لطفا حتما نظراتونو بدین. داستان 1 شماره نداره. یادتون باشه
السا و آنا دویدن پیش اولاف.کریستوف و جک هم اونجا بودن. یکدفعه دیدند که اولاف آتشی شده. یعنی به جای اینکه از برف باشه از آتشه. السا با نگرانی گفت:«داری میسوزی؟» اولاف گفت:«نه ولی من چرا آتیشی شدم؟» السا:الان بخوابیم. فردا صبح به اون سرزمین من و مادرم میریم.» ...... صبح وقتی آنا بیدار شد دید السا نیست.
رفت بیرون از اتاق. السارو دید.گفت:«آناااا!»و به پنجره اشاره کرد. آنا بیرونو نگاه کرد. همه ی مردم دندناشون مثل ببر شده بود و داشتند جیغ میکشیدن. کریستوف زود اومد. گفت:«باید مردمو جمع کنیم و این اتفاق هارو بهشون بگیم.» السا:نه» اولاف:«من از صبح جک رو ندیدم.» السا:«من توی اتق ها ئنبالش میگردم.» السا اتاق هارو دونه به دونه گشت. یکدفعه صدای ناله جک رو شنید. دوید به طرف صدا. جک رو دید که پشتش رو کرده و چشم هاشو گرفته. گفت:«جک؟» جک:«برووووو» السا:«نه. دستت رو از روی چشم هات بردار.» جک:«نمیتونم.» السا:« بردااااار» جک:«نه» السا:«جک،زود باش.» جک دستشو از روی چشمش برداشت و السا دید که جک چشم نداره.
السا از ترس افتادشد زمین. جک:«من نمیتونم اینطوری برم بیرون.» السا یک عینک دودی آورد و به چشم جک زد. اونا باهم رفتند پیش آنا. السا:«آنا،اتفاقی برای کریستوف نیفتاده که نه؟» آنا:«نه» آنا:«جک چرا عینک دودی زدی تو این سرما؟»
جک:باید بریم. وقت این حرفارو نداریم. آنا:زود باش بگو. السا:آنا میشه بس کنی؟ همون موقع اولاف و کریستوف هم اومدن. آنا محکم عینک رو کشید و وقتی چشمای جکو دید دستشو گذاشت رو قلبش
همون لحظه دیدن که دندونای مردم درست شد و اولاف مثل قبل شد ولی جک هنوز نه. اونا همه باهم به شهری که السا توش الهه شده بود رفتن. ...
وقتی به اونجا رسیدند یه صداهایی شنیدند:السا، به حرفم گوش کن. سعی کن قدرت رو امتحان کنی. السا دستشو رو بالا برد تا قدرت بخشو امتحان کنه ولی احساس کرد که دیگه قدرت نداره. گفت:من قدرت ندارم. تو خیلی بدی. هر کسب که هستی قدرتمو برگردون. صدا:من این کارو کردم که تو به انجا بیای.اتفاقی که برای تو و آنا افتاد رو من کردم ولی بقیه رو دشمنت. السا:تو کی هستی؟ صدا:آبم. السا:آب؟ صدا:دشمن هات کسایی ان که میخوان تو و همه ی شهرت رو بکشن. اونا قدرت های جادویی زیادی دارن. تو باید یا اونا بجنگی
وقتی به اونجا رسیدند یه صداهایی شنیدند:السا، به حرفم گوش کن. سعی کن قدرت رو امتحان کنی. السا دستشو رو بالا برد تا قدرت بخشو امتحان کنه ولی احساس کرد که دیگه قدرت نداره. گفت:من قدرت ندارم. تو خیلی بدی. هر کسب که هستی قدرتمو برگردون. صدا:من این کارو کردم که تو به انجا بیای.اتفاقی که برای تو و آنا افتاد رو من کردم ولی بقیه رو دشمنت. السا:تو کی هستی؟ صدا:آبم. السا:آب؟ صدا:دشمن هات کسایی ان که میخوان تو و همه ی شهرت رو بکشن. اونا قدرت های جادویی زیادی دارن. تو باید یا اونا بجنگی
آب:باید لباس های مخصوص داشته باشین. خب هر کاری میگم بکنین. کریستوف روی گوزنت بشین و اولاف رو بگیر بغلت. حالا تز همونجا دست است رو بگیر.» السا اومد جلو و دستشو داد به کریستوف. آب:آنا تو بیا و السا رو بغل کن.جک، توهم وایسا کنار آنا و با دستات زاویه ی راست درست کن. » همه اون کارارو کردن. لباس آنا آبی و صورتی شد. لباس السا یه دامنت خیلی خیلی خیلی بلند داشت. روی دستش هم برف های بزرگ بود. آب:شماها قدرت هم دارین. کریستوف یه سپر بزرگ و کلاه آفتابی داشت. جک هم یه لباس بلند داشت که قهوه ای بود. چشماش عم در اومده بود. السا (به علاوه ی یخ) قدرت های مختلف داشت.
السا:«ما حتما میتونیم. ما باید اونارو شکست بدیم.» آنا:«ولی پس اولاف چی؟اون هیچ قدرت و لباسی نداره.» آب:«اون نمیتونه با شماها بیاد.» السا و جک:«چییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟» جک:«آخه نمیشه که!»
اولاف:«این خیلی وحشتناکه.من باید بیااااااااااام.»
السا:«اولاف،شاید آب صلاح میدونه که نیای.منم خیلی ناراحت شدم که نمیتونی بیای.» و اونو بغل کرد و گونه های یخیش رو بوسید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود ممنون
لطفا زودتر بعدی رو بزار