین؟ آها دارین پول ماگلی تونو تبدیل میکنید، مالی نگاه کن. وقتی داشتیم به طرف صندوق های زیرزمین میرفتیم رون به من و هرمیون گفت_همینجا منتظرمون باشید. و رفتن. هرمیون_نلی تابستون چطور بود؟ من_خیلی مزخرف بود. هرمیون_توکه همش به هری میگفتی تابستون خوبی میشه از خانواده دورسلی بد نگو. من_چون اشتباه میکردم. _چرا جواب نامه هامو نمیدادی؟ راستی برای تولدت یه چیزی گرفتم. و از داخل کیفش یه کتاب در آورد. _این کتابو خیلی دوست دارم فکر کردم بهتره برای توام بیارم. ببخشید میدونم دیره و چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید. _این چه حرفیه. وای ممنون خیلی خوشحال شدم. _خواهش میکنم.
یک ساعت بعد به کتاب فروشی فلوریش بلاتز رفتیم. وقتی به اونجا رسیدیم جمعیت زیادی رو دیدم که جلوی در کتابفروشی منتظر بودن و میخواستن وارد اونجا بشن. متوجه شدم شلوغیه اینجا بخاطر اینه که روی پلاکرد بزرگی نوشته شده بود:لاکهارت هرمیون معلوم بود خیلی ذوق داره. تمام کسایی که تو صف بودن تقریبا همسن خانم ویزلی هستن. به زور وارد کتابفروشی شدیم. رفتم و کنار هری وایستادم. خانم ویزلی همش سرو وضعش رو درست میکرد و خیلی بی قرار بود. خانم ویزلی_اومدین؟ خوب موقعی رسیدین. گیلدروی لاکهارت دیده میشد. مردی هم از گیلدروی لاکهارت عکس میگرفت و پای رون رو محکم لگد کرد. رون که مشغول تمیز کردن کفشش بود گفت_چه سعادتی! به نظر میرسید لاکهارت صداشو شنید. از جاش بلند شد و به رون نگاه کرد...و بعد به من و هری!😞 آروم عقب رفتم. من_هری تو برای من کتاب بگیر من میرم بیرون. و به گوشه ای از کتابخونه رفتم. بعد از دور به هری نگاه کردم که لاکهارت باهاش عکس میگرفت. نمیدونستم چه خبره. همه اومده بودن جلوم دیگه هیچی نتونستم ببینم. زیادم مهم نیست. هری از میان جمعیت کنار رفت و کتاباشو به جینی داد. من_داری میری کتاب بخری؟
هری_آره. من_پس باهم بریم. هری_نه نیازی نیست خودم میگیرم. _تو میتونی اون همه کتابو بیاری؟! _البته. _خب پس باشه! _پاتر، شرط میبندم از اینکارش خیلی لذت بردی نه؟ هری صاف وایستاد و با دراکو که اون پوزخند مزخرف همیشگی روی لبش بود رو به رو شد. _هری پاتر معروف اگه توی کتاب فروشی هم بره عکسش میره روی صفحه اول روزنامه. من_نکنه توام دلت میخواد! دراکو تا میخواست چیزی بگه جینی گفت_ولش کن، اون که خودش نرفت جلو. دراکو در حالی که بهش نگاه میکرد گفت_پاتر، دوست دختر پیدا کردی! جینی از خجالت قرمز شد. من_نیازی نیست به همه بفهمونی به هری حسودیت میشه چون میدونیم. _حسودیم میشه؟ به چی؟ خیلی ممنون، من احتیاجی ندارم که یه زخم قلابی روی پیشونیم باشه. من که فکر نمیکنم کسی که میخواد سرشو به باد بده شخصیت مهمی باشه. رون متوجه دراکو شد کتاباشو روی پاتیل گذاشت بعد یجوری بهش نگاه کرد انگار داره به آشغالی که کف کفشش چسبیده نگاه میکنه و گفت_تویی! حتما وقتی هری رو دیدی خیلی تعجب کردی. دراکو_من با دیدن تو توی مغازه بیشتر تعجب کردم. با این همه خرید خانوادت باید یه ماه گرسنگی بکشن. رون که حتی از جینی هم بیشتر سرخ شده بود میخواست باهاش دعوا کنه که ژاکتشو گرفتم. آقای ویزلی به همراه فرد و جرج از لای جمعیت جلو اومدن. آقای ویزلی_رون داری چیکار میکنی! بچه ها بیاین بریم بیرون. _به به آرتور ویزلی. این صدای آقای مالفوی بود. اون دستش رو روی شونه ی دراکو گذاشته بود و درست مثل پسرش پوزخندی روی لبش بود.
آقای ویزلی_سلام لوسیوس. آقای مالفوی_شنیدم تو وزارت خونه سرت خیلی شلوغه...معلومه که اضافه کاری بهت نمیدن. وقتی حتی حقوق درست حسابی هم بهت نمیدن. چرا با کارات جادوگرارو بد نام میکنی؟! آقای ویزلی_مالفوی عقیده ی من و تو درباره بد نامی جادوگر ها خیلی با هم فرق میکنه. آقای مالفوی به آقا و خانم گرنجر نگاه کرد و گفت_البته که فرق میکنه. با این دوستانی که داری...بایدم خانوادت انقد سطح پایین باشه. لحظه ای بعد آقای ویزلی به آقای مالفوی حمله ور شد. من_آره. یه مشت محکم بزن تو صورتش! فرد و جرج هم فریاد میکشیدن_بزنش بابا! از طرف دیگه خانم ویزلی جیغ میکشید_نه. آرتور ننننههههه! هاگرید اومد و آقای مالفوی و ویزلی رو جدا کرد. آقای مالفوی به جینی یه کتاب داد و گفت_بیا دختر بگیرش بابات کتابی از این بهتر نمیتونه برات بخره. بعد به من نگاه سردی کرد و گفت_چه افتخار بزرگی! دوشیزه هندرسون. بیا دراکو و از کتابفروشی بیرون رفتن***حالا موقعیه که باید از دیوار رد بشیم. فرد و جرج و جینی از دیوار رد شدن. خانم ویزلی_نلی عزیزم حالا تو برو. منم از دیوار رد شدم بعد وارد قطار شدم.
دراکو رو دیدم که داشت وارد یکی از کوپه ها میشد. من_دراکو! صبر کن! صدامو نشنید سمت کوپه رفتم. کاتلین هم اونجا بود تا منو دید جلوی در وایستاد و گفت_وای خدای من تو نلی پاتر معروفی همونی که تو جارو سواری فوق العادس! میخوای بیای داخل؟ ببخشید نمیشه آخه اینجا برای تو جایی نداریم. راشل بنت هم که کنار پنجره نشسته بود شروع کرد به خندیدن. کاتلین_خیلی دوس داری دیده بشی نه😒 و بعد در کوپه رو بست. _ممنون از تعریف😑😶😶همینطوری که دنبال یه کوپه خالی میگشتم. دختری رو دیدم که بهم زل زده بود. جلو اومد و با ذوق گفت_سلام من لورا وارن هستم. همش میخواستم باهات صحبت کنم اما نمیشد. میخواستم بگم جارو سواریت عاالییه. _اوه ممنون! ببخشید منظورتو از جارو سواری متوجه نشدم. لورا_مگه تو اینو ندیدی؟!! بعد یه روزنامه بهم نشون داد که عکس من روش بود درحالی که سوار جاروم بودم برای تماشاگران دست تکون میدادم😐😶حتما مال همون مسابقس. پس منظور کاتلین این بوده.
_وای نه نه نه!! لورا_اینکه خیلی خوبه. _اصلا خوب نیست. _نلی بیا دیگه! فرد بود. من_اوه من باید برم. از صحبت کردن باهات خوشحال شدم. تو هاگوارتز میبینمت _منم همینطور. خدافظ. فرد_رونو ندیدی؟ _نه. هری توی اون کوپس؟ _هردوشون باهم غیبشون زده. معلوم نیس کجان. وارد کوپه شدم. هرمیون داشت با جینی صحبت میکرد.مولی بغل جینی بود. _وای مولی!جینی چه خوب شد که دست توئه نمیدونی چقد به هری بیچاره بد و بیراه گفتم. جینی_گربه ی خیلی خوبی داری. هرمیون_راستی هری و رون کجا هستن فک کردم با همین! من_نه نمیدونم کجان؟ هرمیون_از دست این دو تا...
آنچه خواهید خواند...
_الکس ریچاردسون یادته دیگه؟ _از جلوی چشام دور شو! _لیدیا نه!
ببخشید نتونستم داخل داستان شخصیتای جدید رو معرفی کنم
لورا وارن(Loura Warren):گاها متمرکز و پرانرژی با لبخند های مهربانا و زیبا. با موهای طلایی کوتاه و پوستی روشن و چشم های سبز.(در گروه هافلپاف)
راشل بنت(Rashel Bennet):واقع بین و باهوش و گاهی مغرور، با پوستی سفید و موهای خاکستری کوتاه و چشم های قهوه ای با عینک مستطیل شکل(در گروه اسلایترین)
کاتلین ویلکینسون(Katleen Wilkinson): مقتدر و مغرور و البته خودخواه، با صورتی زیبا و پوستی سفید و موهای قهوه ای مایل به سیاه با چشم های قهوه ای(در گروه اسلایترین)
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خيلی خوب بود واقعا عالی مينويسی😍💖
ممنون عزیز دلم💖
وای النا داستانت کی منتشر میشه خیلی منتظرم!
۸ روزه تو بررسیه واایی نمیدونم چرا منتشر نمیشه😢😭
اشکال نداره تست منم هنوز تو بررسیه!
راستی واقعا داستانتو دوست دارم خیلی عالیییییییییهههه ^_^
واییی چقدر داستانت قشنگه💖💖💖💖
واقعااا
ممنونمم💕💕❤
عالییی... بود خیلی خوشم اومد 👌🏻👌🏻🤩
بینظیر بود ، بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم 🤩😍
داستان تو و LotrEmily و هری پاتر و malfoy🐍 و چندین نفر دیگه رو خیلی دوست دارم عالی بودین و منتظر پارت های بعدی داستان همه شما هستم ، خسته نباشین ❤💚🐍👋🏻
منم ی تست ساختم و وقتی منتشر شد خوشحال میشم شما عزیزان هم اون تست رو انجام بدید 🙏🏻❤👋🏻
مرسیی😍💖
مرسی گلم
وااااای خیلی فوق العاده بود💖 واقعا عالی بود❤❤❤ من که خیلی دوست داشتم من داستان تو و LotrEmily (و چند نفر دیگه که الان اسمشونو یادم نمیاد) رو خیلی دوست دارم حتما ادامه بدین. بی صبرانه منتظر پارت بعدی ام ^_^
مرسی خیلی بهم روحیه میدی💕❤
آره داستان LotrEmily هم خیلی خوبه
ممنون خیلی منتظر این پارت بودم:)
خوشحالم خوشت اومده😄😘
خیلی قشنگ بود مرسی
ممنون❤
خیلی خوب دود پارت بعدی رو زود بزار به داستان من هم سر بزن 😄😄
مرسی عزیزم😘
چشم حتما میخونم
پارت بعد رو زودت بنویس
ممنون بابت نظر💕
پارت بعدی رو سه روزه که گذاشتم