
سلام بچه ها اینم از پارت 4 ببخشید یکم دیر شد ☺️ ولی زیاد نوشتم جبران شه😁 ناظر جان خواهش میکنم منتشر کن 😍 🙏

از زبان آهیو : نفس هاشو تو صورتم حس میکردم، چشمامو به آرومی باز کردم👀 اون تهیونگ بود، بادیدن دوبارش انگار که حس میکردم زخم قلبم دوباره سر باز کرده ...هیچ وقت اون کاری رو که باهام کرد رو فراموش نمیکنم،حاله ای از اشک تو چشام جمع شد با پلکم پخششون کردم... به چهره اش خیره موندم که چقدر توی این دوسال تغییر کرده بود و پخته تر شده بود ...اون هم با همون گستاخی سابقش و صاعقه ای که با دیدن من در چشمانش شکل گرفته بود... با لحن شیرین و لبخند محوی گفت : چقدر عوض شدی 😍 دلم خیلی برات تنگ شده بود، از روی دستاش پاشدمو با کف دستام به سینه اش فشار کمی آوردم و کنارش زدم و گفتم : ولی من دلم برات تنگ نشده بود، برای چی اومدی اینجا؟............... فلش بک =>{ دوسال پیش یک روز قبل از سربازی رفتن تهیونگ و بکهیون }....... از زبان آهیو : امروز بهترین دوست داداشم منو به یه کافیشاپ دعوت کرده و قراره باهم بریم اونجا دل تو دلم نیست هم استرس دارم هم خیلی خوشحالم 🥰🏩 پس رفتم تا آماده شم..... رفتم توی اتاقم 🛏️ اتاقم خیلی نا مرتب بود تصمیم گرفتم کمی اتاقمو مرتب کنم و بعد آماده شم (نیم ساعت بعد : اتاقم رو مرتب کرده بودم و نوبت این بود که آماده شم هجوم بردم سمت کمد لباسام🚶🏻♀️لباسی رو که تازه بکیهون برام خریده بود رو تنم کردم 😁 👗 خیلی بهم میومد 😉 رفتم سمت میز آرایشم و آرایش ملایمی کردم 👩🏻🦳💄خیلی جذاب شده بودم. از یه طرف امروز خیلی روز خوبی بود میشد بگی بهترین روز زندگیم😍از یه طرفم فردا گند ترین روز زندگیم بود و تلافی امروز رو هم در میآورد 😟... (تصور بالا استایل آهیو)

چون قرار بود داداشمو تهیونگ فردا برن سربازی و دیگه نمی تونستم اونا رو ببینم آخه پادگانشون خیلی دور بود و کار سختی بود😢 با خودم گفتم بسه دختر فعلا باید روی حال تمرکز کنی قرار نیست که بخاطر آینده حال خوب امروزت رو زهر خودت کنی ...ساعت ۵ عصر بود و منم قرار بود ساعت ۵ و نیم تو کافی شاپ باشم ، رفتم سالن پایین همه خواب بودن 😴 سعی کردم خیلی آروم و آهسته برم بیرون کفشامو برداشتم و سمت در رفتم به آرومی دسته ی در رو پایین کشیدمو از سالن خارج شدم. قرار بود تا یه جایی با تاکسی برم و از یهجایی به بعد تهیونگ خودش بیاد دنبالم اخه دوست نداشتم توی در رو همسایه کسی ما رو با هم ببینه.. یه تاکسی گرفتم و تا جایی که قرار بود تهیونگ بیاد دنبالم با تاکسی رفتم 🚕 به مقصد رسیدم و پول تاکسی رو حساب کردمو پیاده شدم ۵ دقیقه بعد تهیونگ رسید. خواستم صندلی عقب بشینم که تهیونگ از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و در ماشین و برام باز کرد و گفت : لطفاً اینجا روی صندلی جلو بشینید این طوری به منم آرامش میدید ... با حرفی که زد ضربان قلبم دوچندان شد و لپام گل انداخت...آهیو : چ...چشم ...ش...شما بفرمایید...ممنونم ( تصویر بالا ماشین تهیونگ)
تا وقتی که رسیدیم چیزی بینمون رد و بدر نشد اخه من زیاد با تهیونگ راحت نبودم ولی اون برعکس من خیلی ریلکس برخورد میکرد ... رسیدیم به کافی شاپ تهیونگ پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد تهیونگ : بفرمایید لیدی من 😌(آهیو با این حرف تهیونگ خجالت کشید و لبخند گرمی زد و از ماشین پیاده و تهیونگ رو تا داخل کافی شاپ همراهی کرد... ) کافی شاپ خیلی شیکی بود و رفتیم قسمت وی آی پی کافی شاپ نشستیم ...سکوت بینمون به درازا کشید که تهیونگ شکستش و گفت : خوب چی میل داری که برات سفارش بدم؟...بهش گفتم : هرچیزی که برای خودتون سفارش میدید برای منم بدید آقای کیم 😊 تهیونگ یه تای ابروشو بالا پَروند و با پوزخند گفت : آقای کیم! دوست ندارم باهام رسمی باشی فقط بهم بگو تهیونگ میتونی ته ته هم صدام کنی 😉اصلا میدونی چیه تو هر که منو صدا کنی دوست دارم 😌 آهیو : باشه پس من بهتون میگم آقای کیم به هر حال شما که مشکلی ندارید چه فرقی میکنه🙃 تهیونگ با لحن (معترضانه): نچ نشد دیگه 😐 اگه اینجوری کنی منم اعتصاب میکنم و هیچی نمیخورم 😒 آهیو : باشه بابا لوس نشو دیگه 😉 آقای کیممم ( بعد هر دو با هم خنده شون میگیره ) بعد از چند دقیقه گارسون عصرونه رو میاره و روی میز میچینه (کیک شکلاتی خیس با هات چاکلت)...

تهیونگ جعبهای رو از توی جیبش در میاره و سمت آهیو میگیره ... تهیونگ :این گردنبند رو برای تو خریدم امیدوارم خوشت بیاد ♥️ راستش من خیلی دوست دارم و بهت علاقه مند شدم میدونم الان واسه زدن این حرف ها خیلی دیره ولی دیگه نتونستم ریسک کنم... ترسیدم توی این دو سالی که نیستم از دستت بدم...(با یه پوزخند : الآنم که گذاشتم دقیقه نود و این حرف ها رو میزنم (تهیونگ یه آه میکشه و میگه : نمیخوای کادو مو قبول کنی ؟ (آهیو دستش رو دراز میکنه که کادو رو بگیره اما تهیونگ کادو رو عقب میبره و با یه لبخند میگه : من احساسمو نسبت به تو گفتم و دوست دارم دو سال دیگه که برمیگردم رسما تو رو از خونواده ات خواستگاری کنم اما قبلش دوست دارم نظر خودت رو بدونم تو هم منو دوست داری؟ حاضری پام بمونی؟ ( نگاه تهیونگ به لب های معشوقش دوخته شده بود و مشتاقانه منتظر حرفی بود که از دهانش خارج میشد ) از زبان آهیو : خیلی خوشحال بودم احساس میکردم قراره دنیا مال من بشه آخه منم خیلی وقت بود عاشق تهیونگ بودم و هر روز و همیشه منتظر این لحظه بودم پس چه دلیلی داشت که قبول نکنم😇 با جدیت گفتم : راستش منم به شما علاقه دارم وحاضرم به خاطر شما سختی این دو سال جدایی رو تحمل کنم و پای عشقم به شما وایسم ... (تصویر بالا گردنبند آهیو)
به تهیونگ نگاه کردم که چشم هاش از شدت خوشحالی می درخشید با لحنی پر از ذوق و شوق گفت : پس...پس... پس یعنی قبول میکنی؟😍 بعد یه آه از روی آسودگی میکشه و میگه : خیلی خوشحالم کردی🥰 بهترین اتفاقی بود که میتونست قبل از رفتنم به سربازی برام بیفته ....اجازه دارم این گردنبد رو خودم بندازم گردن تون؟ .... یکم مکث کردم بعد با تردید سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم😌 از روی صندلیش بلند شد و گردنبد رو از جعبه در آورد و رفت و پشت سرم ایستاد ... قلبم با شدت زیادی به سینه ام می کوبید ... لرزه ای زیبا وجودم رو احاطه کرده بود ... با دستای ظریف و مردونه اش موهای بلندم مو به روی شونه ام ریخت و گردنبد رو برام بست... سردی ای که زنجیر گردنبد روی گردنم ایجاد میکرد حس خیلی زیبا و شگفت انگیزی بود پلاکش رو تو دستم گرفتم و به سمتش برگشتم و گفتم : خیلی قشنگه 🥺 ممنونم ازت تهیونگ گفت : روی گردن تو قشنگ تره ...دوست دارم تا وقتی برمیگردم از گردنت درش نیاری... (رفت و سرجاش نشست و ادامه داد... )تهیونگ : یادت نره قول دادی که پام وایمیستی و منتظرم میمونی پس خواهش میکنم زیر قولت نزن و هیچ وقت قلبم رو نشکون منم همین قول رو بهت میدم قبوله ؟ آهیو : قبوله من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم...تهیونگ : خیلی خوب بهتره عصرونه رو بخوریم فکر کنم از دهن افتاد 😁
(عصرونه شونو خوردن و تهیونگ رفت صندوق تا حساب کنه بعدم با همدیگه از کافی شاپ خارج شدن و رفتن سمت ماشین ... تهیونگ در ماشین رو برای آهیو باز کرد تا سوار شه بعد هم خودش سوار ماشین شد ) تهیونگ : خیلی دلم میخواست شام رو با هم باشیم ولی مثل اینکه نمی تونی زیاد بیرون بمونی 😕 آهیو : متاسفم تهیونگ ولی خودت میدونی که خونواده یکم سختگیری میکنن و نمیذازن بیشتر از ساعت ۸ بیرون باشم ... ازت ممنونم که این روز فوقالعاده رو برام ساختی 🥺 بهترین روز زندگیم بود ...میدونی چیه من خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم ...(تهیونگ چیزی نمیگفت ...برق چشم هاش همه چیز رو برای آهیو فاش میکرد و نیازی به حرف زدن نداشت اون فقط با جون و دل به حرف های آهیو گوش میکرد و سعی میکرد این لحظات زیبا و تکرار نشدنی رو با تموم وجود به گوش قلبش بسپاره ... بعد از ۲۰ دقیقه به کوچه بالایی خونه آهیو میرسن و ماشین متوقف میشه...) آهیو : لازم نیست پیاده شی خودم میرم نمیخوام بیشتر از این بهت زحمت بدم ... (تهیونگ بدون اینکه به حرف های آهیو توجه کنه از ماشین پیاده میشه و دوباره در رو براش باز میکنه و آهیو پیاده میشه و روبه روش وایمیسته) تهیونگ : دوست دارم تک تک این لحظات برام ثبت شه میخوام بهترین روزم رو خودم بسازم...( بعد یه قدم میره جلو و اونو محکم بغل میکنه ...)
آهیو: تهیونگ با یک حرکت من رو تو بغلش گرفت احساس میکنم قلبم داره از حرکت وایمیسته ...خون درون رگ هام از شدت هیجان یخ زدن... تهیونگ حلقه ی دستاش رو دورم محکم تر کرد و سرشو توی موهام فرو کرد و یه نفس عمیق کشید و گفت : آاااه دلم برای بوی تنت تنگ میشه ...مواظب خودت باش دلیل زندگیم ... خداحافظ ... آهیو : چیزی نمیگفتم زبونم قفل شده بود و تنها بغض بود که گلوم رو میفشرد با صدای لرزونی گفتم : تو هم مراقب خودت باش 🥲 خدانگهدارت... تهیونگ به آرومی از آهیو جدا شد بعد بهش گفت : سعی میکنم باهات در ارتباط باشم ... زود به زود بهت زنگ میزنم نمیذارم زیاد دل تنگم شی ... بهتره که دیگه این جدایی رو سخترش نکنیم 💔 فکر کنم دیگه باید بری خونه دیرت میشه خدانگهدار 👋🏻 (تهیونگ سوار ماشین تا در خونه پیاده روی کردم حالم اصلا خوب نبود قدم هام حس نداشتن نزدیک در شدم احساس کردم کسی جلوی در وایساده و منتظرمه اون داداشم بکیهون بود، تا دیدمش دست پاچه شدم و گفتم :عه داداش اینجا چیکار میکنی؟ ببخشید س... سلام ....خوبی؟ بکیهون : بالاخره تشریف تون رو آوردید میشه من از شمابپرسم کجا بودید؟
آهیو: به مامان گفته بودم فکر کنم لازم نباشه به تو هم توضیح بدم 😐 بکیهون : بله گفته بودی اما نگفته بودی کجا میری! بعدم چرا شما اینقدر عصبی شدی 🤨آهیو : نمیتونستم راستش رو بگم بخاطر همینم گفتم با دوستام رفته بودیم کافی شاپ حالا متوجه شدی؟ 🙄! بکیهون :منکه میدونم خالی میبندی ولی اشکال نداره بیا بریم داخل 🙂 از زبان آهیو :بعد با داداشم رفتیم توی خونه و من سلام کردمو مامانو بابام هم با محبت جواب سلامم رو دادن رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم ... لباسام رو عوض کردم و برگشتم پایین ... مامان میز شام رو چیده بود من میل نداشتم و از مامان عذر خواهی کردمو رفتم بالا توی اتاقم حالم خیلی گرفته بود خودمو رو تختم پرت کردم خیلی خسته بودم 🛌🏻کم کم پلکام سنگین شد و خواب رفتم 😴.............. از زبان بکیهون :آهیو خیلی حالش گرفته بود شاید برای فردا که قرار بود من برم ناراحت بود حقم داشت خودمم خیلی حالم خوب نبود 😔 اما مجبور بودم خودم رو خوب جلوه بدم 😓 حتی غذا هم نخورد و رفت اتاقش منو مامان میز رو جمع کردیم و من رفتم بالا توی اتاقم ... میخواستم برم اتاقم که ناگهان یه فکری به سرم زد که اول برم به آهیو سر بزنم راهمو کج کردم رفتم سمت اتاقش در رو که باز کردم دیدم آهیو خواب رفته ... لبخند کوچیکی زدم و به آرومی از اتاق خارج شدم حس خیلی بدی بود که قرار بود دو سال کامل خانواده مو نبینم و از یه طرفم مجبور بودم برم سربازی 🤷🏻♂️ تصمیم گرفتم برم اتاق مو بخوابم.....
(فردای روز بعد) از زبان آهیو : خیلی روز گندی بود اصلا این روز رو دوست نداشتم کاش هیچوقت صبح نمیشد و این روز نمی رسید ...داداشم و تهیونگ ساعت ۱۱و نیم باید میرفتن ایستگاه... اما الان ساعت ۱٠ بود مطمئن شدم که داداشم الان بیداره سریع از روی تختم پا شدمو رفتم سمت اتاق بکیهون 🏃🏻♀️ در اتاق رو باز کردم اما بکیهون نبود یهو یه جرقه به ذهنم خورد ⚡ای واااااااااای نههههه داداشم و تهیونگ قرار بود ساعت ده کنار ایستگاه باشن چون ممکن بود دیر برسن و قطار بره 🤦🏻♀️سریع و بدوبدو رفتم اماده شدم 🏃🏻♀️جوری از روی پله ها پایین میرفتم که میخواستم پرت شم اما ادامه میدادم خیلی نگران بودم که بدون خداحافظی از پیشم برن ( ٢٠ دقیقه بعد آهیو میرسه ...) توی سالن ایستگاه میدویدم و جمعیت رو کنار میزدم تا اینکه چشمم به داداشم افتاد... انقدر تند پیشش رفتم و خودم رو توی بغلش پرت کردم که همه تعجب کرده بودن و بهمون خیره شده بودن😆 اما نگاه مردم برام مهم نبود دیگه نمی تونستم تحمل کنم و گریه ام گرفت 🥺 حالم اصلا خوب نبود... همون لحظه صدای سوت قطار رو شنیدم که با از سرعت کنارمون رد صدای گوش خراش ریل ها توی کل سالن میپیچید ... موقع خداحافظی شده بود از داداشم جدا شدم ... بکهیون : خدانگهدار آبجی کوچولو مواظب خودت باش 🥲 یه وقت غصه نخوری ها؟... آهیو : چشم داداشی تو هم مراقب خودت باش خدا نگهدارت ... تهیونگ : خدانگهدار خانم آهیو مراقب خودتون باشید ... صدای تهیونگ قلبم رو لرزوند باعث شد بغضم سنگین تر بشه با غمی که توی چشمام بود بهش خیره شدم و گفتم : شما هم مراقب خودتون باشید ...داداشم رو به شما میسپارم ...خدانگهدارتون ... ( تهیونگ و بکهیون سوار واگن قطار شدن و راهی سربازی شدن ... لحظه جدایی برای همه سخته بخصوص که بخوای از عزیزترین شخص زندگیت جدا بشی ... این لحظه هم برای تهیونگ سخت بود که از معشوقش دل بکنه هم برای بکیهون که قرار بود دو سال از خواهرش جدا بشه ولی سختی این جدایی برای آهیو دوبرابر بیشتر بود چون همزمان هم باید از معشوقش جدا میشد هم برادر عزیز تر از جانش ...)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههه ادامه بده💜💜💜
باشه عزیزم 💓
پارت بعددددددددددددددددددد
باشه عزیزم 💓
عالیییی
ممنونم عزیزم ❤️
ممنونم
ببخشید اشتباه گفتم
خواهش میکنم😂😂
عالی بووووووووود😂💖
اجی همه شرطا انجام شد پترت بعدو زودتر بذار خوو
ممنونم عاجو 😍
چشم عاجو 😚💓
آفرین عزیزم🤍🤍🤍ادامه بده به نوشتنت
میدونم چقدر سخته که همراه با استیکر باشه🥲
لطفا بع داستان منم سر بزنید کیوتا❤🙂
ممنونم عزیزم ❤️ چشم 💓
عالی بود عاجولی🥺🍫
ممنونم عاجو جونم❤️😘
عالی بود
ممنونم عزیزم 😘
🤍🤍
فوق العادست 😍😍♥️
ممنونم عزیزم 😚
خیلی خوب بود
پارت بعد رو حتما بزار
ممنونم عزیزم چشم ☺️
خیلیی عالی بود😍❤خیلی دوست دارم ببینم در اینده چه اتفاقی میوفته😁
ممنونم عزیزم لطف داری 💓😚