شاهزاده عشق ۷۴

جلوي در خونمون ايستاد کلا.فه بود ..گفتم:ادرین. چرخيد و خيره شد بهم:بله. _من تو دست و پاتم؟ _چي؟ _من مزاح.متم...من زيا.ديم. ادرین بدون اينکه بخ.نده يا ا.خم بکنه گفت:تو اينطور فکر ميکني. _اره..صبحا با مارسل ميرم نيازي نيست تو بياي..به کاراي دانشگاه برسي و شرکتت بهتره. _ناراحتت کردم. _نه ..فعلا

از ماشين پياده شدم و ل.نگون لن.گون به خونه رفتم.. امتحانا خيلي سخت بود..از اون روز به بعد صبحا بابا ميبردم مدرسه يا با مارسل..با ادرین نه حرفي زده بودم نه همو ديده بوديم.. 4شنبه بود و عصر با مارسل رفتيم و گچ پام رو باز کردم..داشتيم از مطب ميومديم بيرون که گوشي مارسل زنگ زد. مارسل نگاهي به گوشيش کرد و گفت:ادرینه. _جواب بده. گوشي رو به سمت من گرفت و گفت:خب بيا تو جواب بده. _نه با تو کار داره. مارسل وصل کرد. _بله

از ماشين پياده شدم و ل.نگون لن.گون به خونه رفتم.. امتحانا خيلي سخت بود..از اون روز به بعد صبحا بابا ميبردم مدرسه يا با مارسل..با ادرین نه حرفي زده بودم نه همو ديده بوديم.. 4شنبه بود و عصر با مارسل رفتيم و گچ پام رو باز کردم..داشتيم از مطب ميومديم بيرون که گوشي مارسل زنگ زد. مارسل نگاهي به گوشيش کرد و گفت:ادرینه. _جواب بده. گوشي رو به سمت من گرفت و گفت:خب بيا تو جواب بده. _نه با تو کار داره. مارسل وصل کرد. _بله

_......... _ممنون رفته بوديم مطب براي باز کردن پاي مری. _............ _اره امروز بود. _.......... _ديگه نميخواستيم مز.احمت بشيم. _.............. _اره اينجاست گوشي. _اره اينجاست گوشي. خشک و بي ر.وح گفتم:بله _سلام مرینت خانم خوبي؟ _سلام..خوبم.. _ديگه تنها تنها گچ پاتو باز ميکني. _کاري داشتي؟ _براي فردا ساعت 10 صبح بليت گرفتم..مياي؟ خيلي خوشحال شدم از اينکه ميخوام برم مسافرت.. _حالا فکرامو بکنم.

_مری...ناز نکن ديگه...پس صبح ميام دنبالت باشه؟ _حالا ببينم.. _پس خبر بده.. _باشه. _کاري نداري؟ _نه.. _خداحافظو قطع کردم و گوشي رو به مارسل دادم.. مارسل با ماشین بابا اومده بود سوار ماشين شديم و سرمو تکيه دادم به شيشه. مارسل : مری چيزي شده؟ اي کاش ميگفتم:اره برادرم...من موندم در شک...اينکه ادرین ....میخوره؟..اينکه اونو و ماریا فقط به خاطر کار باهم حرف زدن...اينکه ادرین به من راست ميگه..اينکه ادرین منو دو.ست داره...و هزار تا چيزه ديگه..اينکه ادرین ميخواد منو ط.لاق بده يا اون حرفمو به عنوان يک شوخي فرض کرده.. ولي تمام حرفهايم خلاصه شد در:نه هيچي.... اومدم بحثو عوض کنم. _خب چه خبر از لیا خانم.؟ _هيچي خودت که ميدوني هفته ديگه نام.ز.د.ی و ميخوايم ع.ق.د.م بکنيم.(یهوووووو  کی میاد؟ به راهبه هم نیاز مندیم کسی شخصیت داره معرفی کنه)

خنديدم و واقعا خوشحال شدم و گفتم:مبارکه..به جمع مرغه.ا خوش اومدي. _ولي مری......تا قبل از عر.وسي شما ما عر.وسي نميگيريم. چرخيدم و خيره شدم به مارسل _چي ميگي مارسل؟تو که ميدوني. _يعني ميخواي بگي ادرین رو دو.ست نداري؟ سرمو انداختم پايين و مشغول بازي با انگشتام شدم..مارسل گفت:هروقت ادرین امادگيشو داره عر.وسي بگيريد. تقريبا فر..ياد زدم:چي داري ميگي..من ميخوام درس بخونم.. _چه عيبي داره؟ _20 سال مثل همه زندگي کردم حالا برم خونه شو.هر. _به خاطر عش.قت.ون. عش.قي که داشت تبديل به ش.ک ميشد..اي کاش ادرین برام همه چي رو روشن ميکرد و منو داخل اين سر.درگر.مي نميذاشت. رسيديم دم ِخونه هنوز تو راه رفتم مشکل داشتم ولي بهتر از اون 1 هفته و خورده اي بودکه با يک عصا بايد راه ميرفتم..داخل خونه شدم..مامان نشسته بود روي مبل و داشت مجله ميخوند..خاله کیت هم که هروز تقريبا خونه ما بود. _سلام مامان نگاهي به من کرد و طبق عادت هميشه که سلام نميکرد گفت:پاتو باز کردي؟ اروم پامو اوردم بالا و گفتم:اره ايناهاش. مامان لبخند تل.خي زد و گفت:برو چمدونتو جمع کن  . با تعجب گفتم:چرا؟