
اینم از پارت چهار که یکم غمناکه و خیلی مهم.امیدوارم که خوشتان بیاید.اگه رمان ماجراجویی قشنگی هم می شناسید حتما معرفی کنید😊
(نمیدونم پارت قبلی را تا کجا نوشتم ولی فکر کنم تا اونجا که آرولا دوباره میره پیش آنا و آریستا تا با آنها حرف بزنه پس از ادامه همون جا شروع می کنم)وارد اتاق آنا شدم.و رو به آنها گفتم:باید سریع دست بکار بشویم و با آگرا حرف بزنیم بعد باید پادشاه و فرزندانش حرف بزنیم پس کلی کار داریم.آنا گفت:ملکه را هم فراموش نکنید.من و آریستا هماهنگ فریاد زدیم:از کی تا حالا تیانا ملکه داشته؟
آنا گفت:پس شما خبر ندارید که ملکه کیه و تا حالا متوجه نشدید کیه؟هر دو سری به علامت نه تکان دادیم که آنا گفت:خب پس اگه نمی دانید حتما اگه بگم کیه فکر کنم شوکه می شوید.با نگرانی گفتم:مگه کیه؟آنا جواب داد:الینا.من جیغ زدم:وای واسه ی همینه که الینا همیشه توی قصره و به نظر میرسه به اندازه پادشاه بهش احترام میگذارند.
آریستا گفت:ولی این که چیز خیلی عجیب و نگران کننده ای نیست آنا آهی کشید که مشخص بود فهمیده آریستا در مورد الینا چیزی نمی دونه.گفتم:خب میشه گفت الینا ملکه قدیمی ویانا که به سرزمینش خیانت کرده ولی کسی از ویانایی ها خبر نداره که اون ملکه شده.آریستا فریاد زد:یعنی اون مادر گیدئون و گیدا هست؟
سری به علامت تایید تکان دادم.آنا گفت:اگه شما این موظوع را نمیدانستید پس یعنی هیچکدام یک از ویانایی ها هم چیزی نمیدانند.بعد از من پرسید:آرولا با ارتباط ذهنی میتونی این موظوع را به گیدئون بگویی؟گفتم:آخه چجوری این موضوع را به گیوئون بگم؟حتما شکه و ناراحت میشه.
صدایش را در ذهنم شنیدم که گفت:سلام آرولا با آگرا حرف زدید؟ رنگم مثل گچ پرید و با اشاره دست به آنا و آریستا فهماندم که دارم با گیدئون حرف می زنم بعد گفتم:خب چطوری باید بهت بگم.خبر خیلی بدی دارم.فقط نه شوکه بشو و نه ناراحت.
صدای وحشت زده اش را شنیدم که گفت:فکر کنم شما الان وارد سرزمین آسمانی شدید.درسته؟متعجب در ذهنم گفتم:سرزمین آسمانی دیگه کجاست؟احساس کردم دستپاچه شده.با استرس گفت:هیچی جای خاصی نیست لازم نیست فعلا چیزی بدونی.حالا اون خبر بد چیه؟
گفتم:خب چطور بگم ولی مادرت الان ملکه تیانا هست.چند لحظه ساکت ماند و بعد فریاد زد:چی؟مطمینی؟گفتم:البته و میدانم که چقدر ناراحتی ولی باید با این موظوع کنار بیای.بعد ادامه دادم: راستی میخواستی چیزی بگی؟گفت:چند سوال عجیب ولی مهم هست که باید ازت بپرسم.گفتم:بپرس
گیدئون گفت:در صورت نیاز به آگرا و شاهزاده تیانا اعتماد می کنی؟ آیا به خاطر نجات زندگی آنا فداکاری می کنی؟و در آخر برای پیداکردن راهی برای خروج از جایی نا امید میشوی؟نمیخواهد الان جواب بدهی.بعدا به موقع منظورم را می فهمی ولی به این سوالات فکر کن.باشه ای گفتم که که رفت.احساسم بهم می گفت تا چند ثانیه دیگه دلیل پرسیدن اولین سوال را می فهمیدم.
سوالات عجیبی بود و من خیلی نفهمیدم چرا چنین سوالاتی پرسید.شانه ای بالا انداختم.به مرور زمان جواب همه سوالات را میفهمیدم مس بهتره زمان همه چیز را برایم مشخص کنه،ولی سرزمین آسمانی کجا بود؟
ببخشید این پارت خیلی کم شد ولی چون خیلی وقت ندارم این پارت را کوتاه نوشتم ولی پارت بعدی را حتما زود می گذارم.نظر هم فراموش نشه.خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هنوز نخوندم ولی میگم عالیههههه ❤🧡💛💚💙💜
رمان ماجراجویی یه کتابه به اسم قصه های همیشگی ۶ جلده که چهارتاش ترجمه شده پنجمیش تا اخر امسال میشه و ششومیش هنوز ترجمه نشده پیشنهاد میکنم بخونی خیلی باحاله عالی❤❤❣❣❣
ممنون
حتما میخونمش
عاااااااااااااااااااااااالییییییییییییی
ممنون
عالیییی
ممنون