داستان دختر زامبی کش و بازیکن قسمت۳

من نمیخواستم از خواب بلند شم مامانم گفت دخترم دخترم از خواب بلنشو من گفتم مامان ولم کن میخوام بخوابم مامانم گفت دخترم اگه از خواب بلند نشی یلدا رو از دست میدی من یهو از تخت خوابم بلند شدم گفتم مامان چی گفتی مامانم گفت گفتم از خواب بلند نشی یلدا رو از دست میدی من از تخت خوابم اومدم پایین صبحونم رو خوردم

رفتم مدرسه معلم گفت بچه ها میدونی امروز یلدا هست همه گفتن بلههههههه معلم گفت وقتی رفتین خانه تون به مامان و باباتون بگین بهتون کمک کنه کاردستی هندونه ای بسازید فردا کاردستیتون رو میارید ببینم وقتی مدرسه تمام شد همون حرف معلم رو به مامانم گفتم

مامانم گفت دخترم بیا کمکت کنم یک کاردستی زیبا بسازی منم گفتم باشه یک ساعت بعد... من گفتم مامان دستم درد گرفت مامانمم گفت منم دستم درد گرفت ولی باهم یک کاردستی زیبا هندونه ای درست کردیم

شب شد مامانم گفت دخترم بیا اینجا بشین میخوایم یلدا بگیریم گفتم باشه یه سانیه وایسا اومدم وقتی یلدامونو گرفتیم رفتیم خوابیدیم...

دوستان اگه میخواید قسمت بعدی رو بزارم تو کامنت ها بگو😉

خداحافظ😃

بای بای👋👋👋