
اگه پارت قبلی هنوز نیومده نخون🙂
با این حرف مسخره اش از افکارم اومدم بیرون و گفتم:من خیلی فرمول دارم کدومو میگی؟ - برا ما کلاس میذاری؟ بعد چاقوش رو اورد جلو ادامه داد: اخریش که به تازگی درستش کردی... باید چی میگفتم... اید حقیقت رو میگفتم؟! که هیچی یادم نیست؟! ولی شاید اگه بگم حقیقت رو به دردشون نخورم و بکشنمم!(داریم به لحظات حساس نزدیک میشیم... لطفا از اینکه استرس نخواهید کشید اطمینان حاصل کنید😐😂) -هعی دوباره رفتی تو فکر فسقلی! جواب دادم..: باشه اما اینجوری؟ نه حالم سرجاشه یادم بیاد.. نه میتونم بنویسم.. نه ازمایشگاهی در اختیارم گذاشتید... و.. سعی کردم به همه چی گیر بدم... داشتم غر میزدم که وسط حرفم پرید و گفت: من تورو دزدیدم نیومدیم مسافرت که! ادامه داد: یا حرف میزنی یا مجبورم... بعد به سمت میز رفت... رومیز یه جعبه بود بازش کرد ازش یه..
ازش یه ...چیز بد...(ترجیح میدم نگم که ناظر تایید ش کنه😐) در اورد...! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: هعی تو که با من کاری نداری؟من باید سالم باشم تا فرمول رو بدم!؟ -اما اگه حرف نزنی مجبورم! وای سرم داغ کرد.. خیلی بد بود.... من هیچی یادم نمیومد... دلم میخواست این حرف رو تو صورتش بچسبونم.... با چشمام ریز شده بهش نگاه کردم وگفتم:تو که یه پرنسس رو نمیزنی؟! -اتفاقا میزنم! دلم میخواست خوردش کنم...چشمام رو سعی کردم مطلوم نگه دارم و گفتم: هرکاری میخوای بکن اما... لطفا با این نزن..! -با چی بزنم خب؟! نمیدونم هر چیزی جز این....🥺
رفت سراغ جعبه.... و ایندفعه ... هیچی در نیورد😐😂و گفت: یه فکری کردم.... ببین میتونیم یه برنامه بریزیم..(من: یاعلی سه بارهه😐😂) -اول ازت سوال میپرسم.... تامل کرد... برای همین پرسیدم: خب؟! -اگه جواب دادی که به خاطر همه کارایی که باهام کردی انتقام میگیرم...و اگه هم مثل بچه ی ادم(کدوم قابیل یا اون یکی چی بود؟😐😂وجی:چقدر پارازیت میندازی وسط صحنه حساس😐من: باشه برو اینقدر جا نگیر..) نگفتی... دیگه مجبور میشیم ریم سراغ جعبه ام... گفتم:گزینه هیچ وجود نداره؟! اخه میدونی تو ازمون ها همش هیچ اکثرا داره و معمولا این تجربه ام ثابت کرده.. وسط حرف چرتم پرید و گفت:حالت خوبه؟=| تا امروز عصر وقت داری تصمیم بگیری...(مگه خواستگاریه!😂😐به جا اینکارا چاقو بکن تو بدنش حرف بزنه😐 نخودی: هی نویسنده چرا هم پارازیت میندازی هم اسم منو کردی نخودی؟ مری: هی اینجا رو شلوغ نکنین حصله اشون رفت... تازه نویسنده خان اینجوری ادامه بدی.... نویسنده دهن مری را بست تا ادامه داستان را بنویسد😐😂)
کمی تکون به خودم دادم اینجا واقعا اذیت کننده بود... باید بیشتر فکر میکردم... اون کی بود که من اذیتش کردم؟! یعنی چی؟! من حتی گذشتم یادم نیماد چطور میتونم به یاد بیارم کیه؟! پس ول کردم و سعی کردم فرمول نمیدونم چی چی رو بدست بیارم... نیم ساعت بعد: حوصله ام پوکیدددد! این فرمول اصلا مال چیه که من باید به خاطر بیارمش!؟و اگه نیارم میمیمرم؟!هی اروم باش... تو هرکی هستی یه آدمه باهوشی...(اعتماد به سقف😐😂)پوفی کشیدم... اصلا مگه من رو ندزدین؟ بالاخره مگه من کسی رو ندارم؟! باید یه پلیسی چیزی دنبالم باشه؟! پس کجان؟!در باز شد و گفت: خب چه خبر پرنسس؟! باز اقای رو مخ با پرنسس پرنسس اومد! -اینقدر بدم میاد میری تو فکر! تند جوابش رو دادم: به تو چه!؟ -هی هی هی! مواظب باش من هنوز چاقو دارم! ادامه داد: خب خانم کوچولو کدوم گزینه ور انتخاب کردی؟ اب دهن ام ور قورت دادم وگفتم: بهت فرمول... رو... میگم... لب و لوچه اش اویزون شد!(مث من😐منم میخواستم بگی نه تا اذیت شی! مری:😐) - تو مطمعنی؟! محمکم گفتم:اره(اره و اجر پاره😑بگو نه..) -باشه... بعد در رو باز کرد و سر اش رو تکون داد... یه مرد با لباس سیاه مثل اونا اومد تو.... فقط.... اونم جعبه داشت! بدون حرف نشست کنارم رو زمین...استرس بدنم رو فردا گرفته بود.... جعبه رو باز کرد و یه امپول برداشت...(یاعلی دویست بارهه😐) عرق کردم.... گفت: برید بیرون.... -خب بازم رسیدیم به هم...! با خودم گفتم: اخه چرا تو این زندگی کلی ادم رو اذیت کردم..!؟😐 - میخوام یه کاری کنم که رئیس گفته... ولی... با درد بیشتر...! بدون معطلی گفتم: چرا!؟ -انتقام...انتقام...! -بیشتر از این وقت خودم رو نمیگیرم..(وات؟!😐😂) بعد امپول رو زد تو دستم... اما نه تو رگم... تو کف دستم..(اوخ...چرا اینقدر دارم لذت میبرم؟😐😂) درش اورد خونی که جاری شده بود رو میدیدم... خنده ای کرد و دم دهنم رو گرفت امپول رو ایندفعه زد تو رگم ولی بعد از تموم شدن مواد تو امپول... امپول رو برنداشت و بلند گفت: کارم تمومه فقط حوصله ندارم اینو بردارم برش دارید... تمام بدنم درد میکرد همه اش....! شروع کرد با به قول خودش رئیس حرف زدن بعد رفت -گفت باید اینجوری امپول رو بکشم بیرون... پرسیدم:چجوری؟! -حالا میبینی... اب دهن دیگه نداشتم که قورتش بدم... فقط سرم رو تکون دادم... امپول رو گرفت ور دستم چرخوند یعنی همونجور که تو دستم بود چرخوند.... درد داشت تمام بدنم رو فلج میکرد...
نویسنده تشنج کرد..😐😂😂نخودی:تا پارت بعدی بدرود 😁🌟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهش میکنم بگو پارت بعد کجان؟! دارم دیوونه میشم اییییی کلی گشتم نبود)):
پارت بعدی بزار تلو خدا
عالی بود😁💐☘ والا منم نفهمیدم تو اون جعبه چی بود؟؟؟ . . . آقا من به جای مرینت دارم دردشو حس میکنم😬
دلم واسه مرینت سوخت دردشو احساس میکرد 🥲
پارت بعدی
عالی بود عالی
لطفا بعدی را زود بزار و اینکه داستانت را شاد کن،من داستان ناراحت کننده دوست ندارم پس لطفا داستانت شاد باشه
ممنون
عالییییییییییییییییییییییییی بودددددد🤎🧸
پارت بعدییییییییییییییییییییییییییییییییی 😐💔
به داستان منم سر بزن🤍🥺💕
عالی بود آجی تا نمردیم اون پارت ر بنویس
چشم💝
خوب بود
ولی اون چیزی ک تو جعبه بود نفهمیدم چیه بخدا😐
مرسی💝کدوم اونی که نگفتم تا ناظر منتشر کنه؟😐😂بگم الان چی مد نظرم بود؟
اجو😐 چقدر دارم لذت میبرم😐 چقدر ما خبیثیم😐😂
#درد-بیشتر-لطفا 😐😂😂
عالییی بود اجو فقط این جعبه بازیارو تموم کن😐😂😂
😐💔😂😂
خو تو کوجا بزارن وسایل خبیثانه اشون رو؟😐
نمیدونم یه جا دیگه😐😂
من منتشرش کردم 😙پس ادرین کجاس
اخر بزار مری بمیره ولی زنده شه
♥خب خب دیگه جند پارت رو تقریبا میخوام به مری اختصاص بدم😂