6 اسلاید صحیح/غلط توسط: T.morning انتشار: 3 سال پیش 1,037 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ادامهههه ❤️ این داستانم جدیده 🌹 نگران نباشید داستان وليعهد تهیونگ و بانوی جوان رو هم میزارم ❤️
شخصیت های اصلی داستان فعلا شامل : نیکا، تهیونگ و..... فعلا قراره همین دوتا شخصیت رو معرفی کنم! 1_نیکا، دختری بازیگوش و پرتلاش، زیبا، قد بلندی داره، ظاهر کیوت و جذابش همه را جذب خودش میکنه!( تصویر نیکا 👆🏻)
تهیونگ هم که معرف حضورتون هست 👆🏻 یه پس مهربان، پولدار، خوش قیافه، عاشق تفریحات لاکچری و پولداری...... ( راستی یادم رفت بگم سبک داستانمون مافیایی، خون اشامی، عشق و نفرته، زمانش هم حال و هم دوره ی چوسانه) بریم سراغ داستانمون....... ❤️
روزی از روز ها در یک شهر کوچک و کم جمعیت زن و شهر بسیار بخشنده و مهربانی زندگی می کردند. اون ها خیلی شاد بودن و برای به دنیا اومدن دخترشون نیکا لحظه شماری میکردند! نیکا کوچولو قرار بود دوماه دیگه به دنیا بیاد، و همین موضوع هم باعث خوشحالی مادرش میشد مادر نیکا شب و روز برای دخترش که قرار بود چند وقت دیگه به دنیا بیاد دعا ی خیر میکرد و از خدا خواهش میکرد تا دخترش نیک بخت باشه و زندگی بسیار شادی داشته باشد. پدر نیکا، رئيس یه سازمان خیریه بود و مادر نیکا هم یه راهبه بود! «دوماه بعد» مامان نیکا حالش بد شد و اونها سریعا به بیمارستان رفتن! بعد از حدود یک ساعت، نیکا کوچولو به دنیا اومد! پدر نیکا خیلی خوشحال بود! بعد روبه دختر کوچولو ی تازه متولد شدشون گفت : سلام دختر کوچولو ی خوشگل! اسم شما نیکاست! فرشته کوچولو! نیکا یه نینی بامزه و خوشگل بود! و همش مشغول بازیگوشی و سر و صدا بود❤️ پدر نیکا بعد از چهار ماه، درست وقتی که نیکا فقط چهار ماهش بود، بر اثر یه حادثه ی بسیار مشکوک مُرد! مادر نیکا خیلی ناراحت بود و بارها میخواست خو*دک*شی کنه ولی فقط به خاطر دختر کوچولو ی معصوم اش این کار رو نمیکرد! چون میدونست نیکا تنها دخترش و امانت همسر مرحومشه
مادر نیکا هرروز دخترش رو با خودش به کلیسا میبرد و اصلا از دخترش دور نمیشد! صبح بود، مثل همیشه مادر نیکا، نیکا رو از خواب ناز بیدار کرد و باهم به کلیسا رفتند! اون روز قرار بود، چند تا راهبه ی جدید و تازه کار به کلیسا بیان و مادر نیکا مسعول راهنمایی و اموزش اونها بود! نیکا خیلی شیطون بود و اصلا یه جا بند نمیشد! مادر نیکا چند بار تاکید کرد که نیکا جان، دخترم! همین جا بشین تا من برگردم! عزیزم لطفا به اون اتاق روبه رویی نری هااا! نکته* : اتاق روبه رویی، یه اتاق مقدس بود! چون یه پرتره ( یه نقاشی برای مهروموم کردن) اونجا بود. اون نقاشی، تصویر یه دختر زیبا بود که دو روح فرشته و اهریمن اون رو دوره کرده بودند! و یه انگشتر ياقوت سرخ رنگ در دستش داشت! نیکا هم گفت چشم مامان جون....... وقتی که مادر نیکا از اون اتاق خارج شد، نیکا حوصلش سر رفته بود و از سر جاش بلند شد، تا اطراف رو نگاه کنه! اون موقع نیکا کم سن بود، پس روحیه ی بچهگانه اش گل کرد و با خودش گفت : مامان جون من فقط میخوام برای ده دقیقه اونجا رو ببینم و بعد سریعا بر میگردم! در اون اتاق قفل بود و دعا های مقدس جلوی در رو کاملا بسته بودند! اما یهو یه صدایی گفت : نیکا...... بیا...... بیا جلو تر....... نترس....... نیکا......... در و باز کن........ ! نیکا هم داشت نزدیک اون اتاق میشد که انگار یه انرژیی اون رو با سرعت بسیار تندی کشید داخل! نیکا داخل اون اتاق بود، نقاشی روی دیوار از نظر نیکا خیلی زیبا بود!
نیکا کمی جلوتر رفت تا بتونه نقاشی رو ببینه! یهو یه پسر قد بلند، از توی نقاشی اومد بیرون! نیچا اون موقع فقط چهارسالش بود! و طبیعیه که خیلی ترسیده بود! اون پسر جلوی نیکا زانو زد و گفت : درود بر شما! از امروز من خدمتگزار شما هستم نیکا هم گفت : اقا شما کی هستید؟ اون پسر گفت : من...... خب..... منو.... در اینده میشناسی!...... اما الان وقت اینه که باهم بازی کنیم! بعد اون پسر از نیکا پرسید: راستی خوابی که دیشب دیدی رو یادته؟ نیکا گفت : بله اونجا من تو آسمون پرواز کردم! اون پسر گفت : خب.... حالا... دوست داری واقعا پرواز کنی؟ 😏 ... نیکا گفت : اره اما چه جوری؟ پسر گفت : فقط کافیه که بری جلوی پنجره و بپری! نیکا رفت جلوی پنجره و خواست بپره پایین که یهو اون پسر دستش رو گرفت و گفت : یادم رفت بگم! لطفا دستت رو به من بده! نیکا دستش رو به اون پسر داد! پسره یه بشکن زد و یه شاخه گل رز در اورد! و بعد گل رز رو بوسید و گذاشتش کف دست نیکا! بعد، یهویی گل رز ناپدید شد و کف دست نیکا عکس یه گل رز ظاهر شد! بعد پسره در گوش نیکا گفت : در اینده لطفا منو در حافظه و قلبت پیدا کن. نیکا گفت : این چیـ..... ( اون پسره اصلا نزاشت نیکا حرفش رو کامل کنه و نیکا رو از پنجره حل داد) مادر نیکا توی حیاط مشغول اموزش راهبه ها بود که.... یهو با یه جسد دختر کوچولوش رو به رو شد! مادر نیکا با ترس و لرز به سمت جسد بی جان و معصوم دخترش رفت! و اون رو بغل کرد یهو نگاهش به کف دست نیکا افتاد و دید نقش گل رز سرخی روی دستش به وجود اومده! بعد با ترس و لرز، خیلی اروم گفت : چی؟ معشوقه ی شیطان؟
نکته* : هر دویست و پنجاه و دو سال، یه بار تولد شیطان بود! شیطان در روز توادش از تصویری که در ان مهر و موم شده بود خارج میشد و قدرتش صد برابر میشد! شیطان در روز تولدش یه دختر رو به عنوان عروس خودش انتخاب میکنه و بعد اون رو میکشه! وقتی که عروس انتخاب شده توسط شیطان میمیره، خانواده ی او مجبور میشن برای نجات جون دخترشون با شیطان معامله کنن و بعد از اینکه با شیطان معامله میکنن، دختر اونها زنده میشه! اما بعد از اینکه زنده میشه باید با شیطان بره و برای همیشه با شیطان زندگی کنه! اگر شیطان به اون دختر علاقه مند بشه، اون دختر عمر جاویدان پیدا میکنه و هرگز نمیمیره ولی اگه شیطان اون دختر رو نخواد و اون دختر هم با شیطان همکاری نکنه! شیطان دختر رو به طرز وحشتناکی میکشه و خانواده ی او رو و نسل های بعدی خانواده ی اونها رو نفرین میکنه! 😮 مادر نیکا با ترس و لرز سریعا به طبقه ی بالا رفت و دید، شیطان اونجا منتظره! یهو شیطان گفت : وااای! چه عروسی برای خودم انتخاب کردم 😏! بگو ببینم حالا میخوای اون بمیره! یا اینکه زنده بمونه و به عنوان کسی که متعلق به منه تا ابد زندگی کنه! کدوم؟ بجنب که وقت ندارم 😏! فقط یه دقیقه فرصت داری تصمیم بگیری! بیست ثانیش گذشت!...... فقط سی و چهار ثانیه مونده! مادر نیکا درحالی که داشت گریه میکرد با صدای گریان گفت : باشه! دخترم برای تو! تهیونگ گفت : چی؟ نمیشنوم؟ مادر نیکا گفت : باشه! نیکا برای تو . تهیونگ دوباره گفت : بلند تر بگو دوست دارم همه بشنون 😈.
مادر نیکا گفت : باشه! نیکا برای تو جای حساس.......... و........... کات📣 انچه در پارت بعدی خواهید خواند : تو..... منم..... منو تو قلبت و عمق وجودت پیدا کن......تو جزعی از اموال من هستی..... نه! تو فقط...... نجاتت میدم.......اون مُرده 😡
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
عالیی
خیلی قشنگه😍😍😍😍
عالی بود ممنون
❤️❤️
مرسی که هستی😁😂
🤣🤣🤣🤣🤦🏻♀️
واو خیلی عالی و جالب بود 😍😍
❤️❤️
خیلی جالب بود😍
❤️❤️
ادامه ی داستان جالب ترم میشه🤣🤦🏻♀️