13 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 3 سال پیش 110 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هوا گرگ و میش بود. من هم برای شروع یه روز دیگه از خواب پاشدم. همه روز منتظر یولی بودم تا بیاد و ایدهام رو بهش بگم. یولی با هیجان گفت: "وبلاگ کتابخونی باحال ترین چیزیه که توی عمرم شنیدم. بعضی وقتا وبلاگ های آرایشگری و خونهداری رو چک میکنم.. خیلی عالین... نمیدونم چرا زودتر به ذهنمون نرسید... هرچند.. به هرحال ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست... تازه میتونی لینکش رو هم روی فروشگاه آنلاینت بذاری.". گفتم: "خب... پس امروز وبلاگ کتابفروشی قدیمی شهر متولد میشه.". یولی قهوهش رو سرکشید و گفت: "احتمالات بینهایتن. میتونی کلوب های کتابخونی ماهانه هم راه بندازی... تخفیفات ماهانه یا مثلا بسته های ویژه کتاب هم توی برنامت بذاری... خیلی کارها میشه کرد.". گفتم: "حتی میشه نویسنده ها رو دعوت کرد و جلسات نقد کتاب گذاشت... وای خدایا حتی فکرش هم برام مثل بهشته.". یولی وایساد و من رو بوسید. بعد هم بهم گفت: "هر وقت راهش انداختی، بهم خبر بده... خب؟... من هم میفرستمش برای دوستای خوب مجازیم.".
وبلاگم وقتی واقعا متولد شد که لینکش رو برای مشتری های جدید و قدیمیم توی دگو فرستادم... مردم خوندن روزمرگی های یه دختر که صاحب کتابفروشی هست، رو دوست دارن. توی یه ماه حدود 3000 نفر عضو وبلاگم شدن.. تعدادشون روز به روز هم بیشتر میشد. یه گروه از وبلاگنویس های دیگه رو هم پیدا کردم که خیلی کمک حالم بودن.. عین دوستای واقعی... سفارش کتاب های عاشقانه هم خیلی زیاد شده بود.. جوری که تمام مدت دنبال جایی برای خرید سفارش هام بودم.. خیلی سرم شلوغ شده بود.. ابتکار راه انداختن وبلاگ اعتماد به نفسم رو به طرز عجیبی بالا برده بود. خانم های زیادی قصه زندگیشون رو برام ایمیل میکردن.. کسایی که کتاب خوندن زندگیشون رو توی لحظات سخت نجات داده بود. یاد یه حرف افتادم که میگفت: "هیچ رفیقی وفادار تر از کتاب نیست.". گروه دوستای جدید مجازیم من رو به وجد آورده بود.. چقدر توی علاقمون به کتاب شبیه هم بودیم... شعارمون هم اینه که 'کتاب خواندن در همه جا و همه وقت.'.
آدم هایی رو پیدا کردم که درست مثل خودم بودن... دیگه باور کرده بودم که هر کاری میتونم بکنم.. میتونم خودم باشم و همین برام کافی بود... این افکار و کار های جدید من رو یه شبه عوض کرده بود.. اعتماد به نفسی بهم داد که هیچ وقت تجربش نکرده بودم.. ابری که مدت ها دورم گرفته بود و باعث شده بود که حس کنم توی برهوتم، همونقدر که سریع پیدا شده بود، ناپدید هم شد. بعد از سالها برای اولین بار حس کردم که دروازه های دنیا به روم باز شده.. هر چند.. مجازی. تصمیم گرفتم یادداشت ها رو صبح ها بذارم توی وبلاگم.. صبح زود بعد از گذاشتن یادداشت وسوسه میشدم 10 دقیقه کتاب بخونم. این شد که پشت پیشخون نشستم. به خودم گفتم: "فقط 10 دقیقه.. اگه سر 10 دقیقه صفحه زوج بودم تا 20 دقیقه ادامه میدم. اگر هم نصفه فصل بودم تا 30 دقیقه میخونم.. اصلا ولش کن.. تا وقتی که مشتری بیاد میخونم... کتاب خوندن که اینقدر دو دوتا چهارتا نمیخواد." شروع کردم به خوندن...
سایه ای جلوی در ظاهر شد.. سایه راه آخرین تابش های خورشید تابستانی را سد کرده بود.. سایه تنومند و مردانه بود. مردی از چهارچوب در گذشت... دخترک نفسش را حبس کرده بود.. آرزو داشت غریبه همانقدر که مقتدر گام بر میدارد، جذاب هم باشد. غریبه رو به روی دخترک ایستاد.. دخترک آب دهانش را قورت داد. تابش چراغ صورتش را نمایان ساخت. صورت استخوانی و نگاه نافذش شعله های اشتیاق را در وجود دخترک برافروخت.. چنان که غرق در دریای سکوت شد.". یهو صدایی گفت: "ببخشید خانم...". ازسنگینی نگاهش کتاب از دستم افتاد.. همونجا بود. غریبه جذاب با گونه های استخوانی و نگاه نافذ که تمام وجودم رو با شعله های اشتیاق به آتیش میکشید.
کمی طول کشید تا ذهنم بتونه واقعیت رو از خیال تشخیص بده.. دقیقا صحنه ای که از کتاب خونده بودم رو تجربه میکردم... به خودم که اومدم دیدم مثل آدم ندیده ها با چشمای گرد و دهن باز بهش خیره شدم.. دقیقا عین احمق ها... خودم رو جمع و جور کردم.. سرفه کردم تا صدام صاف بشه.. قیافه کتابفروش های حرفه ای رو به خودم گرفتم؛ ولی نفسم حبس شده بود. مردی به این جذابی، حتی توی رؤیا ها هم ندیده بودم. گفتم: "امممم.. میتونم کمکتون کنم؟... بذارید حدس بزنم.. امممم.. شما دنبال کتابِ...". محو ظاهرش شده بودم.. شلوار قهوهای و تیشرت سفیدی که آستین هاش دور بازوهای عضله ایش رو گرفته بود.. وای.. دوباره نگاهم محو صورتش شد... مرد گفت: "حدس میزنید یه کتابِ چی.؟!"
لعنت به من. خیلی وقته که کتاب های غیر عاشقانه نمیخونم... دوباره سرفه کردم.. خودم رو جمع و جور کردم.. سعی کردم تمرکزم رو بذارم روی فروش کتاب... گفتم: "اممم.. خب.. اممم.. یه کتابِ... اممممم.." من همیشه درمورد پیدا کردن کتاب، یه استعداد خدادادی دارم.. از نگاه آدم ها میفهمم که دنبال چجور کتابی میگردن... اما این مرد غیرقابل پیش بینی بود... باز هم مثل احمق ها با دهن باز به سر و وضعش نگاه کردم. بعدش گفتم: "اممم... فکر کنم طرفدار ژانر وحشت باشین.". مرد سرش رو تکون داد و گفت: "اشتباه کردی.". دست به سینه شدم و گفتم: "منظورتون چیه که اشتباه کردم؟! از قیافتون میباره!..". مرد به سر و وضع خودش نگاه کرد و تیشرتش رو مرتب کرد. احتمالا سعی میکرد کلمه ی وحشت رو توی خودش پیدا کنه!
من هم سعی میکردم به خودم بیام. هی سرفه میکردم تا صدام رو صاف کنم و هی صدام رو بم تر میکردم.. جوری که فکر کرد مریضم... مرد گفت: "حالتون خوبه؟!". از پشت پیشخون به سمت در ورودی رفتم.. حس کردم هوا یهو مهآلود شده. با خودم گفتم: "باید پنجره های بیشتری توی مغازه باز کنم. یا کاشکی یکی دوتا بستنی بود تا میخوردم." گفتم: "اممم.. خوبم فقط یه کمی گرممه.". نفسم گرفته بود.. هوای بیشتری میخواستم. مرد غریبه چنان من رو غرق خیال کرده بود که حس میکردم چشم هام شکل دوتا قلب شده.. نمیتونستم یه لحظه هم ازش چشم بردارم. مرد دنبالم اومد.. به چهارچوب در روبهرو تکیه داد و گفت: "بذار حدس بزنم. تو اهل رمان های عاشقانه ای؟". پلکم تند تند میپرید. گفتم: "نه اصلا.. من عاشق کتاب های جنایی هستم.. با ژانر وحشت... اصلا هرچی جنایی تر باشه، بهتره به نظرم."
عجب دروغ چاق و چله ای گفتم..! شبیه آدم هایی بودم که همیشه خوندن رمان های عاشقانه رو مسخره میکنن.. ولی دوست نداشتم بهونه بدم دستش که فکر کنه علامه دهره..! غریبه یه نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت. از نگاه موشکافانش ذوب شدم... مرد گفت: "ولی بهت میخوره عاشق سینه چاک رمان های عاشقانه باشی." شونه بالا انداختم و گفتم: "ببخشید از نظر شما عاشق سینه چاک رمان های عاشقانه بودن، دقیقا چه شکلیه؟". مرد بهم نگاه کرد و چونش رو خاروند.. انگار که داره درباره پیچیده ترین سوال هستی فکر میکنه.. بعد گفت: "ظریف مثل عروسک ها..."
دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود.. این نفوذ نگاهش رو چند برابر میکرد... مرد دوباره گفت: "درضمن.. از دیدن غریبه ها هم مضطرب میشه و خودش نمیفهمه که موقع فکر کردن، دستاش میلرزه.. درست مثل بال پروانه ها... شاید هم دوست داره خودش رو از دیگران پنهان کنه." از تعجب شاخ درآوردم.. دستام رو پشتم قایم کردم.. مرد بدون مکث گفت: "ولی صداش رازدار نیست.. تمام احساساتش رو میریزه بیرون." چشم هام رو تنگ کردم و گفتم: "خب خب... یه لحظه.. نکنه شما نویسنده همچین داستان هایی هستین. از اون مرد هایی که دیدن نور ماه، رمانتیکشون میکنه." مرد خندید و سرش رو برد عقب.. وای خدایا!.. دندون های سفید و مرتبش رو دیدم..! باید خیلی زود، خودم رو با واقعیت تطبیق بدم.. چیزایی که میدیدم صحنه های یه رمان عاشقانه نبود.. بهتره اینجوری بگم: 'سرش رو برد عقب و من دندون های سفید و بینقصش رو دیدم. دندون هایی که یه روز در آینده ای نزدیک.. شاید 10 سال دیگه، به این سفیدی نباشن... فقط همین.'
مرد گفت: "من نویسنده هستم ولی نه نویسنده رمان های عاشقانه... خبرنگارم. از سئول میام." گفتم: "یه خبرنگار از سئول.؟! اممم خب پس بذارید حدس بزنم... شما دنبال کتاب های زرد هستین.. مثلا چگونه متفاوت باشیم؟... یا چگونه از ثانیه های زندگی خود نهایت استفاده را ببریم؟... حدسم درسته؟". مرد دست به سینه شد و سرفه کرد.. بعد با دلخوری گفت: "مسخرس... واقعا فکر میکنین سئولی ها اینقدر کلیشهن؟". با تردید گفتم: "من فقط چیزایی که خوندم رو میگم.". مرد گفت: "که همشون هم عاشقانس.". گفتم: "نخیر.. خونآلود، جنایی، زامبی، نینجا، ارّه برقی، پر از جرم و جنایت... یادتون رفت که من عاشق ژانر وحشتم؟!" مرد گفت: "دروغگو". راستش من هیچ وقت به اندازه این چند دقیقه اجتماعی نبودم.. حتی فکر همچین گفت و گویی، به ذهنمم خطور نکرده بود.. غریبه توی چند دقیقه، از من تارای دیگه ای ساخته بود... دختر گوشه نشینی که همش سرش توی کتاب ها بود، تبدیل شده بود به دختری پرشور. من اصلا اهل خوش و بش کردن با غریبه ها نیستم.. اونم غریبه هایی که از هر لحاظ با من فرق دارن.
این مرد، زیادی خوشتیپ بود و قطعا برای کسی مثل من مناسب نبود.. برای همین خواستم که به چشمش خیلی مغرور بیام... مرد عطر خیلی خوشبویی زده بود.. عطرش بوی شکلات میداد.. مرد دستی به موهای سیاه و پرپشتش کشید.. موهاش خیلی قشنگ بود.. دقیقا نمونه ای بارز از قهرمان های داستان های عاشقانه.. البته نه خیلی لَخت مثل قهرمان های کلیشه ای.. اطراف گوش هاش یکم فر خورده بود.. به نظرم 25 به بالا بود.. تازه بلد بود ذهن یه دختر رو هم بخونه... دقیقا 22 ثانیه با چشم هام درگیر بودم تا بهشون بفهمونم که لازم نیست اینقدر به یه مرد غریبه زل بزنن. گفتم: "اممم... ببخشید.. شما آقای؟..." + "کوک". - "بله آقای کوک.. اممم..." مرد گفت: "آقای کوک نه، کوکِ خالی.. جئون جونگکوک.". صدای خرناس خرس از گلوم بیرون اومد.. البته سعی کردم با یه سکسکه ساختگی جمع و جورش کنم... بیزار بودم که نمیتونم جلوی خرناس هامو بگیرم. گفتم: "اسمتون جونگکوکه؟". + "بله.. و ببخشید.. اسم شما چیه؟". - "تارا.. کیم تارا". مرد لب هاش رو غنچه کرد و گفت: "امممم.. انگار یه جور اسم مستعاره.. میدونی منظورم چیه؟.. اممم... اینجا کتابفروشیه یا سازمان وابسته به CIA یا MI6 ؟.. نکنه جدی جدی مامور یه سازمان جاسوسی هستی..!" گفتم: "دقیقترش NIS هست.".
هر دومون خندیدیم.. رد و بدل کردن اسم هامون جالب بود؛ ولی اینقدر احمق نبودم که فکر کنم خبرنگاری که توی یه شهر بزرگ زندگی میکنه، عاشق من بشه.. این اتفاق فقط توی افسانه ها میوفته.. بنابراین گفتم: "خب کوک... چه کاری از دستم بر میاد؟". مطمئن بودم که میتونم لرزش لب هام رو با فشار دادن دندون هام به هم، کنترل کنم.. لعنتی... اسمش توی ذهنم مدام تکرار و تکرار میشد.. جونگکوک... جونگکوک... جونگکوک... وااای باید جلوی خودم رو میگرفتم. مرد گفت: "از گلنن دویل چیزی داری؟" گفتم: "نویسنده رمانتیک آمریکایی؟!.. واقعا سوپرایزم کردین..!". خواستم برم سمت قفسه کتاب های عاشقانه که یهو شیرجه زدم..وای! بدجوری هول کرده بودم... مرد بازوم رو گرفت.. از خجالت آب شدم. یهو شروع کردم به سوت زدن.. آخه سوت زدن؟!.. الان حتما با خودش فکر میکنه که دیوونه شدم.. شاید هم یه قناری درون دارم و خودم خبر ندارم.
کوک گفت: "خیلی دوست دارم باهات مصاحبه کنم.. دارم یه چیزایی درباره دگو مینویسم... شهر کوچیکی که با مغازه های خاصش غوغا به پا کرده." از تعجب چشم هام گرد شد. اصلا هم به روی خودش نیاورد که چند ثانیه پیش چه گندی زدم... گفتم: "چی.؟! یکی از روزنامه های سئول قراره درباره دگو مطلب چاپ کنه؟!.. چه عجیب!.. شهر کوچیک ما زیر پونز نقشه هست.. مگه امکان داره که واسه سئولی ها جالب باشه؟!" جونگکوک گفت: "آره.. چرا نباشه؟.. اتفاق های جالب زیادی اینجا میوفته.. مثل کافه شیرینی زنجبیلی، جشنواره شکلاتی یا مغازه ای که از چوب قایق های کهنه مبل میسازه... اینجا حس فوقالعاده ای داره... شاید باورت نشه ولی یه روز ممکنه سیل توریست ها به کتابفروشی جالب تو هم سرازیر بشه.". کتابفروشی جالب؟! نمیدونم چرا ولی احساس کردم که این کلمه رو با لحن خاک گرفته و دست دومیای گفت. شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم. با صدایی بلند گفتم: "دقیقا انگیزتون از چاپ این مطلب چیه؟". „پایان پارت پنجم ، نتیجه چالش داریم.“
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
وااای
خیلی دوست دارم داستانتو
حس نمیکنم دارم فیک میخونم
یا دارم وقت تلف میکنم
حس میکنم دارم کتاب میخونم،رمان،همونایی که از سایتای مختلف میگیرمو رو کاغذ میخونم،اما این یکی رو کاغذ نیست،داستانت حس خوبی میده بهم،نمیدونم چرا و نمیتونم بگم چه حسی
قلمت خیلی خوبه،خیلی خوب مینویسی
درسته که از اولش میدونستم قراره یه نفر مثل خود این دختر عاشقش بشه مثل داستانای دیگه ، ولی این داستان نسبت به بقیه ی داستانا خیلی کمتر کلیشه ای بود
دقت کنی میگم داستان ، نمیگم فیک ، چون واقعا در حد یه داستان یا رمانه
ممنون عزیزم.. این لطف بی دریغ تو رو میرسونه.. توی نوشتنم یه چیزی که دوست ندارم اینه که نمیتونم داستانایی که فراز و نشیب دارن بنویسم.. خیلی سعی کردماا.. ولی از یه جا به بعد نمیکشم😂💔
مرسی بابت همه انرژیهایی که بهم میدی گلم💕
خیییییللللیییی عاااااالللللیییی هستیییییی و نویسنده فوق العاده ای هم هستی
به نظرم کوک وبلاگ تارا رو دیده و اومده اونجا و از چیزایی که تو وبلاگش نوشته بوده خوشش اومده 💜💜
مرسی عزیزمممم لطف داری❤🎈
ممنونم که به چالش هم جواب دادی قشنگم💜
عالی خسته نباشید
ج.چ : آره به نظرم مثلا ممکنه وبلاگ تارا رو دیده باشه بعد تحقیق کرده باشه درباره ش و حالا غیر مستقیم میخواد بهش تو کارش کمک کنه
مرسی عزیزم♥
و مرسی که به چالش ها جواب میدی♡
❤عالی
من نمیدونم هدف کوک چی میدونم مثه این استیکه لطیف و غیر قابل پیش بینیه منظورم از قیر قابل پیش بینی اینکه نمیدونی کی میاد
مرسی♥
آره کوک دقیقا همینه:/♥
میدونستم😏
عاااللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییی ببببببببببببووووووووووددد 💜😍 واقعاااا خخخخییییلی قشنگ مینویسی قشنگی نوشتنت وصف ناپذیره خییلی قشنگ مینویسی
چ.ج: هیچ نظری ندارم 😐👋🏻✌🏻
مـــــــرســـــــي عـــــــزیـــــــزم♥
من چرا خودم این احساس رو ندارم که خوب مینویسم؟:|||💔
واااو چه جواب زیبا، مفید و مختصری:))😂❤
همیشه همین جوری ادم فک میکنه فک میکنه کاری که داره انجام میده بده ولییی واقعااا خییلی خوب مینویسی واقعا احساساتتو داخل داستان خالی میکنی و مارو تو داستانت غرق میکنی خییلیی خوب مینویسی 😘☺😊😇🤞🏻🤞🏾
مرسی بابت انرژی بی اندازه ای که بهم میدین و با این کارتون خستگی نوشتنش یا حتی خستگی درس و مدرسه رو هم واسم از بین میبرین... نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم فقط لطفا این تشکر خشک و خالی و بی ارزشم رو بپذیر
با تک تک سلول هام ازت ممنونمಥ‿ಥ♡
قربونت برم این تشکرت اصلا خشک و خالی نیست خوشحالم که خوشحالی ☺😊😐✌🏻🤞🏾
خدا نکنه... متشکرم(#^.^#)
خیلی خوب مینویسی🥺❤
این پارت هم خیلی جذاب بود😻💖👍
ج چ: اینکه یه شهر کوچیک ولی پرفکت رو به دیگران معرفی کنه به فرد احساس خوبی میده😁🤝🌱
مرسی اونی، واقعا ازت ممنونم♥
آره مردم اینجورن ولی به من فقط نوشتن و خوردن و خوابیدن حس خوبی میده؛)
عالی اجی
ج چ =فکر میکنم همه ی ادما توی دنیا نیاز دارن دنبال رویا هاشون برن جونگ کوک هم همینطور شاید با اینکه خبرنگاره ولی هنوزم از کتاب خوندن خوشش بیاد و بنظرش جالب باشه
مرسی آجی جون♥
آره هرکس علایقی داره و اگر کارش مربوط با اون علاقش نیست، باید در کنارش یکم به اون علاقه رسیدگی کنه
مامان من هی میگه تجربی بزن ولی واقعیت اش اصلا علاقه ای بهش ندارم ولی اگه احیانا زدم به گفته ی تو کار مورد علاقه ام رو هم کنارش ادامه میدم مرسی اجی جون😅
خواهش میکنم آجی قشنگم، من که کاری نکردم؛)
بح بح🗿🌚
تشکر♥