9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Farnoosha انتشار: 3 سال پیش 1,118 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خوشکلا💕ناظر عزیز لطفا منتشر کنید😘
قبل از شروع داستان..... ایشون اجی بهشته منه❤خیلی دخمل خوبیه و یک نویسندهی محشرههههه! فقط داستانش اصلا حمایت نمیشه😢 اینو گذاشتم که حمایتش کنین کیوتا داستانش قشنگه😉
و ایشون هم اجی گوگولی منه که هیچوقت اسمش رو نگفت😄خب این اجیم هم یک داستان میراکلسی مینویسه که حمایت نمیشه😣داستانش خیلی قشنگه لطفا حمایتش کنین💞
مرینت:مغزم هنگ کرده بود.... نمیدونستم باید چیکار کنم... این چرا اینجوری میکرد... ترسیده بودم... یهو قاطی کردم خودمو از حصار دستاش جدا کردم و با صدای جیغ جیغی خندهداری گفتم:چیکار میکنی هاااااان!؟ داری منو کجا میبری!؟ ادرین:نترس جوجه نمیخورمت. جای خاصی نمیبرمت... راستش فیلیکس میخواست یه حرفایی رو بهت بزنه ولی نمیتونست توی دانشگاه بگه برای همین گفت که بریم کوچه پشتی دانشگاه که کسی نباشه همین. _چی! نهنهنه! من میترسم! _از چی میترسی دختر خوب؟ _از این میترسیدم که توی یک کوچهی خلوت با دوتا پسر تنها بشم... ولی بهونهی دیگهای اوردم و گفتم:نمیخوام با فیلیکس چشم تو چشم بشم. _خندهی ریزی کردم و گفتم:نگران نباش کاری باهات نداره فقط میخواد راجعبه دیشب یکم باهات صحبت کنه. _چارهای نداشتم نمیتونستم جلوش ضعفم رو نشون بدم پس باشهی ارومی گفتم و همراهش به اون کوچهی تاریک و عجیب غریب رفتم..
وقتی وارد کوچه شدیم اگرست خیلی بیخیال به دیوار کوچهی باریک و تنگ تکیه داد و انگار منتظر شد... منم که بُهت زده داشتم اینور و اونور رو نگاه میکردم اما خبری از فیلیکس نبود... اوووم... شایدم بود و من نمیدیدم!؟ اخه کوچه خیلی تاریک بود انگار نه انگار که روز بود... اروم صداش زدم:ففففیلیکس؟ 《فیلیکس》 توی اون کوچه منتظرش شدم وقتی اومد داشتم تماشاش میکردم اما مطمئن بودم اون منو نمیبینه... محو تماشاش بودم که صدام زد... دیگه طاقت نیووردم و جلو رفتم و گفتم:جانم؟ مرینت:ااااااینجا...ممممن... هول شده بودم... موقعیت سختی بود... اگرست که بیخیال بود پشتم بود و فیلیکس که مشخص بود منتظره چیزی بگم... همهی اینا هولم کرده بود... نمیدونستم چیکار کنم... هم ترسیده بودم و مدام خاطرههای دیشب اوی ذهنم مرور میشدن... عجب شرایط بدی... دیگه بیشتر منتظرش نزاشتم چون میخواستم یک مکالمهی کوتاه داشته باشیم و من سریع از این مخمصه خلاص بشم..
و بعدش اروم گفتم:ببین فیلیکس من اصلا نمیخوام راجعبه دیشب حرفی بزنم پس.... فیلیکس:نزاشتم بقیهی حرفش رو بزنه و گفتم:چرا اتفاقا باید بزنیم! باید راجعبه دیشب حرف بزنیم مرینت! هااااان؟چیه؟ دیگه از چی میترسی؟ تو که جواب "نه" رو دادی! دیگه چی میخوای؟ الان هم باید حرف بزنیم! _من حرفی ندارم! _داری! خودت نمیدونی! _نهخیر ندارم. _اوکی باشه...ولی من دارم. _حرفی نداشتم که بهش بزنم.. دلم نمیخواست باهاش صحبت کنم.. از اون طرف، خودش شعور این رو نداشت که من رو بتونه درک کنه... تنها چارهای و تنها راهی که واسم باقیمونده بود این بود که ببینم ریاکشن اگرست چی بود... حدسم درست بود جلو اومد.. ولی نفهمیدم میخواد چیکار کنه... ادرین:ببین فیلیکس درکت میکنم. میخوای باهاش صحبت کنی ولی این راهش نیست.. این بیچاره گناه داره خب.. حداقل یخورده بهش وقت بده.. فیلیکس:شماها انگار کلا با من مشکل دارین نه؟ ادرین تو که منتظر بهونهای بودی برای دعوا و بحث کردن با مرینت! الان که نوبت من شد که فقط میخوام باهاش صحبت کنم طرفداریش رو میکنی؟ و تو مرینت! از کی تا حالا منتظر ادرین میشی که ببینی چیکار میکنه! اینقدر از من بدتون میاد!
مرینت:دلم واسش سوخت.. دستاشو گرفتمو اوردم بالا و گفتم:خوب گوش کن فیلیکس. من حال خوبی ندارم. من فکر میکردم بعد از سال ها دوست خوبی پیدا کردم که میتونم همهچیم رو باهاش شریک شم و بهش اعتماد کنم. ولی تو عاشقم شدی.. این عادلانه نیست.. فیلیکس:ببین من دیشب با خودم دودوتاچارتا کردم... من دلم میخواد دوستت باقی بمونم. اره دوست دارم. ولی اشکالی نداره. من اتفاق های سختتری هم واسم افتاده که باهاشون کنار اومدم. با این یکی هم کنار میام. _یعنی دوست بمونیم؟ _دوست بمونیم:). _لبخند مهربونی زدم. خواستم چیزی بگم که اون گفت:اممم من میرم.. _همینطور که داشت میرفت نگاهش کردم که یهو روشو برگردوند سمتم و گفت:اگر بخوای از فردا دوباره خودم میرسونمت؟ _اووم راستش دلم میخواد با برادرم بیشتر وقت بگذرونم. ما اصلا همو نمیبینیم به خاطر شغل اون.. حداقل اگر منو بیاره مدرسه و برسونه خونه این بهونهای برای اینکه همو ببینیم و باهم حرف بزنیم میشه. _اوکی پس..هرجور راحتی.... (رفت)
ادرین:خب دیدی نخوردمت😂✌🏼 مرینت:هه هه خندهدار بود؟ _لابد خندهدار بود که خندیدم دیگه..میخوای تا از کوچه بیرون بزنیم همراهیت کنم؟ _خیلی میترسیدم ولی بیشتر از این اگرست... اروم کلمهی "نه" رو زمزمه کردم و اونم کلمهی "اوکی" رو خیلی بلند گفت... سریع رومو برگردوندم و راهمو گرفتم سمت نوری که از کوچهی باریک و تاریک میومد و پاورچین،پاورچین قدم برمیداشتم.. که یهو یک جسم بزرگ و عجیب غریبی جلوم ظاهر شد.. خودمو عقب کشیدم. ترسیده بودم.. سایهی اون جسم هی نزدیک و نزدیکتر میشد... دیگه تقریبا فقط ۲۰سانتیمتر باهام فاصله داشت... جیغ بنفشی کشیدم و خواستم فرار کنم. اما پاهام به زمین میخکوب شده بودن... حتی توان جیغ کشیدن هم نداشتم چون دهنم خشک شده بود... صدای پارس ببند و وحشتناکی اومد که بلافاصله متوجه شدم اون جسم یک سگ خیلیییی بزرگه! هی دعا میکردم الان یه پری بیاد و منو از این مخمصه نجات بده و منو صاف بزاره توی تختم! عین داستانا! یا ای کاش یه شاهزادهی سوار بر اسب سفید میومد سمتم و منو نجات میداد... قاطی کرده بودم و چرتو پرت زمزمه میکردم... خدایا خودت یکاری بکن...
یهو اومد سمت پاهام و خواست گا.ز بگیره. منه بدب که اصلا پاهام و دستامو کل بدنم سِر شده بود فقط جیغ خفیفی میکشیدم... هرلحظه منتظر بودم که سگه گازم بگیره که وقتی چشمامو باز کردم دیدم داره استخوان لیس میزنه😐 دستامو از جلوی چشمم پایین اوردم و با دیدن چیزی که دیدم توی بُهت فرو رفتم... اگرست بود! داشت به سگه استخوان میداد... استخوان هارو جلوی سگه میریخت و نازش میکرد و بعدش دستی به شلوارش کشید که خاکهایی که بهخاطر اینکه روی زمین نشسته بود لباسش رو کثیف کرده بود بریزن و با یک پوزخند کوچیکی به سمت من اومد و گفت:اوووم خانومخانوما چی شد؟ شما که نیاز نداشتید باهاتون بیام! اخه چرا از این گوگولی میترسی؟ به این ماهی و خوجملی. _الان تو به اون میگی خوشکل!؟ _اره خب... _یکم نزدیکتر اومد که این ترسم رو بیشتر میکرد.. _دستی روی شونش گذاشتم و خم شدم تا پاهاش رو ببینم.. خوبی؟ پاهات رو گاز گرفت؟ _اااا نننننههه... چیزه... فقط... گرفت... یعنی نگرفت... اووم.. یعنی خواست بگیره که شما اومدید.. _الان خوبی؟ _اوهوم..
نتیجه چالش داریم🧡💙 امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا اگر خوشتون اومده لایک کنید و نظراتتون رو توی کامنت بفرمایید😍😘 ناظر عزیز لطفا منتشر کنید🙂❤
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
70 لایک
آجی منم پارت دو داستانم و دوبار نوشتم ولی الان ۳ روزه تو بررسیه😭😭😭😭
اجی بیا ببین چه خواب سمی دیدم دیشب من😂
سلام خوبی 😊😊
تو چجوری این همه کامنت داری اونم توی ظرف یک هفته؟🤨🤨
اجی می شی؟
پریسا هستم
ممنون عزیزم. خب بعضیهاشون کامنتای خودمم هستن که رییپلای کردم. اره عزیزم منم فرنوشا ۱۴ خوش❣
ممنون عزیزی 😊😊
آخ جون اجی ناظر شدم هورا 😃😃😃😃😃😍😍😍😍💖💖💖💖💖💕💕💕💕
اجی اگه یک موقع پارت بعدی رو دیدم برسیش می کنم 😊
باش اجی مفالکت🗨❣
ممنونم اجی
اجی سعی کن دوباره بزاری شاید منتشر بشه من از کی منتظرم که منتشر شه
😢💔باش
امنیت من الان واسم مهمتره پس چیز اضافهای نگفتم و اروم زمزمه کردم:خیلیخب بریم... _خوبه بیا تو برو جلو تر راه برو... _ممنون... از کوچه زدیم بیرون... اااااخیش چقدر ترسناک بودااااا... ادرین:خب اینقدرم ترس نداشت.. _داشت. _نداشت _داشت _نداشت _اه بسه دیگه😐 درهرصورت من دیگه برم خدافظ... _اااا _ببخشید باید برم.. داشتم میرفتم که یهو دستمو کشید جوری که حس کردم دستم پیچ خورد... اخی زمزمه کردم و گفتم:وای چته دو.ونه نزدیک بود دستم بشکنه..
اینم ی کوشولی دیگهی پارت😁
عالییییییییییییییییییییییییی بودددددد اجیییییییییی 😆🔥❤
عالی بود اجی خوشملم ادامه بده
اسلاید اول رو گذاشتم😁
مرینت:خب ممنونم ازت درهرصورت... ادرین:خواهش میکنم حالا اگر لو.س بازی درنیاری اجازه دارم همراهیتون کنم تا سر کوچه یه وقت مگس نخورتون مادمازل؟ _تاحالا بهت گفتن خیلی بیمزهای؟ _بزار فک کنم؟؟ اوووووم نه🖖🏼🙃 _هعی... _من میدونم داداشت چقدر روت حساسه پس لطفا نا.ز نکن چون من نا.زتو نمیکشم و راهمو میگیرم و میرم. اهاااان و راستی بازم میتونه هر ج کوجونوری پیدا بشه که بخواد عین این سگه بخورت دیگه خود دانی... _یکم فکر کردم با خودم گفتم:
ادامهههههه بده
عالی بود اجی جون
عالیهههههههه
مح ادامه موخوام😐💓
عاجی فرنوشا چرا پارت جدید رو تو کامنت ها نمیزاری؟
باشه یک اسلایدش رو میزارم
مرصیییی
گذاشتم
اجی پارت جدید داستانم منتشر شده اگر خواستی بهش سر بزن