سلام عشقایییییی من
یادم اومد یکی بهم زنگ زده بود سریع گوشیمو برداشتم دیدم مامانه بهش زنگ زدم که با سر حالی جواب داد سلام گل دخترم گفتم سلام مامانی خوبی گفت فداتشم عزیزم منو بابات برگشتیم خونه عزیزم عموت اینا زنگ زدن برای تولد زن عمو آذر میخواد سوپرایز کنه میریم شمال گفتم نمیشه من نیام گفت نوچچچ دیر نکنی بایییی و قطع کرد وایی. نه من ارتامو چیکار کنم به صورت مظلومش نگاه کردم و ناخودآگاه لبخند زدم
دستمو توی موهاش کشیدم که هومیی گفت و دستمو سفت تر گرفت😍😍 آروم دستمو جدا کردم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت اتاق دکتر و بهش گفتم و گفت که میتونم برم آروم خارج شدم و به سمت خونه رفتم همین که رسیدم دیدم بلهههه کفترای عاشق اومدن اینو بلند گفتم😁😁 مامانم چپ چپ نگام کرد بابامم با خنده گفت سلام گل دختر بابا و بغلم کرد که یاد آرتام افتادم سریع سرمو تکون دادم بابا گفت دخترم وسایلت جمع کن باید سریع تر بریم گفتم شما که هنوز نیومدین خسته نیستید هر دو با خنده گفتن نهههه منم سری تکون دادم و رفتم بالا تا وسایلمو جمع کنم
میپریم بعد مسافرت ٣ روزه 😁😁 امروز برگشتیم خونه و من حتی استراحتم نکردم و با سرعت جت اومدم تيمارستان با شوق به پرستارا سلام دادم و رفتم سمت اتاق آرتام که کسی نبود 😳😳😳 چشمام گرد شد سریع دویدم سمت اتاق دکتر تند تند گفتم دکتر آرتام نیست دکتر با خنده گفت سلام دخترم بیا بشین نشستم و با استرس نگاش کردم که گفت راستش دخترم تو که نیومدی آرتام دیوونه شد دیگه به خود زنی رسیده بود مجبور شدیم توی اتاق دیگه ببندیمش دستمو گذاشتم روی دهنم نههه. گفتم کجاستتتت گفتم این راهرو مستقیم سمت چپ میری اتاق ١٢٠ دویدم آنقدر استرس داشتم نمیتونستم بخونم اعداد و بزور اتاقو پیدا کردم و سریع داخل شدم باورم نمیشد داشت اشک میریخت و عربده میزد و پرستارا هم بزور میخواستن بهش آمپول بزنن
با صدای بلند گفتم بسهههه دویدم سمتش و دست و پاشو باز کردم سریع کشیدمش توی بغلم دستاش سفت دورم حلقه شد و هق هق میکرد با تشر گفتم بیرون که سریع رفتن بیرون آروم گفتم هیششش اینجام اینجام با صدای به شدت لرزون گفت کجا بودی لعنتی و هولم داد عقب به چشمای پر از اشکش نگاه کردم چی میگفتم باز نزدیکش شدم که بازم نزاشت عصبی گفتم میخوای برم واقعا اینو میخوای، 🙁🙁🙁 مظلوم نگام کرد و چیزی نگفت باز رفتم نزدیکش که اینبار پسم نزد بغلش کردم و دستمو لای موهاش بردم و نوازش کردم
روی چشمشو بوسیدم و گفتم نظرت چیه یکم توی حیاط راه بریم هوم آروم گفت باشه کمکش کردم تا بلند شه. آروم توی حیاط قدم میزدیم که گفت بشینیم خستمه گفتم باشه نشستم روی نیمکت اونم کنارم نشست و سرشو گذاشت روی پام و با چشمای قشنگش به آسمون نگاه کرد آروم دستمو توی موهاش بردم که لبخندی زد و چشم بست زمزمه کرد غنچه انگار برق گرفتم همونطور خشک شدم از شانسم همون لحظه اتریسا داد زد آرتمیس و دوید سمتم آروم بلند شدم و بغلش کردم😢😢😢 که آرتام وقت آرتمیس و با شوک نگام کرد چیزی نگفتم که گفت خانم اشتباه گرفتی این غنچه منه اشکم چکید خدایا 😢
اتریسا با خنده گفت والا توی شناسنامش نوشته آرتمیس با تعجب نگام کرد که گفتم درسته گفتم نه و سرشو تکون داد چیزی نگفتم خواستم برم که دستمو سفت گرفت و گفت مهم نیست اسمت چیه مهم اینه مثل غنچه منی با خشم دستمو کشیدم و دویدم سمت ماشینم باورم نمیشد چطور فراموش کردم اون عاشق غنچست و من فقط نقش انعکاس غنچه رو دارم😢😢
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهش موکونم
عالییی مثل همیشه خسته نباشی
مرسی عزیزمممم😍😍