
سلام.سلام خوبین جیگرا اینم از پارت آخر😁تو رو خدا تو دلتون فحشم ندین😂و خیلی ممنونم که همیشه با نظراتتون حمایتم میکنید چند تا داستانم دارم که پیشنهاد میکنم حتما بخونید..ماه کامل...به خاطر من برگرد...عاشقان فرا طبیعی...دبیرستان عشق و تنفر...تلپاتی....امپراطور هفت بعد.....عشق پیدا شده...گرین الف....زندگی شیرین و عجیب من...و خیلیای دیگه که یادم نمیاد😍بریم سراغ داستان..
از زبان ایدو:تو اتاقم بودم که شو یهو اومد تو اتاقم گفتم:بلد نیستی در بزنی😑😑گفت:الان وقت این حرفا نیست لیندا....اون تو دردسر افتاده..تراز ای ها بردنش پیش شاه...گفتم:خوب...شوکه شد و گفت:خوب...این چیزیه که بنظرت الان باید بگی..گفتم:میشه بگی الان باید چی بگم مثلا...😒داد زد و گفت:مگه نمیشنوی دارم چی میگم...اون الان تو قصره شاهه اگه دست رو دست بزاری..شاه میکشتش،اون از جونش نمیگزره🤬😡😡 گفتم:اتفاقا خوب شنیدم چی گفتی؛ شو از عصبانیت دستو مشت کرد و با عصبانیت رفت وگفت:اومده بودم تا...حرفشو قطع کردمو گفتم:نه تو و نه هیچکس دیگه ای حریف شاه نمیشید هر چقدر که قدرتت خاص باشه..بازم نمیتونین مانع رسیدن خواسته شاه بشید....پس..چرا میخاین جونتونو برای یه انسان فنا پذیر بدین...هر کاری هم بکنی اون بازم میمیره چون یه انسانه....شو در رو باز کرد و گفت:بسه دیگه..از اولشم اشتباه کردم اومدم سراغ تو..میرم دنبال لیندو.چون میدونم لیندا برای اون مهمه😠 و رفت و در رو محکم بست..ههه انروز با همیشه خیلی فرق داره قیافش خیلی جدی بود..ولی خیلیرو مخه😒😒😒........
از زبان لیندا:دستام با زنجیر بسته شده بود...هر چی سعی کردم نمیتونستم بازشون کنم....هیچکاری از دستم برنمیاد صدای خنده های شاه خون آشاما تو سرم میپیچید...😫بوی خون انقدر زیاد بود که منم راحت میتونستم احساسش کنم شاه اومد نزدیکم و گفت:مادرت کار احمقانه ای کرد که با پدرت ازدواج کرد...اون میتونست پیش من بمونه و ملکه ی خون اشاما بشه اما باپدرت ازدواج کرد.....عصبانی شدم و داد زدم تو...تو حق نداری به مادرم بگی احمق اگه جرعت داری دستامو باز کن تا نشونا بدم احمق کیه😡😡 شاه پوزخندی زد و گفت:کاملا شبیه پدرتی اونم مث تو خیلی شجاع بود که البته کار دستش داد درست مثل تو.....یعنی...مرگ پدرمم تقصیر تو بود.....گفت: خودت چی فکر میکنی😏 چرا همه اینا باید برای من اتفاق بیوفته....مادرم پدرم خاله هتی آزونا....همه رو ....از دست دادم حالا دیگه کاملا تنهام من.....یهو ینفر گفت:مثل اینکه منو فراموش کردی...به جلو نگاه کردم یهو سرکله لیندو.شو.کانامه و لوییس پیدا شد....
گفتم:لی..لیندو....شاه رفت به طرف اونا لبخند زد و گفت:به به شاهزاده هامون اینجا چیکار میکنن....(بچه ها منظورش از شاهزاده پسر شاه نیست شاهزاده به کسایی میگن که مادر و پدرشون خون اشام های اصیل زاده باشن و صاحب قدرت های خاصی باشن)لیندو تعظیم کرد و گفت:سرورم اومدیم که اون دختر رو با خودمون ببریم،....شاه نگاهی به من انداخت و گفت:اونوقت اگه ندمش چی😏😏 یه چیزی مثل اتیش از دستای لیندو بیرون زد و گفت:اونوقت مجبور میشم از این استفاده کنم....شاه پوزخند زد و گفت:ههه واقعا میدونی که این یه خیانته یعنی حاضری برای یه انسان اونم برای دختر احمق به شاه خودت خیانت کنی و کشته بشی...لیندو عصبانی شد و گفت:مهم نیست...و چشماش مثل اتیش قرمز شدن....(ببخشید پارازیت میندازم ولی باید درباره قدرتا یه توضیحی بدم تا گیج نشین« ما سه دسته قدرت داریم اولیش قدرت های صعیفه که خون اشامای عادی هم اونارو دارن مثل پاک کردن حافظه و.....دسته دوم قدرت های خاص هستن که خیلی کم تو دنیا ازشون وجود مثل ذوب کردن ..کنترل ذهن...تکون دادن اجسام.و.....اما دسته بعدی پنج قدرت برتره یعنی.اب💧 اتش🔥 باد 🌪یخ❄ و زمین🌎 که صاحب هر قدرت یه خون اشام اصیل زادس..)
چشمای لیندو مثل اتیش قرمز شده بود و از دستاش اتیش شعله ور بود...شو دستشو بالا برد و تو هوا تیر های یخی به وجود اومدن...و همه به سمت شاه نشونه گرفته بودن....یهو بادی شروع به وزیدن کرد.....و پشت سر لوییس صاعقه میزد.....شاه همچنان پوزخند میزد و انگار میخواست یه کاری کنه اما نمیتونست...از زبان شاه خون اشاما«چرا!!نمیتونم از قدرت کنترل ذهنم استفاده کنم یعنی....این دختره باعث میشه نتونم از همه ی قدرتام استفاده کنم😳🤨...(شاه همه ی قدرتا رو دارع...و معمولا بعد از مرگش تمام قدرتش به پسر یا اگه نداشت به دخترش منتقل میشه...
از زبان لیندا؛ شاه معلوم بود یکم شکه شده با عصبانیت نشست روی صندلیش و گفت: حتی تراز ای ها هم میتونن شما بچه هارو شکست بدن پس من خودمو خسته نمیکنم😏😏یه دود سیاه دور بچه ها رو پر کرد و وقتی که دود محو شد سر کله ی ببشتر از صد تا تراز ای پیدا شد....لیندو با اتیش شو با یخ کانامه با باد شیکی با اب و لوییس با رعد برق افتادن به جون تراز ای ها( خودمم نمیدونم چجوری با اب میجنگن ولی شما یجوری تصور کنین دیه😂😂😂)..........یهو گرمی نفسای ینفر رو احساس کردم....سرمو چرخوندم و یه پسر با موهای سفید یخی کنارم بود چشماش قرمز بود داشت دندو نا شو بهم نزدیک کرد قیافش خیلی اشنا میزد ولی من اونو نمیشناسم ......خواستم برم عقب که محکم منو گرفت و دندوناشو اورد نزدیک گردنم....چشامو بستم که......
صدای تیر اندازی شنیدم 🔫 .......اونی که کنارم بود یهو افتاد زمین پر از خون شد....سرمو بالا گرفتم ....ب..باورم نمیشد ...سوراتا...اون اینجا چیکار میکنه اون...یهو شاه گفت:به به فرشته محافظتم که تشریف اوردن....چی سوراتا همونی بود که چند بار نجاتم داده😳 ......چند تا تراز ای اومدن سمت سوراتا اونم با تیر دونه دونه همرو میکشت.....از زبان لیندو: باید زودتر میفهمیدم ،پس اون یه شکارچی خون اشامه....ههه باورم نمیشه...اما اول باید رو نجات لیندا تمرکز کنم....کاش یجوری میشد این تراز ای هارو همه رو باهم نابود کرد.....
از زبان لیندا؛شاه که معلوم بود خیلی عصبانی شده....اومد بالای سرم با دستش یه گلوله اتشین درست کرد و گفت:با مردنت همه چی درست میشه....و نفرین تراز ای ها هم میشکنه....پس بهتره بمیری....اما...اگه التماسم کنی که از جونت بگزرم اونموقع شاید...از جونت گزشتم و بزارم به عنوان خدمتکار اینجا زنده بمونی...با عصبانیت و پوزخند گفتم:ترجیح میدم بمیرم..تا اینکه التماست کنم برای زنده موندن......شاه که قشنگ ضایع شده بود.گفت:بچه ی کله شق.....😡😡😡.....یهو همه جا ساکت شد...و صدای اومدن یکنفر میومد....از توی تاریکی آیدو اومد بیرون و....
نمیدونم چرا ولی از اینکه اینجا بود خیلی خوشحال شدم😭 شاه رفت سمت آیدو و گفت:برادر زاده ی عزیزم خوش اومدی...آیدو نگاهی به دور بر کرد و گفت:مثل اینکه سرتون شلوغه من میرم یع موقع دیگه مزاحمتون میشم....شاه خنده ای کرد و گفت:نه.نه بمون و مردن اینا رو تماشا کن.....آیدو هم گفت:باشه(یعنی من دیوونه ی بیخیالیتم😐)..... آیدو گفت:اون دختر رو که میدونم چرا میخای بکشی ولی بقیه چی....شاه اخم کرد و گفت؛اونا خیانت کارن...دارن سر یه انسان با شاهشون میجنگن.....آیدو گفت:پس اگه منم بهت خیانت کنم منم میکشی...شاه با تعجب گفت چی.....آیدو:اگه منم مثل اونا باهات بحنگم با اینکه برادر زادتم بازم خیانت کار محسوب میشم....شاه پوزخندی زد و گفت:هه ی شاهزاده بدون قدرت میخاد باهام بجنگه...آیدو گفت:هنوز این لقب مسخره رو از روم برنداشتی....شاه گفت:تو هنوزم هیچ قدرتی نداری اونوقت میخای با من بجنگی و شکستم بدی.😂😏😏...ایدو گفت:پس بیا یه مبارزه منصفانه داشته باشیم....شاه پوزخند زد و گفت:خیلی خوب برادر زاده عزیزم نشون بده چی بلدی😏😏
یه شمشیر کنارم روی دیوار بود با پام اونو انداختم پایین و سرش دادم.سمت آیدو...شمشیر رو برداشت یه نفر هم برای شاه یه شمشیر بزرگ آورد....و هردو شروع کردن به جنگیدن.....شاه خیلی قوی بود و آیدو هم کم کم به نفس نفس زدن افتاده بود.....آیدو شمشیرو بالا برد که....شاه شمشیر رو زد تو شکم آیدو 😱😱گفتم:آ...آیدو خوبی...شاه شمشیرشو کشید بیرون آیدو دستش رو شکمش بود که افتاد😭😭😭......و زمین پر از خون شد....شاه با همون شمشیرش که خونی بود اومد بالای سر من شمشیر و بالا گرفت و خواست بهم بزنه که........
یهو یه شمشیر از سمت قبلش زد بیرون یه نفر از پشت با شمشیر زده بود به قلب شاه جوری که از این ور شمشیر زده بود بیرون.....شاه نگاهی به خودش نگاه کرد و یهو محو شد😳😳.....پشت سرش آیدو بود که لباساش خونی بود و یه شمشیر دستش بود....ویهو افتاد ....یدفعه ای همه تراز ای ها ناپدید شدن...لوییس و کانامه دوییدن سمت آیدو و لیندو سوراتا و شو اومدن پیش من....سوراتا دستام رو باز کرد و گفت:حالت خوبه....زبونم بند اومده بود چجوری اینهمه اتفاق یهو باهم افتادن .....لرزم گرفته بود....لیندو کتش رو در آورد و انداخت رو شونم وگفت:نترس دیگه همه چی تموم شد...شو یهو پریدجلو و گفت:خوشگل خانم حالت خوبه....گفتم؛خوبم ممنون راستی امروز باورم نمیشد شو یی.که جلوم بود همون دلقک همیشگیه😂 چشمکی زد و گفت:ما اینیم دیگه😉😌.....یهو چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم.....
چشامو که باز کردم دیدم روی تختم تو اتاقم بودم واقعا خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود...یهو لیندو اومد تو اتاقم:گفتم:سلام😊یه لیوان ابمیوه تو دستش بود و اومد پیشم نشست رو تخت و گفت:خیلی خوشحالم که حالت خوبه...سرمو انداختم پایین و گفتم ممنون...یهو محکم بغلم کرد و گفت:فکر کردم از دست میدمت....از خجالت قرمز شدم. وگفتم:ببخشید که نگرانتون کردم😊یهو گفتم:راستی آیدو....حالش خوبه....اهی کشید و گفت:خوبه تو اتاقشه سریع از جا بلند شدم و گفتم:میرم ببینمش.....رفتم سمت اتاقش و در رو اروم باز کردم...آیدو رو تخت بود نزدیکش شدم قیافش خیلی خیلی مظلوم شده بود....اروم پایین تختش نشستم و به لبه تختش تکیه دادم که اروم اروم خوابم گرفت.....تو خواب سرم درد شدیدی گرفت...چشامو که باز کردم دیدم خوردم زمین....نشستم و دستمو روی سرم گزاشتم نگاهی به تخت آیدو کردم....رو تختش نبود سرمو برگردوندم دیدم جلوی آینه ایستاده داره موهاشو مرتب میکنه😳رفتم نزدیکش و گفتم خ...خو..خوبی..با تعجب نگام کرد و گفت:معلومه...نکنه انتظار داری ده روز تو تخت خواب بمونم...گفتم:تو خیلی بی احتیاطی...پوزخندی زدو گفت:هه ببین کی داره ازبی احتیاطی حرف میزنه تو داشتی همرو به کشتن میدادی😒 اخم کردمو گفتم:منکه نگفتم بیا نجاتم بده پس اینقدر منت نزار خواهشا...با بی حوصلگی جواب داد:باشه....سرشو برگردوند و یهو زل زد به من....گفتم:چیه..چرا اینجوری نگام میکنی....همینجور که بهم زل زده بود واقعا خیلی خنگی.. من😑😑😑هوی به کی میگی خنگ تو برو شمشیر بازی یاد بگیر دفعه بعد نزنن ناکارت کنن😛 نگام کرد و گفت:همین که الان زنده ای به لطف شمشیر بازی منه.....یهو لوییس درو باز کرد و گفت:هی شماها نمیخاین بیاین مدرسه بسه..افتادین به جون هم....آیدو از کنارم رد شد و گفت منکه امادم...وای من لباس نپوشیدم دوییدم سمت در آیدو جلوی در بود هلش دادم خورد به لوییس خودم سریع رفتم تو اتاقم و اماده شدم......از اتاقم که اومدم بیرون لیندو فقط جلوی در منتظرم بود و بعدش هردومون با ماشین آیدو رفتیم تو ماشین که نشسته بودم گفتم:یعنی الان که شاه مرده دیگه همه چی درست شده....لیندو نگام کرد و گفت:نمیدونم....آیپو روشو سمت پنجره کرد و گفت:تموم شده...ههه تازه همه چی شروع شده....حرفش یکم ترسناک بود😐😐.....این داستان زندگی عجیب منه😊😊....... خوب صفحه بعد سوپرایز دارم😉😉😆
آنچه در فصل دوم خواهید خواند چرا سعی داری قدرتو مخفی کنی.........به مدرسه ی دیگه ای منتقلش کنین........ من..چرا باید از اینجا برم.......به لطف پسر عموی عزیزم من ملکه خواهم شد.....اسم من املیه..خواهر لیندو.....من پسر شاه خون آشام ها هستم.....باید حواست به خودت باشه.....من میرم توکیو...نمیونی از دستم خلاص شی.....دلم نمبخاد شاه شم........این جنگ سر شاه شدنه......خوب دوستان من برمیگردم با فصل دوم هیجان انگیز تر...با شخصیت های جدیدو عاشقانهتر😀😀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییییییییی بود❤️❤️🌺🌺❤️🌸🌺❤️🌸🌺
دوستای گلم پارت جدیدو تو این اکانت جدید گزاشتم بزنید رو پروف 💖❤🍫
عسل ساناز توی تستش داستان توعممعرفی کرده،برو اونجا ی کامنت بزار یکی گفته بود داستانتو پیدا نمیکنه😉ساناز(ŝãňäż✞)اسمش این بود ☞☻
💔اکانت ساناز پریده💔
باشه چشم ولی اسم تستش چی بود
اون پایین کامنت داده بود توهم جوابشو دادی((:
(تست های باحال تستچی)
چقدر درس خونی؟
اینو بزنی بعد رو پروفایلش راحت تر پیداش میکنی⇧⇧((:
سلام داستان همش عدم تایید خورد😐💔🔪کلا یه صحنه داشت که اونم حذف کردم تا تایید شه😑💔اگه اینبار عدم تایید شد شاید ادامش ندم بقران خسته شدم سه بار عدم تائید شد😢😢😭💔 جون من صبر کنین لدفن
صبر میکنیم اگهنشد ی جا کپی بزار،توی کامنت برامون بزاریش🥺🙂💕
اگهنخوایی بعدی رو بزاری ی اطلاع بدی بدنی🙂😐
گزاشتم چهار روزع برسیه دو هفته طول میکشه که منتشر شه
راستی من تو تست قبل آید و شدم ...آدم کم بود🤣🤣
😂😂😂💔همه دوس داشتن ایدو بشن که
😂😂البته بیشتریا شو و لیندا شدن
🤣🤣🤣
تازه با داستانت اشنا شدم ینی تازه با تستچی😊
بعدی رو چرا نمیزاری متوجه شدماکانتت پریده😩💔
لطفا حتی شده توی کامنتا بگو💚😷
بخدا همین الان ۲۰تا پارت رو خوندم و تموم کردم
منتظر بعدی هسم😊💚
راسی توی تستی کهگذاشتم از داستان تو هم اسمی بردم😊💜
سلام ممنون اگه قسمتی که گزاشتم عدم تایید شد همینجا تو کامنتا مینویسم❤😐
حداقل یه تیکه ازش بزار تو نظرات توراخدا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ایسا جون اگه بازم عدم تایید خورد همینجا میزارم گلم😊🌷
ادامهمیدییانهچندهفتهاستکهگفتیمیزارم
نمیاددرسته😭😭😭😭😭خیلییییداستانتودوستدارموهرروزبهشسرمیزنمببینماومدهیانه
😢😭ببخشید خودم از شما ناراحت ترم
میخوای ادامه ندی درسته؟!💔😔