
سلام خوشملای من💜😍 ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر کنید😊💖
مرینت:اگرست بلند شد نفهمیدم چرا یعنی میخواست به این زودی بره؟ احساس کردم بدن سرد و یخ زدهام کمی گرم شد. پشت سرم رو نگاه کردم دیدم اگرست کُتش رو گذاشته روی شونم و بعدش اومد کنارم نشست... یکم با گوشههای لباس بازی کردم و بیشتر روی خودم کشیدمش و خیلی اروم گفتم:خودتون چی؟ ادرین:من چی؟ _خب خودتون سردتون نمیشه؟ _نه راحت باش....با حالت نشستهام یکم بهش نزدیک شدم و گفتم:ناراحت نباش دیگه؟ میدونم فیلیکس بد کرد... ولی خب عشقه دیگه اتفاقا به نظرم کار درستی کرد که بهت اعتراف کرد. عشق هرچی دیر تر اعتراف بشه فقط عمر ما هست که داره هدر میره... _یعنی میگی ببخشمش؟ _خب اون تصمیم با خودته ولی اره. _یکم باید فکر کنم... میدونی اون دوست خوب من بود که توی این سال ها در این حد مهربونی ندیده بودم... ولی..... _اره درک میکنم... لبهند تلخی بهم زد که غم توش موج میزد... دستاشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم:خب من به داداشت قول دادم که تا ۱ساعت دیگه برسونمت. میدونم دل خوشی ازم نداری ولی قول دادم. _خیلیخب میام. یه سوال بپرسم؟ _بپرس. _چرا امشب مهربون شدی؟
ادرین:خندم گرفته بود..گفتم:شاید تو نمیدیدی؟ _نهخیرم مگه یادت نیست توی کافیشاپ چیکار کردی؟ _خب اون موقع یکم زیادهروی کردم دیگه. _نگفتی چرا مهربون شدی؟ _خب چون با این کنار اومدم که ما قراره حداقل ۳سال یا ۲سال توی دانشگاه همیشه همو ببینیم من تحمل ندارم کل این سال ها رو باهات بحث کنم پس کوتاه اومدم. _منظورت اینه که.... _ببین دختر من هیچ منظوری ندارم!منظورم همونی بود که الان گفتم.میای بریم؟ داداشت ادم خشنیایه خدا میدونه اگر نرسوندمت چه بلایی سر من و تو میاره. _من و تو؟ _خب اره دیگه پس عمم. _اون کاری با من نداره سر تو رو از تنت جدا میکنه. _عه واقعا؟ _واقعا! _ندیدی وقتی داشتی فرار میکردی چه عَربَدهای سر من بدبخ میکشید... _خیلی ارومجوری که نشنوه گفتم:حقت بود. ادرین:اووو میشنوماااا. _این گوش هس که تو داری یا دوربینی اسکنری چیزی؟ _هرچی هس میفهمه که چی میگی. الانم مسخر.ه بازی در نیار بدو تو ماشین. _بهت رو دادم پرو شدی. _کلافه دستی توی موهای پریشونم که باد خرابشون کرده بود کشیدم و گفتم: ببین من کوتاه اومدم اذیت نکن نمیخوام دوباره بحث کنیم. _با بیمیلی رفتم توی ماشینش نشستم
وقتی نشست غرید:کمربندتو ببند! _اگر نبندم چی میشه؟ _اصلا قانونمند نیستیااااا یا شایدم از رانندگی چیزی سرت نمیشه. _خیلی خب نخور منو ایناها بستم. _خوبه. _خیلی خسته بودم عجیبه وقتی باهاش صحبت میکردم همهی اتفاقایی که امشب واسم افتاد رو لحظهای فراموش کردم...خیلی خوابم میومد.. بخاری رو روشن کرده بود و شیشه ها هم بالا بودن...یه اهنگ غمانگیز گذاشت که واقعا فازش رو نفهمیدم... خودمو بیشتر توی کُتش جا کردم.بوی تلخ و خوبی داشت. فضابدجوری خوابالود شده بود... منم خسته!!! خواستم چشمامو بزارم روی هم تا برسیم خونه ولی غافل از چیزی که انتظارش رو داشتم چشمام زیادی گرم شد و دیگه نفهمیدم چی شد......... 《ادرین》 این چرا هیچحرفی نمیزنه؟ هر از گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم با ناخنهاش بازی میکرد و میشد خیلی راحت تشخیص داد که خستس... خودش رو توی کُتم یکم فشرد و چشماشو بست... درسته خوابش برد... وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم و صداش زدم:مرینت؟مرینت؟ بیدار شو رسیدیم! هعی بیدار نمیشد... مجبور بودم.....دستمو گذاشتم روی دستش و تکونش دادم:مرینننننت؟؟!! مرینت:*خمیازه* چی شده؟ _رسیدیم خونهتون... _چشمامو بیشتر باز کردم تا بفهمم دقیقا کجام و متوجه شدم دم در خونهی خودمونیم....
یهو با دیدن صحنهای که دیدم جیغی خفهای کشیدم... دستمو از توی دستای اگرست بیرون اوردم و با لحن خندهداری که مطمئنم بعدش بهم میخندید گفتم:دستتو بکش چیکار میکنی؟ ادرین:یکم خندیدم و بعدش گفتم:جنابعالی وقتی خواب تشریف دارین و با صدبار صدا زدن بیدار نمیشی مجبورم تکونت بدم دیگه... _آهی کشیدم و در ماشین رو باز کردم...حدودا فقط ۱۰ متر با دَر ورودی خونه فاصله داشت ماشین... پیاده شدم و همزمان با من اونم پیاده شد... چرا پیاده شدید؟ _باید ببینم وقتی به خونه رسیدی برم هرچی نباشه امانتی... _مگه من وسیلمممم!؟ _کاش بودی و اینقد جیغجیغ نمیکردی... _پسرهی..... هوووف! اومد نزدیکم و دستاشو کرد توی جیبهاش و ژستی گرفت که یعنی منتظر بود من برم که بعدش خودش هم بره... بهش گفتم:درهرصورت بابت امشب ممنونم ازتون.. _قابلی نداشت... _کُتش رو در اوردم و اونم ازم گرفتش.. ادرین:کُتم رو ازش گرفتم و دوباره تنش کردم.. (تصور کنین وقتی داره کُتش رو تنش میکنه چقد رمانتیکه☺😁) بعد از اینکه دوباره تنش کردم گفتم:بعدا بهم پسش بده تا خونه سردت میشه... مرینت:از حرکتش کمی جا خوردم و بعدش گفتم:ممنون ولی داری منو میترسونی
ادرین:عه واقعا؟چرا؟ _خب خیلی مهربون شدی. _یه چشمک بهش زدم و بعد از اون گفتم مهربون بودم! و پشتش رفتم سمت در و بازش کردم و گازشو دادم و رفتم... مرینت:وا این اصن نرمال نیست...بیخیال.... رفتم سمت در ورودی و زنگ زدم... در باز شد و از پله های عمارتمون بالا رفتم و دم در پذیرایی (یعنی دَری که وارد خود خونه میشیم) با قیافهی مارک که ترکیبی از نگرانی،استرس،خشم و ناراحتی داشت مواجه شدم... مارک:فقط نگاهش کردم و بعدش تو بغلم کشیدمش.... اخه داداش فدات بشه نمیگی دق میکنم؟ نمیگی یه وقت از شدت نگرانی سکته میکنم میمیرم؟ مرینت:اغوش برادرانهی مارک همیشه ارامش بخش ترین اتفاق های زندگیم محسوب میشد... اروم گفتم:ببخشید.. از اغو.شش اومدم بیرون و نگاهش کردم و ادامه دادم:خب یکم ناراحتم داداشی...اگر بزاری بیام داخل واست توضیح میدم.. مارک کنار رفت تا بتونم وارد بشم... ازش پرسیدم:مامان ۳روزه نیومده خونه! مارک:خب چیکار کنم کلی دوست پیدا کرده و با اونا وقت میگذرونه... بهتره کاریش نداشته باشیم قطعا الان اگر بابا بود مامان اینقدر احساس تنهایی نمیکرد و نیاز نداشت دوستی پیدا کنه... مرینت: بعد از اینکه این جمله رو گفت اشکی از چشمام اومد و سرمو پایین انداختم... خودمو انداختم روی زمین و نشستم... دستامو گذاشتم روی صورتم و گریه کردم... بابایی... من میخوام دوباره پیشم باشییییییی. اغوش های پدرانت... من میخوام برگردی لطفاااااا و بیشتر گریه کردم...
مارک:وای مری! الهی قربونت برم ببخشید... رفتم دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم: گریه نکن مری. الهی قربونت بشم ببخشید بهخدا نمیخواستم اینجوری بشه... خوب گوش کن اجی جونم...اره بابا رفته و دیگه برنمیگرده... ولی الان ۱۲سال از اون اتفاق میگذره... من همیشه کنارتم... روزی که بابا فو.ت کرد بهت گفتم که من همیشه کنارتم نمیزارم جای خالی بابا رو حس کنی... مرینت:از بس گریه کردم توی همون چند ثانیه که صدام گرفته بود... بعدش با همون صدای گرفته گفتم:مارک تو داداش منی خیلی دوست دارم ولی هیچکس نمیتونه جای بابا رو واسهی من پر کنههههه. _میدونم میدونم اروم باش... اشکاش رو پاک کردم و یکم اب واسش بردم و گفتم:اینو بخور دیگه هم گریه نکن عزیزم باشه؟ تو که میدونی داداشی طاقت اشکای تو رو نداره.... مرینت:لیوان اب رو ازش گرفتم و گفتم:ممنونم...یکم بهتر شدم... نمیدونم خب یکم واسم سنگین بود هم یاد بابا افتاده بودم هم قضیهی فیلیکس... (اینارو توی دلش میگه) مارک:بهتری؟ _اوهوم. _خب الان باید واسم تعریف کنی... بگو ببینم چی شد که امشب اینطوری شدی؟ یهو فرار کردی؟ گریه میکردی! _دندون رو جیگر بزار میگم برات... خب ببین اقای اگرست یعنی بابای ادرین اگرست و ادریانا اگرست و میشه گفت شو.هرخالهی فیلیکس امشب یه جشن ترتیب داده بود برای خوشامد گویی بچههاش بعد از ۱۴ سال به پاریس. _خب؟
نتیجه چالش داریم💜امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا نظراتتون رو توی کامنت بفرمایید و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید💖ناظر عزیز خواهشااااا منتشر کنید💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من بیشتز از هر چیزی از سوسک میترسم
خب خنده نداره میترسم دیگه سوسک ببینم
صدام میره اون وره غاره
اووم حق😂
پارت بعدی نمیزاری
سه روزه فعالیت نمیکنی ☹️
و امیدواردم هرچه سریعتر پدربزرگت خوب بشه
سلام گلم ببخشید من همش بیمارستانم. خودمم دیشب تازه سرمم رو دراوردم
چالش:از حیوانات و مرگ عزیزانم مثل س،گ میترسم
لطفا توی مسابقه ام شرکت کنید🙏🏻🙏🏻🙏🏻
با اینکه ۷۷ دنبال کننده دارم ولی فقط یکی دو نفر شرکت کردن😭
آجی شروع کردم به نوشتن یه داستان❤💞💖
حتما اجی فد٪ا سرت کی که نتونه درک کنه خودتم خوب استراحت کن ارسلان بهم گفت
انشالله خوب میشه اجول ماجوی
ولی خوب کاری داشتی هرچی خواستی بهم بگو اجولی من خودم تو همچین موقعیت هایی بودم
من براش دعا می کنم
چیشد ارسلان بهت چی گفت
درباره ی قضیه فرنوشا هخبر ددگاشتم
سلام آجی منم
یه مدت به خاطر درسام اصلا نتونستم وارد تستچی بشم ولی دوباره بر گشتم و فکر نکنم زیاد داستان بسازم
عرررر برگشتی😍چه خبر عجق اجی؟
آره برگشم آجی❤
خبر فقط درسام 😐
فقط برای اینکه یه آجی خیلی خوب داشتم و می خواستم ازش حمایت کنم برگشتم فعالیت زیادی نمیکنم💖
توی مسابقت شرکت کردم خودمم یه مسابقه یم میراکلس گزاشتم نمی دونم اومده یا نه
البته گوشیممهنگیده بود
توی سم میراکلست شرکت کردم
نمی دونم چرا تست و آزمون بررسی نمیشه 😐😐😐
تست ها مو ببین چطورن
بچه ها من یک اتفاق وحشتناک واسم افتاده که نمیتونم فعلا تا حداقل ۲یا۳ روز دیگه پارت بزارم😭
پدربزرگم حالش خوب بود یهو توی خونه سکته کرد😭جون هرکی دوس دارید واسش دعا کنید😭
وااای آجی حتما دعا میکنیم😭😭😭
عهه الهی من واسش دعا میکنم نگران نباش
حتما اجی فد٪ا سرت کی که نتونه درک کنه خودتم خوب استراحت کن ارسلان بهم گفت
انشالله خوب میشه اجول ماجوی
ولی خوب کاری داشتی هرچی خواستی بهم بگو اجولی من خودم تو همچین موقعیت هایی بودم
من براش دعا می کنم
ولی آجی سخته میدونم دعا میکنم برای ایشون تو هم ناراحت نباش آجی قربونت بره
اجی😭
حتما براش دعا میکنم امیدوارم حالش خوب شه😭💔
ایشالا که خوب میشه اجی خودتو ناراحت نکن
۱۰ تا صلوات ۳ تا حمد ۹ تا اخلاص و یه دعای مخصوص
نگران نباش زود خوبش میشه خیالت تخت. فقط خونسردیتونو جلوش حفظ کنین نگران نشه
پدر بزرگ منم اگه اشتباه نکنم ۵۰ تا سکته قلبی و ۵۰ تا سکته مغزی با هم زده الآن خوبش شده.
راستی یه راه درمان هست احتمالا خیلی زود خوبش میکنه. روی بیماران سرطانی امتحان شده و حالشون خیلی خوب شده دیگه چه برسه به پدر بزرگت که سکته کرده.
اصلا هم هزینه نداره
قربونت بشم اجولی خوبی
بابا بزرگت بهتره
وای اجی چقدر بعد حتما براش دعا میکنیم
امیدوارم هرچه زودتر حال پدربزرگت خوب بشه.
بیاین تو مسابقه ی دومم که سم هستش شرکت کنین
اجی میشه بیای تو مسابقه ی دومم شرکت کنی
مسابقه ی سمه