السا،ملکه ی یخی

من داستان هایی میگم و شما باید گزینه هارو بزنید. حتما باید فروزن 2 روهم دیده باشید

السا داشت قدم میزد. اون روی آب دریاچه یک لایه یخ درست کرد. فقط روی دریاچه نه داخلش. یکدفعه آنارو دید. گفت:سلام آنارو. آناهم گفت:سلام.

السا دست آنارو گرفت و باهم روی یخ سر خوردن. آنا گفت:جک کجاست؟ السا:توی قصره. آنا به السا نگاه کرد و لبخند زد. یکدفعه افتاد روی یخ و یخ شکسته شد و اون داخل آب سرد افتاد.

السا خیلی نگران شد و ترسید. فریاد زد:آناااااااا مردم جمع شدن. یک غواص آنا رو آورد بیرون السا آنارو به قصر بردو کریستوف یک دکتر خبر کرد.

دکتر اومد. آنا بیهوش بود... بعد از چند دیقه دکتر اومد و گفت:حالش خوبه ولی تا چند وقت میلرزه. همون موقع آنا از اتاق بیرون اومد

آنا به خودش بدجوری لرزید و گفت:السا من چیزیم نشده. السا خواهرشو بغل کرد و گفت:این اولین باریه که این اتفاق برات میفته. آنا:آره خب ... شب شد السا و آنا پیش هم توی اتاقشون خوابیده بودن.

السا داشت قدم میزد. اون روی دریاچه رو یخ کرد. فقط رویش نه داخلش. یکدفعه آنارو دید. گفت:سلام آنا آنا گفت:سلام. السا دست آنا رو گرفت و باهم روی یه سر خوردن. آنا گفت:جک کجاست؟ السا: تو قصر آنا به السا نگاه کردو همون موقع افتاد. یخ شکست و اون توی آب سرد افتاد.

وقتی که توی اتاق پیش هم خوابیده بودن. السا چیزی یادش اومد و خواست به آنا بگه که یه دفعه دید صداش نمیاد. وای خدا. هر چی حرف میزد صداش نمیومد. دست آنا رو محکم کشید

آنا بلند شد و با استرس گفت:چی شده؟بله؟السا؟چرا انقدر آروم صحبت میکنی؟ من نمیشنوم.» السا همینطوری داشت حرف میزد ولی نه خودش صدای خودشو میشنید نه آنا. آنا با تعجب گفت:«تو صدات نمیاد؟» السا هم سرشو به نشانه ی آره تکون داد.آنا رفت توی اتاق کریستوف و جک. به اونا این خبرو داد. اونا هم پیش السا اومدن. اولاف هم اومد.گفت:آخه چه اتفاقی برای تو افتاده السا؟

اولاف لبخونی کرد:«فکر کنم الان داره میگه واااای خدا وااااااااااای خداااااااا.» یکدفعه دوباره صدای السا اومد:داااااااا،واااای خدااا» جلوی دهنشو گرفت. جک گفت:«داره حرف میزنه. تو اون چند لحظه انگار صدای السا رو قطع کرده بودن.» کریستوف گفت:«شاید اون سرزمین داره الهه ی پنجم(یعنی السا) رو صدای میکنه.»

السا گفت:«نمیدونم. بالاخره یه اتفاقایی داره میفته. اون از صبح آنا اینم از شب من» ... نصف شب با جیغ و داد اولاف بیدار شدن.